eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
کانال تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76 ارتباط با ادمین👇 @yamahdi_1403
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط ، يه زن و شوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه قیمت بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...!! ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا...!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدرم را پذیرفت؛ بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم. "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم" سعی کنیم ثروتمند زندگی کنیم ، بجاى آنكه ثروتمند بمیریم. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
دردها فراموش می‌شوند ولی کسانی که باعث شدند هرگز ... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
‍ ناامیدی ترسناک‌تر از پیری است؛ در پیری، جسم ما مچاله میشود در ناامیدی، روح ما... 👤جرج برنارد شاو 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
‌ پروانه صفت کشته ی هر نور مشو... 👤مولانا 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
سلام دوستان عزیز🙏🌺 بزرگوارانی که پستهای مذهبی،سیاسی،بصیرتی،واجتماعی به روز رادنبال میکنید ،جهت فعالیت ودیدن گروه به جمع ما بپیوندید 🌺🙏👇👇👇 🌎مرکز گروههای نفوذسیاسی📛وبصیرت انقلابی🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3587965022C526f837d0d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ی ﺧﻮﺩ، ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ، ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ، ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭد، ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺑﻮﯾﯽ، ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ دارد! ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ؛ ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ؛ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ؛ ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ ؛ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ... ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ...💚 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺 👆
🔵جوانمرد قصاب 🔶متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب این جوانمرد بامرام را می شناسید؟ 🔹او مردی بود همیشه با و‌ضو. 🔹️وقتی از او می پرسیدند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه...!! 🔹️هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔹️اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» 🔹️وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ 🔹️گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» 🔹️این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. 🌷شهید عبدالحسین کیانی همان جوانمردقصاب است! 🌷شادی روح همه شهدا مخصوصا شهید عبدالحسین کیانی صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
⚜داستان‌های پندآموز⚜ ✨امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی✨ ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد!عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت!رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، جلد13 نوشته استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🟣ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﺮﻭ ﮐﺸﮑﺘﻮ ﺑﺴﺎﺏ🟣 🔹️ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﮐﺸﮏ ﺳﺎﺑﯽ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﺋﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﮑﺎﺭﯼ ﻭﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﺷﮑﻮﻩ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ، ﭼﻮﻥ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﻧﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺑﺮﺳﺪ. ﺷﯿﺦ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺍﺯ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﻧﺎﺍﻫﻞ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ ﻭ ﺭﯾﺎﺿﺖ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﭘﺨﺘﻦ ﻓﺮﻧﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪ ﻭ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﺑﺼﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﭘﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﯾﺎﺩ ﺩﻫﺪ . ﻣﺮﺩ ﮐﺸﮏ ﺳﺎﺏ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﭘﺎﺗﯿﻞ ﻭ ﭘﯿﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﯽﺧﺮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺨﺘﻦ ﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﻓﺮﻧﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭﺵ ﺭﻭﺍﺝ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﭘﺨﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺑﺎﻻ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩ ﮐﺸﮏ ﺳﺎﺏ ﺩﮐﺎﻧﯽ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻓﺮﻧﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﮐﺸﮏ ﺳﺎﺏ ﮐﺴﺎﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ. 