🔴 پند طلایی
«و آن کس که به پدر و مادر خود، آنگاه که او را به پذیرش رستاخیز فراخواندند، گفت اُف بر شما... اینان کسانیاند که آن سخن (وعده عذاب) درباره آنان به حقیقت پیوست. در حالی که در میان امتهایی از جنیان و آدمیان هستند که پیش از آنان در گذشتند. قطعا اینان زیانکارند»
این آیه تنها درباره فرزندان کفرپیشه نیست، بلکه محور آن، نکوهش اهانت و تحقیر والدین است، چنانچه که خدا در آیهای دیگر، این کار را نکوهیده و فرموده است: «... فَلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا ...» (آیه 23 سوره «اسراء») «و ... به آنان کلمهای ناخوشایند مگوی و با آنان پرخاشگری مکن»
رسول خدا(ص) نیز فرمود:
"از ستم بر والدین بپرهیزید، زیرا بوی بهشت از راهی هزار ساله به مشام میرسد؛ ولی عاق والدین... آن را نمییابد."
امام صادق(ع) فرمود:
"پایینترین مرتبه عاق والدین شدن، افّ گفتن به آنها است. اگر خدا چیزی کمتر از اُف گفتن نشان میداشت، از آن نهی میکرد."
همچنین فرمود:
"هرکس به والدین خود در حالی که به او ستم کردهاند خشمگینانه بنگرد خدا نمازش را نمیپذیرد"
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
📚زیر پای کسی را جارو کردن
هنگامی که کسی را از شغل و کاری که داشته است اخراج کنند، به صورت کنایه درباره او میگویند: «زیر پایش را جارو کردند».
در گذشته که میز و صندلی و مبل و از این قبیل وجود نداشت، ساکنان خانه اغلب بر روی فرش اتاق مینشستند. چون خیابانها و کوچهها آسفالت نبوده و پر از خاک و گرد و غبار بود، از این رو هوا اغلب غبارآلود بود و گرد و خاک از در و پنجره و روزنها به درون خانهها نفوذ میکرد و روی فرش و اثاثیه مینشست. کدبانوی خانه نیز ناگزیر بود که روزانه چند بار خانه را جارو کند و گرد و خاک را از روی فرشها بزداید.
در این گونه موارد معمول نبود که اهل خانه همگی اتاق را ترک کنند تا بانو یا خدمتکار خانه اتاق را جارو کند، بلکه کدبانو یا خدمتکار از بالای اتاق شروع به جارو میکردند و به هر یک از افراد خانه که میرسیدند آن شخص از جایش برمیخاست تا "زیر پایش را جارو کنند".
از آن جا که این گونه جاروکردن به شکل پیشبینی نشده موجب میشد تا افراد خانه که با خیال راحت و آسوده نشسته بودند از جایشان برخیزند و در گوشه دیگری بایستند تا زیر پایشان جارو شود، این عمل نقل مکان و سلب آسایش ناشی از جارو شدن زیر پا رفته رفته به صورت ضربالمثل درآمد و در مورد هر گونه اخراج یا انتقال افراد از شغل و کارشان مورد استفاده قرار گرفت.
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_پانزدهم
1⃣5⃣
ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد، زن عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس هایم به تندی میزد و دستانم طوری می لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :
»نرجس نمیتونم جواب بدم.«
نه فقط دست و دلم که نگاهم می لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :
»میتونی کمکم کنی نرجس؟«
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده
و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پر کشیدم :
»جانم؟«
حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :
»حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟«
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می دیدم. دیگر همه رنج ها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :
»من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!«
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن
سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :
»نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش خیلی ها رو خریده.«
پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :
»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟«
که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :
»یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟« نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می خواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :
»ام جعفر و بچه اش شهید شدن!«
خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را
از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، می لرزید و بی مقدمه شروع کرد:
»نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!«
غم ام جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
»بلاخره حیدر هم برمیگرده!«
و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی قراری پیام حیدر را خواندم :
»پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.«
و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :
»حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین
رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که می توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد.
👇
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨در این شب زیبای تابستان
🌸دعا می ڪنم
✨شبتون پر امید
🌸برکت در زندگیتون فراوان
✨زندگیتون آرام
🌸 لحظه هاتون پراز خوشبختی
✨دنیاتون پراز آدمهای خوب
🌸و امضاء خدا
✨پای تک تک آرزوهاتون
🌸بهترینها رو براتون آرزومندم
شبتون بخیر ✨🌸
✨﷽✨
✳️ با پای برهنه در بین سربازان!
🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده میآییم؛ شما بقیه بچهها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده میشد. عباس گفت برویم به دستهی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتینهایش را گره میزد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحهخواندن و سینهزدن. جمعیت هم سینهزنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که اینطور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون اینکه کسی او را بشناسد.
👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان #شهید_عباس_بابایی
📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چهها میکند»
📖 صص 85-84
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〽️ امام حسین(ع) و زرتشتیان
◇ اهمیت نذری
◇ و احترام به حضرت سیدالشهداء☝️
هر زمان صبح و شام بگو
جان به فدای تو
••| "حسین" |••
که اگر جان به لبت شد
به ره دوست شود ...♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اگه میخوای نونت تو روغن باشه به بیانات استاد گوش بده
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🎋عذاب شمر از زبان علامه امینی(ره)
علامه امینی تعریف کرده است که:
مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا(ع) را چگونه به او میدهد؟
تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمود: این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.
کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین(ع) باز گردم.
ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا(ع) است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.
حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین(ع) شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.
لعن الله قاتلیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
منابع ؛
1-البدایه النهایه، ج 8، ص 297
2-یادنامه علامه امینی ص 13 و 14
3-سرنوشت قاتلان شهدای کربلا، عباسعلی کامرانیان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطاب شد بهش که یا موسی!
شنیدی فرعون وقتی که وسط آب گیر کرده بود دید دیوارها داره بهم نزدیک میشه..
هی گفت: یا موسی...!
گفت: خدایا بله شنیدم!
خدا به اینجا بسنده نکرد.
فرمود: یا موسی! شما که شنیدی دارن صدات میکنن چرا جواب ندادی!!؟؟
دیگه ساکت شد موسی!
خدا فرمود: پس گوش کن من برات بگم چرا جواب ندادی!
اون صدا میزنه یا موسی بگو بله!
خدا فرمود: برای اینکه تو خلقش نکرده بودی! به جای اون سه بار اگر یک بار گفته بود یا الله من جوابشو میدادم!!
به آب می گفتم نگیرش این منو صدا کرده!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
✍📔چند تا ضرب المثل با معنی
📕در خانه مور،شبنمی طوفانست!
✍معنی :بلای کوچک برای فقیر بزرگ است
📕فقیر ، در جهنم نشسته است !
✍معنی :هر چه از دست تهی دست برود می گوید : به جهنم.
📕درخت هر چه پر بارتر باشد شاخه هایش پایین تر می آید !
✍معنی :یک انسان واقعی هر چه از نظر مقام و معنا بالاتر برود متواضع تر میشود .
📕سر بزرگ، بلای بزرگ داره
✍معنی :مانند هرکه بامش بیش برفش بیشتر
📕گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده
✍معنی :کسی که کاری نکرده و مردم او را فاعل آن کار می شناسند و بد نامش می کنند
📕کور خود و بینای مردم
✍معنی :عیب خود را نمی بیند ولی عیب دیگران را می بیند
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#حکایت_کوتاه📜
✍سرخپوست پیری برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت:
🔹در وجود هر انسان،
همیشه مبارزه ایی وجود دارد
مانند، مبارزه ی دو گرگ!
🔸که یکی از گرگها سمبل بدیها
مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، وخود خواهی
🔹و دیگری
سمبل مهربانی، عشق، امید، وحقیقت است.
🔸کودک پرسید:
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟
🔹پدر لبخندی زد و گفت:
گرگی که تو به آن غذا می دهی.👌
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
دوستان عزیز
ما تبلیغی در ایتا برای کانال داستان نداریم
با انتشار پستها همراه نشان کانال در جذب عضو بیشتر همکاری وهمراهی نمایید.
سپاس از حضور سبزتان🍀🍀🍀🍀
📚داستان های زیبا 📚
🤯تست عجیب بدترین ویژگی شخصیتی شما! در عکس بالا اول چه می بینید؟ چهره مرد نوازنده سبد شمشیر
🔹چهره مرد با سبیل
اگر اولین چیزی که در تصویر متوجه آن شدید، چهره مرد با سبیل بود، باید بدانید که اگرچه بدترین چیز درباره شما، غرورتان است، امّا شما همیشه فردی مطمئن بودهاید و این فوق العاده است. امّا علاوه بر این، شما به خودتان ایمان دارید و همیشه برای انجام دادن هر کاری روی خودتان حساب میکنید.اطمینان داشتن در مورد خود بسیار خوب است، امّا تصور اینکه شما در هر موقعیتی، پاسخ هر سوالی را دارید و فقط حرف شما تنها حرف درست و منطقی است، خیلی بد است.
🔸مرد نوازنده
اگر در اولین نگاه متوجه مرد نوازنده عود شدید، بدترین ویژگی شما عصبانیتتان است.شما همیشه تصور میکنید که در حفظ کردن خونسردی خود و همچنین بیخود عصبانی شدن، بهترین عملکرد را دارید. امّا این درست نیست و در حقیقت، زمانهایی هم که به فکر خودتان برخورد آرامی با دیگران دارید، از عصبانیت کاری میکنید که افراد از شما دور شوند.
