eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾 🔆پاکیزگی نفس ♨️فضل بن ربیع گوید: سالی با هارون‌الرشید، خلیفه عباسی به مکّه رفتم و او گفت: بنده‌ی پاک و خوب خدا را می‌خواهم. اوّل نزد عبدالرزّاق، بعد به نزد سفیان عتبه، سپس به نزد فضل بن عتبه رفتیم و درِ خانه‌ی او را زدیم. ♨️گفت: کیستید؟ گفتم: خلیفه به دیدن شما آمده است! گفت: امیر را با ما چه کار است؟ گفتم: خودش می‌خواهد خدمت شما برسد. پس درب را گشود و در گوشه‌ای نشست. ♨️هارون‌الرشید گفت: «ای فضل مرا پندی بده!» گفت: ای امیر! پدرت (جدّ شما عباس) عموی محمّد مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند. ♨️پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است؛ از امیری بر مردم، چه روز قیامت جز ندامت نباشد.» ♨️هارون‌الرشید گریست و آنگاه گفت: «ای فضل! هیچ قرضی داری؟!» گفت: «آری در طاعت خدای بسیار تقصیر کرده‌ام و آن قرض است!» ♨️هارون گفت: قرض مردم را می‌گویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گله‌ای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم. هارون از خانه‌ی فضل بیرون آمد و گریه می‌کرد و گفت: فضل با پاکیزگی نفس، پشت به دنیا زده و از خلق مستغنی گشته است. 📚(نمونه معارف، ج 2، ص 715 -جوامع الحکایات، ص 406)
خـــ♡ــدایـا💖 وقتی ڪه شب می‌رسد افڪارمان از تو و عشقت آرامش می‌گیــرد خوابمان از مهرت اطمینان می‌یابد مارا از واسطه هاي آرامش و شادي بندگانت قرار بده شبتون بخیر💫
🌸 پروردگارا ! ✨به هر چه بنگرم... 🌸تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است ✨روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ 🌸و با توکل بر اسم اعظمت. ✨آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ✨الهی به امید تو ... 🌸پناهمان باش ای بهترین @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا.. 🌷به حق نام بزرگ و با عظمتت 💫همان نامی که همه درهای 🌷بسته را می گشاید و 💫سختی ها را آسان می کند 🌷همان نامی که همه تاریکی ها را 💫می زُداید و دشواری ها را برطرف می کند 🌷به حق نام عظیمت 💫همان که کهکشان ها را می آفریند 🌷یا زیر و زِبَر می کند 💫دستهایمان را بگیر,, 🌷همه غمها، بیماریهاو گرفتاریهای، 💫دوستان و عزیزانم را 🌷 تبدیل به شادی ، سلامتی 💫 و گشایش در زندگیشان بفرما 🌷آمیــن‌ @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
همانگونه که فرستنده های رادیویی و تلویزیونی ، تصاویر و صداها را توسط فرکانسهایی که نه حس میشوند ، نه بو دارند و نه لمس میشوند به سمت ما میفرستند ، ما نیز با افکارمان چنین فرکانسهایی را به کائنات میفرستیم. ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﺍﺳﺖ . ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎئناﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ، ﻣﻐﻨﺎﻃﯿﺲ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎئناﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،- ﻃﺒﻖ ﻗﺎﻧﻮﻥ بقای انرژی - ﻣﺜﻞ ﺑﻮﻣﺮﻧﮓ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻨﺸﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ. ﻭ ﻣﻨﺸﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺬﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، کسی نیست جز خود ﻣﺎ . ﭘﺲ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﻢ . وگرنه افکار منفی ما ،تمام افکار منفی ساطع شده در گیتی را به خود جذب کرده و به سوی ما باز میگردند....🌹 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
💗هر آدمى دو قلب دارد. قلبى كه از بودن آن با خبر است و قلبى كه از حضورش بيخبر. قلبى كه از آن با خبر است، همان قلبى است كه در سينه مى تپد. 💗همان كه گاهى مى شكند، گاهى مى گيرد و گاهى مى سوزد. گاهى سنگ مى شود و سخت و سياه و گاهى هم از دست مى رود... 💗با اين دل است كه عاشق مى شويم، با اين دل است كه نفرين مى كنيم و گاهى وقت ها هم كينه مى ورزيم... 💗اما قلب ديگرى هم هست، قلبى كه از بودنش بي،خبريم. اين قلب اما در سينه جا نمى شود و به جاى اينكه بتپد، مى وزد و مى بارد و مى گردد و مى تابد. 💗اين قلب نه مى شكند، نه مى سوزد و نه مى گيرد. سياه و سنگ هم نمى شود.. زلال است و جارى مثل رود نسيم است و آنقدر سبك كه هيچ وقت جا نمى ماند. 💗بالا مى رود و بالا مى رود و بين زمين و ملكوت مى رقصد. اين همان قلبى است كه وقتى تو نفرين مى كنى، او دعا مى كند. وقتى تو مى رنجى، او مى بخشد. 💗اين قلب كار خودش را مى كند. نه به احساست كارى دارد نه به تعقلت. نه به آنچه مى گويى، نه به آنچه مى خواهى. 💗و آدم ها به خاطر همين است که دوست داشتنى اند. به خاطر قلب ديگرشان، به خاطر قلبى كه از بودنش بي خبرند. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
