🌱🌱
#پندانه
✅رزق و روزی دست خداست
دوستی میگفت:
در یکی از روزهای زمستان، از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود خارج شدم. برف بود اما وسیلهای نبود.
▪️برای اینکه دستهایم گرم شود، آنها را در جیب گذاشتم. یک دانه تخمه آفتابگردان پیدا کردم، آن را بیرون آورده و با دندان شکستم.
▫️ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و روی برفها افتاد. ناخواسته خم شدم که آن را بردارم، پرندهای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید.
به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم:
رزق و روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست.
🌱 این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب و در دست و جلوی چشم ماست، دلخوشیم و خیال میکنیم که همهاش رزق و روزی ماست ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم، از ما میگیرند و به کسی دیگر میدهند.
▫️تمام عمر کار و تلاش میکنیم تا مالی پسانداز کنیم و راحت زندگی کنیم، ولی گاهی آنچه اندوختهایم رزق و روزی ما نیست. اندوخته ما رزق و روزی کسانی میشود که بعد از ما میخورند یا در زمان حيات، نصیب آنها میشود و میخورند.
▫️رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود.
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📗فقیر وارسته
▫️در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد.
▪️جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت.
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند :
چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟
▫️آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت :
قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم.
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
▪️جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :
آیا این مال را از او قبول می کنی؟
جوان پاسخ داد : خیر!
حضرت پرسیدند : چرا؟
▫️جوان گفت :
میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم.
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
به هر که می نگرم، در شکایت است
درحیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟!
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
هدایت شده از 🌏عجایب 🌏
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیر زن هەورامانی شغل آهنگری دارد
کانالی باپستهای هیجانی،جذاب ودیدنی برای شما😍👍👇
╔◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╗
@best_natur
╚◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╝
جهت حمایت ازکانال ما را به دیگران معرفی کنید.
هدایت شده از 🌏عجایب 🌏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابیدن پرنده هارو دیده بودین😍😁
کانالی باپستهای هیجانی،جذاب ودیدنی برای شما😍👍👇
╔◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╗
@best_natur
╚◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╝
جهت حمایت ازکانال ما را به دیگران معرفی کنید.
📚داستان های زیبا 📚
یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنمعشق💗
فصلدوم
قسمت 2
مهسو
لعنتی…اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها…
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه…
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم…
_یاسر
+بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم…
_من ازینجاخوشم نمیاد…نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
+ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه…این خونه خوبه…منظورم استانبوله…کلا این کشورومیگم…حس بدی بهم میده…ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه…هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران…دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه…ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود…
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت…
+یکی اونورمرزایستاده بود…که خالی کنی و بزاری بری….
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت…
+تحمل کن…تموم میشه..این شهر ،شهرغمه…تحملش کن مهسو…
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد…
یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم…
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم…
وارد اتاقم شدم…
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم…
**
نمیدونم چندساعت گذشته بود …ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید…
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم…تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی…اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا…معدم…
بعدم سریع قطع کردم…
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد…
با سینی که دستش بود…
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر…
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
+روانی…
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم…
توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم… درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود…سریع به سمتش رفتم
-یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده…خوب میشه الان
سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم..
_چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟
باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت
+مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست
ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت…سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم..
_به درک…حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه…
بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم…
باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد..
این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد…
روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم…فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید…این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده…پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم…ناقصم که هست ظاهرا…
چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره…پولم داره..
خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی…خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی…
اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه…بعله..
به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم…دخترک گستاخ فرومایه…
#تلخیاخلاقرااندامموزونحلنکرد
🍁محیاموسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت3
فصلدوم
یاسر
_میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم…
نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت
+یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟
مشتی توبازوش زدم و گفتم
_متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه…هنوزم شدیدا هواخواهشم…
ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم..
صدایی نیومد..باشه مهسو خانم…
اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم…درروبستم و به سمت کمد رفتم…
مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره..
یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم…
بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم…
دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم…گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد..
ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند…هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم…
چقد خوبه که مهسو بیخبره…چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه..
دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه…حرفایی که حقشه بدونه..
ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم
..
وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم…اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود…
روی صندلی وسط اتاق نشستم..
به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم..
آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم…
من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن…
نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم..
من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود…
و مردی که …
چقد جات خالیه ..
سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم..
هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم…
مشغول خوردن عصرونه بودیم…نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم…
خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟
یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن…
اونم میگه فضولوبردن جهنم…
درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو…
باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم
_زهرانار…چته وحشی؟
اروم دم گوشم گفت
+خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟
_نمیفهمم چی میگی
+اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون…بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن
_اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن…
++چی میگید پچ پچ میکنید؟
توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم
_فضولوبردن جهنم
باخونسردی و نیشخندگفت
++بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم…جد سید جماعتم قویه…آهم دامنگیرمیشه…
من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم
_خب راضی نباش،انگارما جد نداریم..
آخخخخخ سوختم…
چای ریخت روی دستم…
++چیشدمهسو…
سریع دستمو گرفت…یکهو کل تنم لرز گرفت…
اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم…
یاسر
+یاسرایمیلداری
سریعا به سمت سیستم یورش بردم…
+خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد..
