eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💠داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد💠 @zibastory ✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راه‌های نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم، 🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل می‏کند که: در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی می‏کرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم. دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‏ اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم. در راه پیر مردی را در مغازه‏ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع‏اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است، با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم. او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید، پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟ سیده می‏گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‏اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم. در نیمه‏ های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد. در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو می‏رود و پیامبر(ص) از او روی می‏گرداند عرض می‏کند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض می‏کنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‏زد و می‏گریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمی‏گذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: می‏خواهم این هزار دینار را به او بدهم. گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‏پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده‏ای من هم دیده‏ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان ‏شده ‏ایم 📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج‏2، ص: 445 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@zibastory پـدراگرناراحت شود صبر میکند دوباره ناراحت شود صبر میکند باز صبر میکند... اما خدا نکند پدر صبرش لبریز شود و نفرینی بکند این نفرین طومار زندگی فرزند را بر هم میپیچاند مراقب دل پدرتون باشید! پدر مبارک
@zibastory 💕راحت نوشتیم بابا نان داد ! بی آنکه بدانیم بابا چه سخت ، برای همه جوانیش را داد .. روز پدر مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚در آستانه روز پدر 💙برای سلامتی همه پدران سرزمینم ❤️و همه پدران سفر کرده 🤍صلواتی ختم کنیم ❤️‍🩹💫اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 🩵✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💕✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🤍✨💙✨🤍
🌸 با پدرهاتان حرف بزنید، با مردهاتان... شاید ندانید، اما مردها، همه‌شان، همین که پدر می‌شوند، همین که زن‌ِشان بارَش را می‌گذارد زمین، بی‌حرف همان بار را برمی‌دارند و بی‌آرزوی اینکه این بارکشی پایانی داشته باشد، راه می‌افتند توی کوره‌راهِ زندگی. 🌸 با پدرهاتان حرف بزنید، با مردهاتان. با همان‌ها که بیشتر با چشم‌هاشان لبخند می‌زنند و کم‌حرفی، عادتِ شب و روزشان است و مو سفید کردن رسم‌شان. 🌸 با آن‌ها که از زندگی فقط دویدنش را دیده‌اند و از آفتاب فقط عرق ریختن زیرِ تیزیِ تندش را. با آن‌ها که هی توی این زندگی به دوش کشیده‌اند، درد را، غم را، زن و بچه را، خانه را و خودشان را. 🌸و هی دم برنیاورده‌اند و هی دست‌های زمخت‌شان را آرام و گرم کشیده‌اند روی سرمان. وقت‌هایی که دل‌تنگ بوده‌ایم، وقت‌هایی که کم ‌آورده‌ایم و وقت‌هایی که از درد به خودمان پیچیده‌ایم و دل‌مان یک شانه می‌خواسته برای اينکه به دوش‌مان بکشد. 🌸 حرف بزنید با پدرهاتان، با مردهاتان. با آن‌هایی که عادت کرده‌اند اگر سنگ هم ببارد، به این فکر کنند که حالا باید چطوری از زیرِ سنگ نان در بیاورند. 