✍مرحوم اسماعیل دولابی :
🌸صلوات خیلی کارها می کند
ظرف انسان را بزرگ می کند
صلوات به آدم قوت می دهد
👌هم در امر آخرت و هم در خوشی و ناخوشی به انسان قوت می دهد و بهجت می آورد و غم را زائل می کند صلوات در راه خدا به انسان خیلی کمک می کند . صلوات هم در بین دعاها برای رفع خستگی و باز شدن نطق و راه افتادن است. هر وقت با خدای خود صحبت می کنی ، اگر دیدی تعطیل شد و نتوانستی حرف بزنی صلوات بفرست ، دوباره نطقت باز می شود .
❁اللَّهمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❁
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💥تلنگررررر
✨"وَ لَوْ تَرى إِذْ وُقِفُوا عَلَى النَّارِ فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ "
"و اگر حال آنان را، آن هنگام كه بر لبهى آتش (دوزخ) نگه داشته شدهاند ببينى، پس مىگويند: اى كاش! ( به دنيا) بازگردانده شويم و آيات پروردگارمان را تكذيب نكنيم و از مؤمنان می بودیم."
(انعام ۲۷ )
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد.
در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت.
🍃عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟
🔅آیت الله میلانی فرمود: این کار بی انصافی است.
♻️مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است،
♨️ کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد.
✍ آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد!
برگشت!
🍀آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟
گفت:بله!
🌺گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟
گفت: بله آقا، شنیده ام.
آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود!
@zibastory
🌹این روزها باانصاف باشیم🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#داستان_کوتاه_تصویری
@zibastory
داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد !
شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد !
پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست !🙏
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
15.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تشبیه فوق العاده👌🌱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
شهیدی که شب بعد از عروسی خود هم به جبهه رفت
🔹شهید #انوشيروان_رضايی فاضل در سال ۶۲ ازدواج كرد اما شب بعد از عروسی راهی منطقه شد و گويا هيچ قيد و بند زمينی نمیتوانست او را از حضور در جبهه و دفاع از اسلام و انقلاب، اطاعت از امام و ادامه راه شهيدان بازدارد.
🔹انوشیروان رضایی فاضل در آزمون سال ۱۳۶۴ شرکت کرد و در رشتهی صنايع اتومبيل دانشکدهی فنی شهيد منتظری مشهد قبول شد، ولی چون تاروپودش با جنگ گرهخورده بود، تمام دلبستگیها را رها کرد و هجرت دوبارهای را بهسوی دانشگاه اصلی، يعنی جبهه آغاز کرد.
#معرفی_شهید 🌷
#شهید_دفاع_مقدس🇮🇷
10.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌پیشنهاد دانلود
🍃من از عمق وجود خود خدایم را صدا کردم
نمی دانم چه می خواهی،
ولی برای تو
برای رفع غمهایت
برای قلب زیبایت
برای آرزوهایت
به درگاهش دعا کردم و می دانم خدا از آرزوهایت خبر دارد
یقین دارم دعاهایم اثر دارد...
💚
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلیپ
داستان برخورد جوان تهرانی
و امام زمان (عج)
🎤 حاج آقا دانشمند
💚
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️ أین نیز بگذرد
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
✍
✨﷽✨
#پندانه
🔴 بزرگان زاده نمیشوند، ساخته میشوند
✍وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که ۷٠ در داشت. هرکس از هر درى که مىخواست وارد مىشد و از او چیزى طلب مىکرد و حاتم به او عطا مىکرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتمبخشى کند! مادرش گفت: تو نمىتوانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به زحمت مینداز.برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنهاى پوشید و بهطور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:تو دو بار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟ من یک روز ۷۰ بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.حاتم طایی شدن آسان نیست.
@zibastory
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥عقل در روز قیامت ...!
🎙#دکتر_الهی_قمشه_ای
🌺حضرت امام علی (ع) در سفارش به فرزندش امام حسن (ع) میفرمایند:
اى پسرم نفس خود را میزان میان خود و دیگران قرار ده،
پس آنچه را که براى خود دوست دارى براى دیگران نیز دوست بدار،
و آنچه را که براى خود نمىپسندى، براى دیگران مپسند،
ستم روا مدار، آنگونه که دوست ندارى به تو ستم شود،
نیکوکار باش، آنگونه که دوست دارى به تو نیکى کنند،
و آنچه را که براى دیگران زشت مىدارى براى خود نیز زشت بشمار،
و چیزى را براى مردم رضایت ده که براى خود مىپسندى،
آنچه نمىدانى نگو، گر چه آنچه را مىدانى اندک است،
آنچه را دوست ندارى به تو نسبت دهند، در باره دیگران مگو،
بدانکه خود بزرگ بینى و غرور، مخالف راستى، و آفت عقل است
📙#نهج_البلاغه_نامه٣١
✍
🚨 داستان عجیب کیسه برنجی که علامه نراقی از عالم برزخ برای افطار به منزل آورد!