*داستان جالب ضرب المثل شریك دزد و رفیق قافله* صفحه ۱ روزی روزگاری، در دوره‌اي كه مردم برای تجارت و رفت و آمد بین شهرها و كشورها از حیواناتی مانند شتر بهره گیری می‌كردند.خطر غارت اموالشان توسط راهزنان چندان بود. این گروهها در كمینگاه‌هایي در مسیر كاروانیان پنهان می‌شدند و در یك وقت مناسب بر سر راه كاروان‌هاي تجاری قرار می گرفتند و تمامی اموال آن ها را غارت می‌كردند. اگر كاروانیان مقاومت می‌كردند و به دستورات آن ها گوش نمی‌كردند ممكن بود حتی انها را بكُشند غارتگران اموال دزدی شده را بین خود و همدستانشان تقسیم می‌كردند و پولی به دست می‌آوردند.یك روز كاروانی متشكل از چند تاجر از شهری به قصد تجارت حركت كردند و با خود اجناسی كه در شهرشان ساخت شده بود می‌بردند تا در شهر دیگری بفروشند و اجناسی كه لازم دارند از آن شهر بخرند و بیاورند انها میخواستند با این خرید و فروش سود كنند. در بین این تجار، تاجر جوانی هم بود كه برای نخستین بار قصد سفر برای تجارت را داشت، او تا آن موقع غارتگران را كه به كاروانیان حمله می‌كردند ندیده بود. ولی با حرف‌هایي كه از همسفرانش شنیده بود به شدت از اینكه توسط غارتگران غافلگیر شود، اموالش به سرقت رود و حتی به خودش حمله شود می‌ترسید. ولی با همه ي شنیده‌هایش نمی‌توانست از سودی كه با این خرید و فروش نصیبش می‌شد چشم بپوشاند چند روزی كاروان به آسودگی حركت كرد. تا اینكه به جاده‌اي كوهستانی و پرپیچ و خم رسید. در جاده‌هاي كوهستانی به دلیل اینكه كمین‌گاه‌هاي بیشتری وجود داشت احتمال غافلگیر شدن توسط راهزنان اکثر بود. با رسیدن به این مسیر ترس و دلشوره‌ي جوان تاجر هم اکثر شد. غروب بود كه به پایین جاده‌ي كوهستانی رسیدند. كاروانیان تصمیم گرفتند شب را آنجا استراحت كنند تا فردا صبح زود با انرژی و توان بیشتری از پیچ و خم آن عبور كنند. انها بارهایشان را از اسب و حیوانات دیگر پایین آوردند تا حیوان هم استراحتی كند. چون احتمال حضور راهزنان در آن جاده چندان بود، تجار تصمیم گرفتند كالاهای ارزشمندشان را پنهان كنند تا اگر نیمه شب در خواب مورد حمله‌ي غارتگران قرار گرفتند تمام اموالشان را از دست ندهند. با تاریك شدن هوا تجار شروع به پنهان كردن كالاهای ارزشمندشان در اطراف محل اقامتشان كردند. هركس مشغول كار خودش بود و حواسش به دیگری نبود. تاجر جوان كه خیلی می‌ترسید اموالش را ببرد فكری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت به جای اینكه اموالش را پنهان كند، گشتی در كوهستان بزند و غارتگران را پیدا كند و با انها صحبت كند. همین كار را هم كرد. به پنهان گاه انها رفت و به رئیس انها گفت آمده‌ام معامله‌اي با هم بكنیم. دزد گفت: گوش می‌كنم. تاجر جوان گفت: ما یك كاروان تجاری هستیم كه در پایین كوهپایه اطراق كردیم تا شب را در آنجا استراحت كنیم. دزد گفت: این را كه خودم می دانم. از معامله‌ات بگو. جوان گفت: من می دانم كه شما امشب یا فردا صبح به ما حمله می‌كنید. من جوان هستم و این نخستین باری هست كه به قصد تجارت سفر می‌كنم همۀ‌ي دارایی‌ام را هم با خود آورده‌ام، اگر شما اجناس مرا بدزدید من شكست بزرگی می خورم. ولی همراهانم همۀ از تجار بزرگ شهر میباشند آن ها امشب از ترس حمله‌ي غافلگیرانه شما همه ي‌ي اموال و اجناس با ارزششان را پنهان كردند. من می روم جای اموال پنهان شده آن ها را علامت میزنم شما نیمه شب به ما حمله كنید و انها را بردارید. دزد گفت: مفید در ازاء این اطلاعات از ما چه میخواهی؟ تاجر جوان گفت: میخواهم اموال من را دست نزنید و اینكه من هم مانند یكی از افراد گروه شما از تقسیم اموال دزدیده شده یك سهم داشته باشم. راهزن گفت: صبر كن باید با دوستانم مشورت كنم. آن ها گفتند: مفید، خیلی راحت بدون درگیری و خونریزی اموال این كاروان را غارت می‌كنیم و یك سهم هم به این تاجر جوان می دهیم. راهزن نتیجه‌ي مشورت با گروهش را به تاجر خبر داد و جوان با شادی رفت. ادامه دارد.....