🔸️ﮐﺸﮏ ﺳﺎﺏ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﺋﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﻃﻠﺐ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ . ﺷﯿﺦ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﺵ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : ‏« ﺗﻮ ﺭﺍﺯ ﯾﮏ ﻓﺮﻧﯽﭘﺰﯼ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﺍﺯ ﺍﺳﻢ ﺍﻋﻈﻢ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯽ؟ ﺑﺮﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺸﮑﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺏ ». حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
🟩این دغل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی 🔸️این ضرب‌المثل عمدتا در مورد دوستان دغلی به کار می‌رود که فقط برای استفاده مالی با دیگران رفاقت می‌کنند، هر چند کلا هر جا که افرادی در زمان ثروت و دارایی و خوشی با کسی رفاقت کنند و در زمان ورشکستی و نداری و هر نوع گرفتاری دیگر از او دوری کنند، این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. 🔹️حکایت شده است که در زمان قدیم، مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می‌کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی‌ها بردار، چون دوست ناباب بدرد نمی‌خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی‌کرد. تا اینکه مرگ پدر می‌رسد و به فرزند می‌گوید: "با تو وصیتی دارم". من از دنیا می‌روم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو می‌دهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمی‌خورد. پدر از دنیا می‌رود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط می‌کند و به عیاشی می‌گذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می‌بینند از دور او پراکنده می‌شوند. پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده می‌کند و در دستمالی می‌گذارد و روانه‌ی صحرا می‌شود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه‌ای روز خود را به شب برساند. 🔻در لب جویی دستمال خود را گوشه‌ای نهاده و کفش خود را در می‌آورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند. در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می‌آید و دستمال را به نوک خود می‌گیرد و می‌برد. پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه می‌افتد تا می‌رسد به جایی که می‌بیند رفقای سابق او در لب جویی نشسته و به عیش و نوش مشغولند. می‌رود به طرف آنها سلام می‌کند و پهلوی آنها می‌نشیند و سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید که از خانه آمدم بیرون. لب جویی نشستم که صورتم را بشویم کلاغی دستمال خوراکی را برداشت و برد. رفقا شروع می‌کنند به قاه‌قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه نانی به تو می‌دهیم. دیگر نمی‌خواهد که دروغ سرهم بکنی. پسر ناراحت می‌شود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمی‌خورد و راهی منزل می‌شود. منزل که می‌رسد به یاد حرف‌های پدر می‌افتد و می‌گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می‌شوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می‌گفت حلق‌آویز کنم. می‌رود در مطبخ و طناب را می‌اندازد گردن خود. طناب را می‌کشد و ناگهان کیسه‌ای از سقف می‌افتد پایین. پسر می‌بیند پر از جواهر است می‌گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می‌آید چند نفر چماق‌دار اجیر می‌کند و هفت رنگ غذا هم درست می‌کند و دوستان قدیم خود را دعوت می‌کند. وقتی دوستان می‌آیند و می‌فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می‌افتند و دوباره دم از رفاقت می‌زنند. خلاصه در اتاق به دور هم جمع می‌شوند و بگو و بخند شروع می‌شود. در این موقع پسر می‌گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغاله‌ای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد. رفقا می‌گویند عجیب نیست. درست می‌گویی. پسر می‌گوید: جاهل‌ها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟؟ در این هنگام چماق‌دارها را صدا می‌کند. کتک مفصلی به آنها می‌زند و بیرونشان می‌کند و می‌گوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را می‌دهد به چماق دارها می‌خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می‌کند. ▪️هر چند در برخی موارد حکایتی را هم برای شیرینی موضوع به موردی نسبت می‌دهند، در اصل این ضرب‌المثل ریشه در این شعر "سعدی" دارد: این دغل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی تا حطامی که هست می‌نوشند همچو زنبور بر تو می‌جوشند باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسهٔ رباب شود، ترک صحبت کنند و دلداری معرفت خود نبود پنداری بار دیگر که بخت باز آید کامرانی ز در فراز آید دوغبایی بپز که از چپ و راست در وی افتند چون مگس در ماست راست خواهی سگان بازارند کاستخوان از تو دوستر دارند 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از 🌏عجایب 🌏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿ و اینک معجزه‌ای از قرآن ستاره تپنده (الطارق) ✿💫✿💫✿ کلیپی ضبط شده توسط رصدخانه ناسا کانالی باپستهای هیجانی،جذاب ودیدنی برای شما😍👍👇 ╔◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╗ @best_natur ╚◦•🌸◉🌿◉🌸•◦╝ جهت حمایت ازکانال ما را به دیگران معرفی کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان ‫عنایت امام حسین علیه السلام در دختری زشت 🎙استاد قرائتی حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها بنگر وفای ياران كه رها كنند ياری... حکایت وداستان زیبا @zibastory 🌸🌸🌸🌸 عجایب جهان @best_natur 🌼🌼🌼🌼🌼 کلبه استیکر @kolbesticker 😍😍😍😍😍