🌸 های های... مردها، این خودخورهای تودار، این دل‌تنگ‌های همیشه محکم و این دل‌نازک‌های آهنین... حرف بزنید با پدرهاتان، با مردهاتان بالأخره یک جایی باید این سکوتِ خفه‌کننده تمام بشود؛ 🌸 بالأخره یک جایی باید این غم‌ها و بغض‌ها، اشک‌ بشوند و سرازیر بشوند پایین... حرف بزنید با پدرهاتان، با مردهاتان! مردها دل‌نازک‌اند، دل‌تنگ می‌شوند و توی تنهایی اشک‌هاشان را می‌ریزند روی دلِ زمین. 🌸 حرف بزنید! این همه درد بالأخره باید یک جایی تمام بشوند. 👤 🌹روزِ مرد تبریک به همه امیرهای بی‌گزند؛ 🌹 تبریک به همه حلواهای قند ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شکر خدا که 🌷نام علی در اذان ماست 🌸ماشیعه ایم و 🌷عشق علی هم ازآن ماست 🌸از یا علی گفتن 🌷زبان ودهان خسته کی شود 🌸اصلا زبان 🌷برای همین در دهان ماست 🌸ماشیعه زاده ایم و 🌷خــدا را هـزاران شکر 🌸 این شیعه زادگی 🌷شـرف خاندان ماست 🎊میلاد مولی الموحدین 🌸اسدالله الغالب 🌷شافع روز جزا مولا علی مرتضی 🎉و روز پـدر مبـارک باد 🌹💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 📝از سخن های مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی: 💠شیخ رجبعلی خیاط می‌گفت: من هر وقت که نماز می‌خواندم نمازهایی مثل نماز امام زمان یا نماز جعفر طیار، از خداوند حاجتی می‌خواستم. یک روز گفتم؛ بگذار یک بار برای خود خدا نماز بخوانم و حاجتی نخواهم! شاعر می‌گوید: تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خود روش بنده‌پروری دارد همان شب شیخ رجبعلی خیاط در عالم خواب دید که به او گفتند: چرا دیر آمدی؟ یعنی چه؟ یعنی تو باید 30 سال پیش به فکر این کار می‌افتادی حالا سر پیری باید بفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نکنی؟ ما هر وقت جایی گیر می‌کنیم و اصطلاحا دُمِمان در تله‌ای گیر می‌کند می‌گوییم خدا! این شعر را استاد من، شیخ اکبر برهان ۶۲ سال پیش در مسجد لرزاده بر روی منبر می‌خواندند و من هنوز به یاد دارم که: هر وقت که سرت به درد آید؛ نالان شوی و سوی من آیی! چون دردسرت شفا بدادم، یاغی شوی و دگر نیایی...!👌 ما هر وقت با خدا کار داریم خدا را صدا می‌زنیم چه قدر خوب است که وقتی هم که کاری نداریم بگوییم خدا. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مسکینی دیدم با کفش پاره شکر میکردخدا را !!! گفتم :: که کفش پاره شکر خدا ندارد !!؟ گفتا : یکی شکر میکرد .... دیدم پا نداشت !!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠حکمت برخی حوادث تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست. آن کشتی می آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!» آسان می توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم، زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند... اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 صاحبِ بازگشت ها @zibastory بیا که دینِ خدا باتو می‌شود معنا خلاصۀ همــۀ دین علی ولیُّ الله 🌕 رجعت اميرالمومنين علیه السلام، سرآمد تمام رجعت‌ها خواهد بود. خود حضرت در اين‌ باره می‌فرمايند:«وَ إنَّ لِی الْکَرَّهْ بَعْدَ الْکَرَّهْ وَ الرَّجْعَهْ بَعْدَ الرَّجْعَهْ وَ أَنَا صَاحِبُ الرَّجَعَاتِ وَ الْکَرَّاتِ» من دارای رجعتِ پس از رجعت و بازگشتِ پس از بازگشت هستم؛ من صاحبِ رجعت‌ها و بازگشت‌ها هستم! 🌕 تعداد رجعت‌های اميرالمومنين، مشخص نيست؛ ولی آنچه معلوم است اين است که حضرت حداقل سه بار رجعت می‌کنند. اولين رجعت آن حضرت، در آغاز عصر ظهور تحقق می‌يابد، تا امام مهدی، را ياری دهند. امام حسين علیه السلام در اين باره می‌فرمايند: رجعت من با بازگشت اميرالمومنين و قيام قائمِ ما، همزمان خواهد بود. 🌕 رجعت ديگر اميرالمومنين پس از امام مهدی و در زمان حاکميت امام حسين خواهد بود و تکرار جنگ صفین و انتقام از معاویه. و بار دیگر نیز با رسول خدا صلی الله علیه و آله به دنیا برمی‌گردد 📗بحار الأنوار،ج۵۳، ص۴۶ 📗الخرائج، ج۲، ص۸۴۸ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📔 @zibastory از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود یکی را شب برایم ذبح کرد از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد گفتند:تو چه کردی؟ گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم گفتند پس تو بخشنده تری گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍏☂سیب گاز زده☂🍏 @zibastory دخترکی دو سیب در دست داشت مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من میدی؟ دخترک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب! لبخند روی لبان مادر خشکید! سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش نا امید شده اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: بیا مامان! این یکی شیرین تره!!!!!! مادر خشکش زد ... چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود ...! 🏵 هر قدر هم که با تجربه باشید، قضاوت خود را به تاخیر بیاندازید و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد... 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
✨﷽✨ ♨ طلا کردن سنگریزه @zibastory ✍ازْدی به طواف کعبه اشتغال داشت و شش دور را انجام داده بود و می خواست دور هفتم را انجام دهد، که چشمش در سمت راست کعبه، به گروهی از حاجیان افتاد که گرد جوانی خوشرو و خوشبو حلقه زده اند. او دارای هیبتی مخصوص بود و برای حاضران سخن می گفت. ازدی به حضورش مشرّف می شود و سخنانش را می شنود. ازدی می گوید: خوش سخن تر از او کسی ندیدم و زیباتر از کلامش، کلامی نشنیدم، پرسیدم: این کیست؟ گفتند: فرزند رسول خداست که سالی یک روز، برای دوستان خاص خود، ظاهر می شود و سخن می گوید. ازدی به حضرتش عرض می کند: مرا هدایت کنید.حضرت سنگریزه ای کف دستش می نهد. ازدی دستش را می بندد. کسی از او می پرسد: چه به تو داد؟ ازدی می گوید: سنگریزه. ولی وقتی که دستش را باز می کند، می بیند طلاست. سپس حضرت به وی می فرماید: حجت بر تو تمام شد و حق بر تو آشکار گردید. آیا مرا می شناسی؟ ازدی می گوید: نه. فرمود: انَا الْمَهْدی وَ انَا قائِم الزَّمان؛ من مهدی قائم زمانه هستم که زمین را از عدل و داد پر خواهم کرد، وقتی که از ظلم و جور پر شده باشد. زمین هرگز از حجت خالی نمی ماند و مردم هرگز بدون رهبر نیستند. این امانتی است نزد تو که بجز برای برادران حق جوی خود، به کسی نگو. 📚كمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 177.
بنده است یا آزاد؟ @zibastory صدای ساز و آواز بلند بود. هر کس که از نزدیک آن خانه میگذشت میتوانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و میگساری پهن بود و جام «می» بود که پیاپی نوشیده می شد. کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کناری بریزد. در همین لحظه مردی که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حکایت میکرد از آنجا میگذشت، از آن کنیزک پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟» - آزاد. معلوم است که آزاد است. اگر بنده می‌بود پروای صاحب و مالک و خداوندگار خویش را میداشت و این بساط را پهن نمیکرد. رد و بدل شدن این سخنان بین کنیزک و آن مرد سبب شد که کنیزک مکث زیادتری در بیرون خانه بکند. هنگامی که به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟» کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئتی میگذشت و چنان پرسشی کرد و من چنین پاسخی دادم. شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می‌بود از صاحب اختیار خود پروا میکرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام) نبود رساند. به دست آن حضرت به شَرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز که با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود کفش به پانکرد. او که تا آن روز به بُشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزی معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی "پابرهنه" یافت و به بُشر حافی معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد.