*داستان جالب ضرب المثل شریك دزد و رفیق قافله* صفحه ۲ جوان به سراغ همراهانش رفت و جای تك تك اموالشان را پیدا كرد، حتی به بعضی در پنهان كردن اموالشان كمك كرد ولی خودش خونسرد روكشی روی اموالش انداخت و كنار انها خوابید.نیمه‌ي شب قبل بود و نزدیك صبح بود كه گروه راهزنان از فرصت بهره گیری كردند موقعی كه كاروانیان خواب بودند به انها نزدیك شدند و جاهایی كه علامت گذاری شده بود گشتند اموال را برداشتند و بردند آن ها تقریباً اموال همۀ‌ي تجار را بردند. تاجر جوان كه بیدار شد همراهانش هنوز خواب بودند. سریع خود را به كمینگاه راهزنان رساند، سهم خود را گرفت و به سرعت پایین آمد و انها را میان اموالش پنهان كرد. تجار دیگر كم كم بیدار شدند و خبردار شدند كه دیشب غارتگران به آن ها حمله كردند و اموال پنهان شده‌شان را برده‌اند. در نهایت كاروانیان به راه افتادند. در طول مسیر همه ي از بلایی كه بر سر اموالشان آمده بود، ناله می‌كردند. تاجر جوان گفت: شما من را عصبانی می‌كنید همۀ‌اش ناله می‌كنید. من حوصله شما را ندارم من سریع‌تر میروم به شهر بعدی شما را در كاروانسرای شهر می بینم. تاجر جوان به سرعت خود را به شهر بعدی رساند و اموالی كه سهمش از غارت راهزنان بود را به بازار برد و فروخت. چند ساعت بعد كاروانیان به شهر رسیدند بعضی از تجار كه قبلاً به آن شهر آمده بودند و در بازار شناخته شده بودند. آمدند تا سری به بازار بزنند و ببینند چه طوری میشود پولی به دست آورند كه بتوانند به شهر خودشان بازگردند.یكی از این تجار وارد حجره‌ي یكی از دوستانش شد تا از او كمك بگیرد. همچنین كه نشسته بود و از بلایی كه بر سر او و همراهانش آمده بود تعریف می‌كرد. یك لحظه چشمش به پارچه‌ها و ظروف خودش كه دیشب پنهان كرده بود و توسط غارتگران دزدیده شده بود افتاد. رو كرد به دوستش و گفت: این پارچه‌ها و ظروف را از كجا خریدی؟ مرد حجره دار گفت: جوانی غریبه امروز صبح آورد، قیمت خوبی توصیه كرد من هم خریدم. تاجر كه دیشب متوجه غیبت همراه جوانش شده بود و رفتار امروز جوان هم برایش عجیب بود. گفت: اگر دوباره وی را ببینی می‌شناسی؟ حجره‌دار گفت: بله امروز صبح وی را دیدم. تاجر به كاروانسرا بازگشت و ماجرا را برای تجار دیگر تعریف كرد. آن ها تصمیم گرفتند همه ي با هم نزد قاضی شهر روند و از تاجر جوان به دلیل خیانتی كه كرده شكایت كنند. قاضی دستور داد وی را بازداشت كنند. سپس دادگاه وی را محكوم به پرداخت غرامت به تك تك همراهانش كرد. تا تو باشی شریك دزد و رفیق قافله نشوی.جوان كه چاره‌اي نداشت مجبور شد تمام اموال و اجناس خودش را بفروشد تا بتواند غرامت را پرداخت كند و از زندان رفتن نجات پیدا كند.
نه مرگ آنقدر ترسناک است و نه زندگی آنقدر شیرین که آدمی پای بر شرافت خود بگذارد... امام علی (ع) @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هر کس بدون کفایت بالا رود بدون جنایت پایین نخواهد آمد ... @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
گویند روزی دزدی در راه بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند. او را گفتند: چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است! کانالی پراز داستان وحکایت زیبا 👇📘📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هم نشین گل اگر باشی معطر میشوی سرتر از صدها گلاب قمصر میشوی همنشین با بی خردبی اعتبارت میکند پیش استاد سخن بی شک سخنور میشوی از زمین بگذر مسافر خانه ای متروکه است آسمان باشی گذرگاه کبوتر میشوی هم صدای بلبل خوشخوان نباشی جغد شوم پیش لامذهب بدان کم کم تو کافر میشوی عشق را معنی به بد مستی مکن سنگ صبور پیش لیلای زمان مجنون دیگر میشویکانالی پراز داستان وحکایت زیبا 👇📘📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