🔹️کلاغی بر بالای درختی نشسته بود و تمام روز را بیکار بود و هیچ کاری انجام نمی داد! خرگوشی در حال عبور از او پرسید : چگونه آسوده نشسته ای و تمام روز را به استراحت می پردازی و زندگی مرفهی داری! آیا من نیز می توانم اینگونه باشم؟! کلاغ ریاکار گفت : البته که می توانی، این یک درخت جادویی، مستحکم و پرمنفعت است! بهترین درخت در تمام جنگل! بیا و آسوده زندگی کن! خرگوش خوش خیال زیر درخت نشست و مشغول استراحت شد که ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد! خرگوش در حالیکه نیمه جان در بین دندان های روباه گیر اُفتاده بود نگاهی معنا دار بر کلاغ انداخت و کلاغ سیاس خنده زنان گفت : من هیچ دروغی به تو نگفتم! این درخت به راستی جادویی، مستحکم و پر منفعت است! من تنها یک چیز را به تو نگفتم و آن این بود که برای این که بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی، باید این بالا بالاها بنشینی! 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
وقتی تو زندگيت به مشكل بر ميخوری، اولين نكته كه بايد بدونی اينه: " مشكل تو " برای هيچكس مهم نيست . . . ! - خودت بايد يك كارى بكنى پس . . . عادت‌ های‌ بدت‌ رو متوقف‌ کن، وگرنه‌ اونا تو رو متوقف‌ میکنن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ذکری برای وسعت وقت و عمر؛ برای رفع گره ها 🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
☘ سلام بر ابراهیم ☘ ✔️ راوی : امیر منجر 🔸هشتمين روز مهرماه با بچه هاي معاونت عمليات $سپاه راهي منطقه شديم. در راه در مقر سپاه همدان توقف كوتاهي کرديم. موقع اذان ظهر بود. برادر بروجردي،كه به همراه نيروهاي سپاه راهي منطقه بود را در همان مكان ملاقات كرديم. 🔸ابراهيم مشغول گفتن اذان بود. بچه ها براي نماز آماده ميشدند. حالت معنوي عجيبي در بچه ها ايجاد شد. محمد بروجردي گفت: اميرآقا، اين بچه كجاست؟! گفتم: بچه محل خودمونه، سمت هفده شهريور و ميدان خراسان. برادر بروجردي ادامه داد: عجب صدايي داره. يكي دو بار تو منطقه ديدمش، جوان پر دل وجرأتيه. بعد ادامه داد: اگه تونستي بيارش پيش خودمون . 🔸نماز جماعت برگزار شد و حركت كرديم. بار دوم بود كه به سرپل ذهاب مي آمديم. اصغر وصالي نيروها را آرايش داده بود. بعد از آن منطقه به يك ثبات و پايداري رسيد. اصغر از فرماندهان بسيار و دلاور بود. ابراهيم بسيار به او علاقه داشت. او هميشه ميگفت: چريكي به شجاعت و ومديريت اصغر نديده ام. اصغر حتي همسرش را به جبهه آورده و با اتومبيل پيكان خودش كه شبيه انبار مهماته، به همه جبهه ها سر ميزنه. اصغر هم، چنين حالتي نسبت به ابراهيم داشت. 🔸يكبار كه قصد شناسايي و انجام عمليات داشت به ابراهيم گفت: آماده باش برويم شناسايي. اصغر وقتي از شناسايي برگشت. گفت: من قبل از انقلاب در جنگيده ام. 🔸كل درگير يهاي سال 58 كردستان را در منطقه بودم، اما اين جوان با اينكه هيچكدام از دوره هاي نظامي را نديده، هم بسيار ورزيده است هم مسائل نظامي را خيلي خوب ميفهمد. براي همين در طراحي عملياتها از ابراهيم كمك ميگرفت. 🔸آنها در يكي از حملات، بدون دادن تلفات هشت دستگاه دشمن را منهدم كردند و تعدادي از نيروهاي دشمن را اسير گرفتند. اصغر وصالي يكي از ساختمانهاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصي در شهر ايجاد كرد. وقتي شهر كمي آرامش پيدا كرد، ابراهيم به همراه ديگر رزمنده ها باستاني را بر پا كرد. 🔸هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب ميگرفت و با صداي گرمِ خودش ميخواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ 3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادي ديگر از سلاحها ، وسايل ورزشي را درست كرده بودند. يكي از فرماندهان ميگفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شهر مانده بودند و پرستاران و بچه هاي رزمنده، صبحها به محل ورزش باستاني مي آمدند. ابراهيم با آن صداي رسا ميخواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. به اين ترتيب آنها روح زندگي و را ايجاد ميكردند. راستي كه ابراهيم انسان عجيبي بود. ٭٭٭ 🔸امام صادق ميفرمايد: هركار نيكي كه بنده اي انجام ميدهد در ثوابي براي آن مشخص است؛ مگر نماز شب! زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: «پهلويشان از بسترها جدا ميشود و هيچكس نميداند به پاداش آنچه كرده اند چه چيزي براي آنها ذخيره كرده ام » همان دوران كوتاه سرپل ذهاب، ابراهيم معمولاً يكي دو ساعت مانده به صبح بيدار ميشد و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور ميشد. اما من شك نداشتم كه از بيداري سحر لذت ميبرد و مشغول نماز شب ميشود. يكبار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختي ظرف آب تهيه كرد و براي غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید🕊🌹 شادي روح پاکش صلوات 🌹 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🌸با نام خدا به رسم آغاز سلام 💗با عشق و تبسم و به آواز سلام 🌸از سبزترین ترانه ها سرشارید 💗بر روی گل تک تکتان باز سلام 🌸سلام صبحتون بخیر و شادی 💗تیـرماه و فصل تابستانتون 🌸سراسر عشق و امید و نیکبختی
