eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان کانال اصلی داستان های زیبا ، با 3k عضو ( با کلاهبرداری ) وهک مالکیت از دسترس مدیر اصلی خارج شد. مجددفعالیت کانال جدید شروع میکنم ،لطفا درجهت نشر داستان همراه لینک ما را حمایت نمایید🙏🌹🌹
قبل از اسیر شدنم برای عملیات در شوش بودیم، خیلی از نیروهایمان آن‌جا به دام عراقی‌‌ها افتادند به‌طوری که از ١٢ شب تا ١٢ ظهر ١٣٠٠ نفر شهید شده بودند. خیلی‌ها هم زخمی و تیر خورده در شیارهای اطراف افتاده بودند. من آن‌جا شاهد اتفاقی بودم که هیچ وقت فراموشش نمی‌کنم.... در آن وضعیت یک خانم عربی به دست زخمی‌ها نان تازه می‌داد، نان‌هایش که تمام شد به دکتری که در حال امداد بود گفت: «دکتر می‌توانم کمکی کنم؟» 🌷....دکتر هم گفت: «بیا کمک کن.» وقتی برای کمک رفت مدام چادرش جلو دست و پایش را می‌گرفت.... دکتر به او گفت: «چادرت را بگذار کنار پیش وسایلت که راحت بتوانی کمک کنی.» اما به محض این‌که این خانم آمد که چادرش را بردارد یکی از زخمی‌هایی که آن‌جا روی زمین افتاده بود گوشه چادر آن خانم را گرفت و گفت: «مادر، من این‌طور شدم که چادر تو نیفتد، بگذار من بمیرم اما چادرت را برندار.» آن خانم گریه ‌اش گرفت و چادرش را بست به گردنش و شروع کرد به کمک کردن. جانباز محسن فلاح 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
حکایت بهلول شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟ بهلول گفت: البته که هست! مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ... 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
روزهای آخر آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت. راویان: علی صادقی، علی مقدم خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