_به من نگواستاد
+چشم استاد
_زهرمار
صدای نیشخندزدنش رو شنیدم…توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم..
رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد…
ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه…یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود..
«start»
امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت
+بسم الله؟؟؟؟
بغض کردم و گفتم
_ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی…
نفس کشیدن برام سخت شده بود…
_میرم یه هوایی عوض کنم
سرش رو به معنای تاییدتکون داد…
#بعدروزیکهمسلمانشدهامفهمیدم
#عشقیعنینفسمعجزهآسایشما
🍁محیاموسوی🍁
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم_عشق💗
قسمت4
فصل دوم
مهسو
امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود…
کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟
جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خیلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره…
ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره…
طنازهم که با امیرحسین خوشه…
این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،که اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم…
اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم…
ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره…
#یاسردوستمنداره…
یاسر
بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود…
درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم…
ولی مجبوربودم،بخاطرخودش…
خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه…
و مقصر فقط منم…
منه لعنتی…
وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم…
_صبرکن…
باصدای من ترسید و ایستاد..
+سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا
_مهسوکجاست
+توی اتاق مشترکتونن آقا…
سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم
_میتونی بری…
با من من گفت
+اقابراتون یه بسته اومده
باصدای بلندی گفتم
_چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره
+نمیدونم آقا
_مطمئنی برای ماست؟
+بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم…
داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم…وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم…
واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد…و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن…
این رفتار از یاسر بعیدبود…
امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد…
با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم…
_چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن….
با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت…
+نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو…نمیدونم…
بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت…
میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید
+فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم….همه اتونو….
و بعد هم از پله ها بالارفت…
پشت سرش حرکت کردم
باید ازماجراباخبربشم…
یاسر
روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه…
_بیاتو
آروم واردشد و دراتاق رو بست…
کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم..
توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد…دلتنگش بودم….
برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته…
+تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت…
_متاسفم که این حالتمم دیدی…
+نمیگی چی شده؟
مکثی کردم و گفتم
_خیانت…
+چی؟؟؟؟؟؟
_یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن…نمیدونم
+حالامیخوای چکارکنی؟
_نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه…زنیکه عوضی
+کیومیگی؟کدوم زن؟
لبخندمصنوعی زدم و گفتم
_چیزی نیست عزیزم…توخوبی؟
نگاهش دلخورشد…ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت
+مگه مهمه برات؟
_تنهاچیزیه که برام مهمه…
با تعجب به سمتم چرخید و گفت
+چی؟
با شیطنت گفتم
_مزه اش همون یه باره…
وچشمکی زدم ..
#چهشودگرزملاقاتدواییسازی
#خستهایراکهدلودیدهبهدستتوسپرد
🍁محیاموسوی🍁
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنمعشق💗
قسمت 5
فصلدوم
صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی…
+من میام بعدا مهسو
_باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا
لبخندی زد وگفت
+چشم ..یاعلی
ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال…
هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد…
*
ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه…
لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم…
آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود…
روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا…
بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم
_کجابودی تاحالا؟
یاسر
اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم…
متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم….
نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن…
آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود…
این دختر عشقم بود…
عشق قدیمیم…
زنم…
دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش…
دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد
#نه
دستم میون راه ایستاد…
با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم…
_لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن…
بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط رفتم
باشنیدن صدای در زیرپتوخزیدم…
حرفش توی مغزم اکو میشد…
#دستمنامانتی
#بادلمبازینکن
اشکی از چشمم چکید…
کدوم رو باور کنم؟امانت بودنم؟یااینکه به دلت راه پیداکردم رو؟
دلم آتیش گرفته بود…
حس زنی رو داشتم که پسش زدن…
درسته چیزخاصی نبود..ولی…
شایدمیتونست باشه…اگرامانت نبودم..اگرعشقش بودم،اگراونم مثل من عاشق بود…
با گریه چشمام رو بستم…
یک هفته بعد
گوشیم داشت خودش رو میکشت…شماره ی مهیاربود..
_جونم داداشی…
+مهسو…
باصدای هق هقش شوکه شدم… با من من گفتم…
_مهیارچیشده؟حرففف بزن
+آبجی…بیا….بابا،مامان..
_چی شده مهیاااار…
_کشتنشون….تصادف کردن…
گوشی ازدستم رها شد و بعد….
سیاهی مطلق…
یاسر
_دکترحالش چطوره؟
+یاسرجان متاسفانه شوک عمیقی بهش واردشده،اگرصلاح میدونی برش گردون ایران…تالااقل پیش برادرش باشه…
درضمن،باضربه ای که به سرش واردشده..آسیبی ندیده ولی…
باوحشت گفتم
_ولی چی دکتر؟نگید که حافظش داره برمیگرده…
+متاسفانه احتمالش خیلی بالاست
چون هم شوک هم ضربه باهم واردشدن..
بادرموندگی گفتم
_ممنون دکتر…نیازبودبازهم تماس میگیرم
**
_مهسوجان….خانم گل…نمیخوای بیدارشی؟
باناله ی ضعیفی چشماش روبازکرد…
+یاسر…
_جانم…
_مامانم…بابام…
بعدهم اشکهاش یکی یکی جاری شدند…
دستش رو گرفتم و گفتم..
_آروم باش گلم،توفعلاخوب شو…گریه برات خوب نیست جانکم..
+بروبیرون..
_چی؟
+میگم بروبیرون میخوام تنهاباشم…
_باشه،باشه…دادنزن…میرم…چیزی خواستی صدام کن…
#سهممنازخورشیدتاریکیست
🍁محیاموسوی
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
📗مجنون و شتر
▪️روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بی قراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد.
▫️ در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد. شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت. او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است.
▪️او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست ؛پس اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.....
▫️به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد که روح ما همان مجنون است و عشق معنوی حق ، همان لیلی است. تن ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است. وقتی از علت حقیقی بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است غافل شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت بازمی مانیم.
▪️بهتراست موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم .
#ماه_رجب
#داستان_حکایت_رمان
#نشر_دهید
🕊
♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
03 Be Vaghte Shaam (1403-07-27) Masjed Shahid Beheshti.mp3
30.53M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه سوم
* سنگها و درختان فریاد میزنند این یهودی است، بگیریدش! پیشگویی شگفتانگیز پیامبر (صلاللهعلیهوآله) [2:41]
* طلوع خورشید نجات از مشرق: وعده امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [4:17]
* تبدیل ایرانیان از شاگرد به استاد در مسلمانی: وعده عجیب در روایات [7:30]
* دو روی سکه ظهور: ظلم سفیانی و نقشآفرینی اهل قم [9:25]
* نگاهی عمیق به وجه تسمیه قم: سرنخهایی از آینده [11:14]
* انتقال مرکزیت علمی از کوفه به قم: نگاهی به روایت امام صادق (علیهالسلام) [14:11]
* اتمام حجت توسط اهل قم، مقدمهای بر انتقام امام زمان (علیهالسلام) [19:48]
* خداوند؛ حافظ قم، نابودگر ظالمان [22:42]
* کوفه، شهر آرمانی؛ قم، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) [26:38]
* قم؛ پایگاه استوار شیعه در طول تاریخ [33:06]
* توصیف زیبای قم در معراج پیامبر (صلاللهعلیهوآله)؛ گنبد مروارید آسمان چهارم [38:22]
* راز قدم جبرئیل و آب حیات در قم [41:35]
* ولایت؛ خمیر مایه وجودی اهل قم [44:52]
* علت آوارگی شیطان در شهر قم [50:15]
* وفات یا ترور؟ روایتهایی از نقش یهود در شهادت حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) [1:03:08]
* زینب کبری (سلاماللهعلیها)؛ ایستاده در برابر طوفان مصیبت [1:07:14]
⏰ مدت زمان: ۱:۱۳:۵۹
📆 ۱۴۰۳/۰۷/۲۷
#آخرالزمان
#یهود
#قم
04 Be Vaghte Shaam (1403-08-04) Masjed Shahid Beheshti.mp3
28.62M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه چهارم
* ایرانیان و وعده ظهور؛ موفقیت در گرو دوری از ارتداد و استبدال [4:18]
* وقتی یک جامعه عقبگرد میکند؛ بررسی #ارتداد_اجتماعی در قرآن [6:04]
* استبدال چیست؟ جایگزینی ملتها در پی ارتداد [6:58]
* از مکه تا قم؛ استبدال امت عرب با ایرانیان در مسیر ظهور [8:09]
* مجوسیان دیروز؛ مدافعان امروز، آموزگاران دین به جهان [10:05]
* نبرد آخرالزمان؛ رویارویی مسلمانانِ دچار ارتداد شده با ایرانیانِ مستبدَل از ایشان [12:57]
* هشدار الهی در قرآن: دلبستگی به یهود و نصارا ممنوع! [15:32]
* براندازی واقعی دین؛ چگونه دلبستگی به یهود و نصارا دین را نابود میکند؟ [20:02]
* از بنسلمان تا محمدرضا پهلوی؛ یهود و نصاری نوکر میخواهند نه رفیق! [24:00]
* ارتباط به بهانه حفظ امنیت و صلح؛ نقشهای که قرآن سالها پیش افشا کرد [26:31]
* اگر به یهود و نصاری دل ببندی، خودت از آنها میشوی! [28:22]
* #شهید_یحیی_السنوار؛ سرانجام عشق به کربلا عاقبتبهخیری است [31:56]
* حقطلبی در مسیر حمایت از دشمن؛ نشانهای از بیماری دل [39:27]
* به رضاخان علاقه داشت! مشکل فراتر از تأثیر اخبار و رسانههاست [44:11]
* افتخار پیامبر و اهلبیت (علیهمالسلام)؛ نسل جدید در مسیر ایثار و فداکاری [1:00:17]
* اشک و آه ظاهری؛ غارتگری که به هنگام جنایت در کربلا گریه میکرد [1:04:01]
⏰ مدت زمان: ۱:۰۹:۳۱
📆 ۱۴۰۳/۰۸/۰۴
#آخرالزمان
#ارتداد
#استبدال
#یهود_و_نصاری