@zibastory پرندگانی که در قفس به دنیا می آیند، تصور میکنند که پرواز یک بیماری است... 👤
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری به واسطه نقل می کند که: مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت: جماعتی مرا وادار کردند به این که شیخ را به قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم. وقتی وارد اتاق شیخ شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آن که بطرف من برگردد گفت: خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد (اسم مرا برد). خدایا من آن ها را بخشیدم تو هم آن ها را ببخش. آن وقت من التماس کردم، عرض کردم: آقا مرا ببخشید. فرمود: آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا. من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم. دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند، رفتم جلو وسلام کردم، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود: برو با این پول کاسبی کن. من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم. منابع: زندگانی شیخ مرتضی انصاری داستان هایی از مقامات مردان خدا، ص۸ @zibastory
داستان واقعی که در اردن اتفاق افتاد ... مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ... عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود ... مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد. عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ... زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند ... او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد ... آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند. اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می‌بردند، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید ... عمو بعد از سالها به کشورش برگشت ... و زمینی بزرگ خرید و ویلایی عظیم بنا کرد در منطقه ای به نام ام اذنیه. سپس شرکت تجاری بزرگ ماشین را راه انداخت که در اردن نظیر نداشت. برادر زاده اش که اکنون جوانی شده بود نزد او رفت و مال پدرش را از او درخواست کرد، اما عمو سرباز زد و‌گفت که چیزی از پدراو در نزدش نیست و او را از ویلایش بیرون کرد و تهدید کرد که دیگر پا به آنجا نگذارد. جوان با دلی شکسته نزد مادرش برگشت و‌چیزی نصیبش نشد. عمو ویلای خود را با انواع وسایل گرانبها آراسته نمود ... سپس از خانواده ی خود خواست که به اردن بیایند ... روز موعود فرارسید و خانواده اش با هواپیما به اردن آمدند و او با ماشین به استقبالشان رفت ... عمو خوشحال به فرودگاه رفت و آنها را سوار ماشین جدید و‌گرانبهایش نمود. اما در راه بازگشت به ویلا خداوند دیگر فرصتی به او نداد و تصادف کرد و همگی جان باختند ... در آن حادثه دلخراش هیچ یک زنده نماند ... واینگونه تقدیر خداوند صفحه عدالت را گشود و تنها وارث عمو همان برادرزاده تشخیص داده شد و مال به صاحب اصلی خود رسید مالی که سالها تصاحب شده بود و انسانی متکبر و قدرت طلب وسیله ای برای تامین آینده آن یتیم شد. و بین خداوند ودعای مظلوم هیچ حجابی نیست .... «و خداوند تو فراموشکار نیست ...» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@zibastory
(انتقاد سازنده) @zibastory 🔹دانشمندی به دیدار زاهدی رفت و در ضمن دیدار، درباره یکی از آشنایان او سخن چینی کرد. زاهد گفت: "دیر به دیدارم آمده!ای و حال که آمده ای مرتکب سه گناه گردیدی: یک، آن که نسبت به برادرم خشمگینم کردی، دوم آن که دل آسوده مرا مشغول ساختی و سوم آن که خود را در معرض تهمت سخن چینی قراردادی. 👈امام صادق (علیه السلام) می‌فرمایند: یجِبُ لِلْمُؤمِنِ عَلَی الْمُؤمِنِ النَّصیحَةُ لَهُ فِی الْمَشْهَدِ وَ الْمَغْیبِ. بر مؤمن واجب است در حضور و غیاب، خیرخواه مؤمن باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@zibastory روایت شنیدنی شهیدی که حتی چای شیرین به پدرش نداد چون شکر به اندازه همه بچه‌ های گردان نبود! پدرش گفت شهید خواهی شد! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌مسئولین خوب این روایت را گوش کنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@zibastory 💥هیچ یک از اتفاقات زندگیت بی حکمت نیست. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشنگی محدث قمی در عالم برزخ! @zibastory •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ @zibastory 🤲الهی! ضعیفان را پناهی؛ قاصدان را بر سر راهی؛ مومنان را گواهی؛ چه عزیز است آنکس که تو خواهی... 🤲الهی! هر که تو را شناسد؛ کار او باریک و هر که تو را نشناسد؛ راه او تاریک... 🤲الهی! توانایی ده که در راه نیفتیم و بینایی ده که در چاه نیفتیم... 🤲الهی! بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم؛ خواست خواستِ توست؛ من چه خواهم!! 👤خواجه عبدالله انصاری •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @zibastory