🌸🍃در اولین پنجشنبه تیرماه جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدايا🙏 درآخرین روز هـفته 🌷 🍃 سلامتي به تنمون🌺🍃 بركت به سفره هامون🌺🍃 ارامش به قلبمون🌷🍃 حرمت به رابطه هامون🌺🍃 وصفا و صميميت به🌺🍃 خونه هامون 🌷🍃 عطا بفرما🙏 آمیـــن ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
کسی كه میخواد كوهی رو از سر راهش برداره، کارش رو با برداشتن سنگاى کوچیک شروع ميكنه. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🔅 ✍ به یاد شهدا 🔹سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدا می‌کنن و میارن ایران، به نظرتون کار خوبیه؟ کیا موافقن؟ کیا مخالف؟ 🔸اکثر دانشجویان مخالف بودن! 🔹بعضی‌ها می‌گفتن: کار ناپسندیه. نباید بیارن. 🔸بعضی‌ها می‌گفتن: ولمون نمی‌کنن. گیر دادن به چهار تا استخون. ملت دیوونن! 🔹بعضی‌ها می‌گفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته! 🔸تا اینکه استاد درس رو شروع کرد. ولی خبری از برگه‌های امتحان جلسه قبل نبود! 🔹همه سراغ برگه‌ها رو می‌گرفتن، ولی استاد جواب نمی‌داد. 🔸یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه‌هامون رو چیکار کردید؟ شما مسئول برگه‌های ما بودید؟ 🔹استاد روی تخته کلاس نوشت: من مسئول برگه‌های شما هستم. 🔸سپس گفت: من برگه‌هاتون رو گم کردم و نمی‌دونم کجا گذاشتم. 🔹همه دانشجویان شاکی شدن. 🔸استاد گفت: چرا برگه‌هاتون رو می‌خواین؟ 🔹گفتن: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم. 🔸هر چی که دانشجویان می‌گفتن استاد روی تخته می‌نوشت. 🔹استاد گفت: برگه‌های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم، هرکی می‌تونه بره پیداشون کنه؟ 🔸یکی از دانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگه‌ها برگشت. استاد برگه‌ها رو گرفت و تکه‌تکه کرد. صدای دانشجویان بلند شد. 🔹استاد گفت: الان دیگه برگه‌هاتون رو نمی‌خواین! چون تکه‌تکه شدن! 🔸دانشجویان گفتن: استاد برگه‌ها رو می‌چسبونیم. 🔹برگه‌ها رو به دانشجویان داد و گفت: شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید. پس چطور توقع دارید مادری که بچه‌اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ، الان منتظر همین چهار تا استخونش نباشه!؟ بچه‌اش رو می‌خواد، حتی اگه خاکستر شده باشه. 🔸چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد! و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شدن! 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🌸✨🌸 يک استاد دانشگاه مي‌گفت: يک بار داشتم برگه‌هاي امتحان را تصحيح مي‌کردم. به برگه‌اي رسيدم که نام و نام خانوادگي نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي‌کنم. تصحيح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زياد است. کمتر پيش مي‌آيد کسي از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم کليد آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم. آري، اغلب ما نسبت به ديگران سخت‌گيرتر هستيم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح کنيم مي‌بينيم: به آن خوبي که فکر مي‌کنيم، نيستيم مثبت اندیشی و منصف اندیشی را فراموش نکنیم.... ‎‌‌‌ 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
نقل می‌کنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را می‌ساخت، دم دمای غروب خودش می‌رفت و مزد کارگران را می‌داد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف می‌کشیدند و خوشحال و قبراق مدت‌ها در صف می‌ماندند تا از دست شاه پول بگیرند. در این میان عده‌ای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت می‌زدند و لباس‌های خود را خاکی می‌کردند و در صف می‌ایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان می‌رسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکرده‌های رند را خوب می‌شناختند، به پادشاه ندا می‌دادند و کارگران خاک‌مالی‌شده را با فحش و بد و بی‌راه بیرون می‌انداختند أمّا شاه عباس آن‌ها را صدا می‌زد و به آن‌ها نیز دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم! 🌹یا صاحب الزمان! مدت‌هاست در بساط شما خودمان را خاک‌مالی کرده‌ایم! گاهی در نیمه‌ی شعبان،گاهی جمعه‌ها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعای‌تان کرده‌ایم! می‌دانیم این کارها کار نیست و خودمان می‌دانیم کاری نکرده‌ایم ولی خوب یاد گرفته‌ایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم. ای پادشاه مُلک وجود! این دست‌های نیازمند، این چشم‌های منتظر این نگاه‌های پرتوقع، گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه! از همان نگاه‌های لطف آمیز که به کارکرده‌های با إخلاص‌تان 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