@zibastory
عالم بزرگ ملامهدی نراقی در یک ماه رمضان، عيالش به او ميگويد: هيچ در منزل نيست، برو بيرون و چيزي تهيه كن. مرحوم نراقي که پولی نداشته از منزل بيرون ميآيد و به سمت واديالسلام میرود، در ميان قبرها قدري مينشيند و فاتحه ميخواند تا اينكه آفتاب غروب ميكند. در اينحال ميبيند عدهاي از اعراب جنازهاي را آوردند و قبري براي او کنده و جنازه را در ميان قبر گذاشتند، و به او گفتند: ما كاري داريم، عجله داريم، ميرويم به محل خود، شما بقيه تجهيزات اين جنازه را انجام دهيد و رفتند.
مرحوم نراقي ميگويد: من داخل قبر رفتم تا كفن را باز نموده و صورت او را به روي خاك بگذارم ناگهان دریچهای را ديدم، از آن دريچه داخل شدم ديدم باغ بزرگي است، دارای درختهاي سرسبز و ميوههاي متنوع. از دَرِ اين باغ يك راهي بسوي قصر مجللي بود بياختيار وارد شدم و بسوي آن قصر رفتم، قصر با شكوهي بود خشتهاي آن از جواهرات قيمتي بود؛ از پله بالا رفتم، در اطاقي بزرگ وارد شدم، ديدم شخصي در صدر اطاق نشسته و دور تا دور اين اطاق افرادي نشستهاند. سلام كردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد ديدم افرادي كه در اطراف اطاق نشستهاند از آن شخص، پيوسته احوالپرسي ميكنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال ميكنند و او پاسخ ميدهد. و آن مرد شاد و مسرور به يكايك سؤالات جواب ميگويد. کمی گذشت ناگهان ديدم ماري از در وارد شد و بسمت آن مرد رفت و نيشي زد و برگشت و از اطاق خارج شد. آن مرد از درد نيش مار، صورتش متغير شد. كم كم حالش عادي و بصورت اوليه برگشت. سپس باز شروع كردند با يكديگر سخن گفتن و احوالپرسي نمودن و از گزارشات دنيا از آن مرد پرسيدن. ساعتي گذشت ديدم باز، آن مار از در وارد شد و او را نيش زد و برگشت. آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهرهاش دگرگون شد و سپس بهحالت عادي برگشت. از او سؤال كردم: آقا شما كيستيد؟ اينجا كجاست؟ اين قصر متعلق به كيست؟ اين مار چيست؟ چرا شما را نيش ميزند؟ گفت: من همين مُردهاي هستم كه هم اكنون شما در قبر گذاشتهاید و اين باغ، بهشت برزخي من است. اين قصر، اين درختان با شكوه و اين جواهرات و اين مكان كه مشاهده ميكنيد بهشت برزخي من است. اين افرادي كه در اطاق گرد آمدهاند اقوام و ارحام من هستند كه قبل از من رحلت کردهاند و اينك براي ديدن من آمدهاند و از بازماندگان خود در دنيا احوالپرسي نموده و جويا ميشوند، و من حالات آنان را براي اينان بازگو ميكنم.
گفتم اين مار چرا تو را ميزند؟ گفت: قضيه از اين قرار است كه من مردي مؤمن هستم. يك روز در هواي گرم تابستان ديدم صاحب دكاني با يك مشتري خود منازعه دارند؛ صاحب دكان ميگفت: شش شاهي از تو طلب دارم و مشتري ميگفت: من پنج شاهي بدهكارم. من قصد اصلاح به صاحب دكان گفتم: تو از نيم شاهي بگذر، و به مشتري گفتم: تو هم از نيم شاهي بگذر و به مقدار پنج شاهي و نيم به صاحب دكان بده.
صاحب دكان ساكت شد و چيزي نگفت؛ ولي چون حق با صاحب دكان بوده و من به قدر نيم شاهي به قضاوت خود كه صاحب دكان راضي بر آن نبود حق او را ضايع نمودم، لذا به كيفر اين عمل، خداوند اين مار را معين نموده كه هر يك ساعت مرا نيش زند، تا در روز محشر و به بركت شفاعت محمد و آل محمد عليهم السلام نجات پيدا كنم.
چون اين را شنيدم برخاستم و گفتم: عيال من در خانه منتظر است، من بايد بروم و براي آنان افطاري ببرم. آن مرد مرا بدرقه كرد، از در كه خواستم بيرون آيم يك كيسه کوچک برنج به من داد و گفت: اين برنج خوبي است، ببريد براي عيالاتتان. برنج را گرفته و خداحافظي كردم و آمدم بيرون باغ، از دريچهاي كه داخل شده بودم خارج شدم، ديدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روي زمين افتاده و دريچهاي نيست؛ از قبر بيرون آمدم و خشتها را گذاشته و روی آن خاك ریختم و به سوي منزل رهسپار شدم. مدتها گذشت و ما از آن برنج طبخ ميكرديم و تمام نميشد، چنان بوي خوشي از آن متصاعد ميشد كه محله را خوشبو ميكرد. همه ميگفتند: اين برنج را از كجا خريدهايد؟ بالاخره بعد از مدتها يك روز كه من در منزل نبودم، يك نفر به ميهماني آمده بود و چون عيال از آن برنج طبخ ميكند ميهمان ميپرسد: اين برنج از كجاست كه اینقدر خوشبو است؟ اهل منزل، مأخوذ به حيا شده و داستان را براي او تعريف ميكنند. پس از اين، آن برنج تمام ميشود.
@zibastory