eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🟡تا او در میان جمع بود، کسی بین دو نماز دعا نمی کرد،😟 چون به کسی اصلا مهلت نمی داد.😄 🟣دعا کردنش هم خلاف همه بود.😁 🟡عقبه که بودیم، تو پشت جبهه، کولاک می کرد و در دعا، از آن حرف های شهادت طلبانه ی داغ می زد...😍😅 🟣جلوتر که می رفتیم،نزدیک خط، همه ی اون دعاها یادش می رفت.🙄😁 🟡و فقط می گفت: خدایا ما رزمندگان اسلام را برای اسلام و مسلمین حفظ بفرما...🥲😄 🟣همه می خندیدند..😂 🟡و می گفتند: اگر راست میگی از آن دعاهای تنوریِ لبه آتیشی اول راه بکن.😉😝 🟣لبخند تبسم مانندی می زد و می گفت: جانم! هر دعایی جایی داره، این جا که شهر نیست.😊 این جا جبهه است؛😌 🟡باید تو دعایی که میکنی تأمل کنی اینجا دعا سریع الاجابه ست؛☺️😄 🟣اومدیم و دعای ما گرفت و به استجابت رسید، تکلیف بچه هامون چی میشه؟!!🤨😂 📚کتاب فرهنگ جبهه/(شوخی طبعی ها)/جلد 2/ صفحه209/ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
یک هم‌خوابگاهی داشتم که رشته‌اش ریاضیات محض بود. حسن. ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و داعش‌وار تعصب داشت روی ریاضیات. یک شب یلدا، تهران برف آمد. گرفتار شدیم توی خوابگاه. حسن حوصله‌اش سر رفت و با پس ‌گردنی مجبورم کرد تا بشینم کنارش و برایم اثبات کند که چطور یک به‌علاوه‌ی یک می‌شود دو. بعد هم اثبات کرد که چرا یک تقسیم بر یک می‌شود یک. اصول و بدیهیات. من هم یک دل سیر برایش خندیدم و بابت تحقیرش یک انتگرال سه‌گانه‌ی نامعینِ لاینحل را حل کردم. حسن هم پوزخند زد و گفت: "اگه اول اثبات نمی‌کردن که یک به‌علاوه‌ی یک می‌شه دو، این انتگرال به لعنت خدا هم نمی‌ارزید". خب، طبیعتا من فکر کردم که حسن زر مفت می‌زند. یک پوزخند بهش زدم و یک لعنت هم فرستادم به برف بی‌موقع آن شب که ما دو نفر را مجبور کرده همدیگر را تحمل کنیم. اما حالا فکر می‌کنم حسن درست می‌گفت. همه‌ چیز توی دل بدیهیات است. اصلا خودِ زندگی‌ هم بدیهی است. الکی مشکلش می‌کنم. هر کسی باید چند دلیل بدیهی و ساده و دوست‌داشتنی داشته باشد تا حیاتش را موجه کند. همان یک به‌علاوه‌ی یک. من اعتراف می‌کنم هنوز هم پی حل کردن انتگرالم. سه‌گانه‌ی نامعینِ لاینحل. گمان کنم باید شروع کنم از اول. بدیهیات را پیدا کنم. گور بابای مشکلات لاینحل. زندگی همان برف شب یلدا بود ... 💬 فهیم عطار 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
😅 یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابے کتکش زدند. من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد! سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم!!! گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟ گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من براے نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊 🌷شهید سعید شاهدے🌷 🦋🦋🦋 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خیابان‌های بیروت ساعاتی پیش از تشییع پیکر شهید سیدحسن نصرالله 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺انگشتر شهید سید حسن نصرالله رو بردن بازار انگشتر فروش ها تا روش قیمت بگذارن.... واکنش فروشنده های انگشتر بعد از اینکه میفهمن این انگشتر برای شهید نصرالله ست! ‌‌‌ 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺مولای ما... دلمان برای تو سخت تنگ است... 🕊 ♥️⃟🌙 @zibastory👈🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی ها را باید ترکش نکرد، درکش کرد! اما برخی را باید ترکش کرد و دعاش کرد
💢 یک روز در یک آبادی گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد. مردم شهر سراغ ملا نصرالدین رفتند و از او خواستند تا کاری برای‌شان بکند. ملا با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : مردم زود باشید تا گاو نمرده سرش را ببرید. قصاب سر گاو را برید. مردم شهر دوباره گفتند: ملا، حالا چگونه سر گاو را از خمره در آوریم..!؟ ملا گفت : دیگر چاره‌ای نداریم جز آن‌که خمره را بشکنیم..! بعد ازین مردم هم همین کار را کردند. ملا غمگین گوشه‌ای نشست و به فکر فرو رفت. مردم پیش ملا آمدند و گفتند ملا ناراحت نباش..! هم گاو و هم کوزه فدای سرتان ، ملا گفت بخاطر گاو وکوزه ناراحت نیستم. از این ناراحتم که اگر شما مرا نداشتید چگونه می‌خواستید چنین مشکلات بزرگی راحل کنید.! پس بروید شکرگزار خدا باشید که مرا دارید..!
📗یک حکایت کوتاه «روزی هارون از ابن سّماک موعظه و پندی درخواست کرد. ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از اینکه وسعت بهشت به مقدار آسمان ها و زمین است و برای تو، به اندازه جای پایی هم نباشد ». از امیر کبیر پرسیدند: در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزده پاک کردی؟ گفت: من خود دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند. او هم از این که من نمی گذاشتم دزدی کند ، نمی گذاشت معاونش دزدی کند و …. تا آخر همین طور… اگر من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردند و کشور می شد دزدخانه، همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه ما دزد بودیم هیچ دزدی را هم محکوم نمی کردیم…
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تعجب باید بکنه آدم که بهش بگن غیبت نباید نکنیم ... 🌱دکتر الهی قمشه ای 🌱
📗نخ را باید کوتاه گرفت... ▫️روزی بود ، روزگاری . خیاطی در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت . او شاگردی داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش ، مثل استادش خوب و با دوام بود . اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید . مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت ، شاگرد در دو هفته.. ▪️روزی شاگرد به استاد گفت : نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست . دلم می خواهد بدانم کجای کارم ایراد دارد ؟ استاد گفت : من در کارم رازی دارم که حالا به تو نمی گویم . شاگرد گفت : چرا نمی گویی ؟ ▫️استاد گفت : می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو راضی هستم اما هنوز به تو اطمینان ندارم ، می ترسم که رازم را به تو بگویم ، فوری دکانی رو به روی دکان من باز کنی . آن وقت من تمام مشتری هایم را از دست می دهم . شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را جلب کند و خوب کار می کرد. ▪️خلاصه روزی ، استاد که خیلی پیر شده بود به شاگردش گفت , حالا که عمر من به پایان می رسد ، می خواهم راز سرعت کارم را به تو بگویم . شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود اما استادش گفت : تو نخ دوخت و دوزت را کوتاه نمی گیری . نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را نخ می کنی ، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف می شود . ▫️از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به همراهی با دیگران و دوری از تند روی دعوت کنند می گویند : نخ را باید کوتاه گرفت.