🔹سبدهای آویزان
سبدهای آویزانی که توجه شما را در اولین نگاه به خود جلب کردهاند نشان دهنده این هستند که بدترین ویژگی شخصیت شما حس شوخ طبعی تان است، چرا که شوخیهای شما اصلا بامزه نیستند و اگر کسی به آنها میخندد به خاطر این است که نمیخواهد به روحیه شما آسیب برساند.
🔸شمشیر
تصویر شمشیر، نشان دهنده این است که بدترین چیز درباره شما مهارت کلامی تان است، چرا که شما هیچ زمانی از زبان خود برای گفتن چیزهای خوب استفاده نمیکنید و در عوض، از آن برای دعوا استفاده میکنید تا از مخمصهها نجات پیدا کنید و یا از آن، در هزاران کار دیگر بهره بجویید.
#تست_بدترین_ویژگی_شخصیتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹چرا جسم بعضی ها در قبر سالم می ماند؟!
حاج آقا عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
پادشاهی به طور ناشناس به یکی از شهرهای ساحلی رفت تا کار ماهیگیران
را بررسی کند.
او در مدتی که آنجا بود متوجه ماهیگیری شد که هر چه تور میانداخت بر خلاف دیگران، ماهی بسیار کمی در تورش جمع میشد!
چند روز ماهیگیر را زیر نظر گرفت؛ او که انسان باتقوایی بود تمام قواعد ماهیگیری را رعایت میکرد اما ماهی چندانی نصیبش نمیشد!
پادشاه به خوبی دریافت که رزق ماهیگیر اندک است؛ به همین دلیل جلو رفت، چند دینار به ماهیگیر داد و گفت من را در این تور شریک کن! ماهیگیر گفت ضرر میکنی چون ماهی زیادی در تورهای من نمیآید!
پادشاه گفت اشکالی ندارد، شاید هر دو در اين معامله سود کردیم.
ماهیگیر قبول کرد و تور را به دریا انداخت و اتفاقا ماهیان بسیار زیاد و بزرگی نصیبش شد؛ او خوشحال نیمی از آنان را به پادشاه داد؛ اما پادشاه قبول نکرد و گفت به جای آن همیشه در تور تو شریک باشم؛ ماهیگیر با خوشحالی قبول کرد؛
پادشاه هنگام بازگشت به او گفت که از این به بعد سهمش را به نیازمندان شهر برساند؛
ماهیگیر به پادشاه گفت: رزق اندکی داشتم و به آن راضی بودم و نزد خدا حساب کمتری هم باید پس میدادم اما حالا که شما میخواهید حتما این کار را میکنم جناب پادشاه!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🏴 آیتالله تالّهی:
ثابت شده که در هر منزل ذکر مصیبت حضرت سیدالشهدا شود، #برکاتی پیدا میشود و بلاهایی دور میگردد و موجب حسن عاقبت خواهد بود.
📚هزار و یک کلام، ص۷۶
✍ مثلا برایش درخانهات مجلس عزا برپا کنی...
او برکت را در زندگیات سرازیر کند، بلا را از تو دور نگه دارد و در آخر عاقبت بخیرت کند.
به راستی چه سِرّی در این #روضههای_خانگی نهفته است؟!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔻فضیلت زیارت حضرت ابا عبد الله الحسین علیه السلام از دیدگاه روایات اهل بیت علیهم السلام تا چه اندازه است؟
♦️در روایات بسیاری بر زیارت آن حضرت تاکید شده، حتی در پاره ای از این روایات، از وجوب و فرض بودن این زیارت یاد شده، تا بدانجا که برخی علماء همچون مرحوم علامه مجلسی و پدر بزرگوارشان به این نظر متمایل شده اند که بر کسی که توانایی انجام زیارت آن حضرت را دارد این زیارت در عمر یک بار واجب است.
♦️در روایات بسیاری، زیارت امام حسین علیه السلام به منزله یک عمره مقبوله دانسته شده و در برخی روایات، ثواب بیشتری برای زیارت امام حسین علیه السلام ذکر شده است.
♦️بنابر روایت معتبری حضرت صادق علیه السلام در سجده پس از نماز خود، برای زائران آن حضرت، که در این راه، مال خود را صرف کرده و بدنهای خویش را به زحمت می اندازند و رنگ صورت هایشان در اثر تابش خورشید برمی گردد، دعا کرده و سلامت ایشان و خانواده هایشان را از درگاه خداوند طلب کرده اند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شود و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند :«از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای، فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای».
مرد خندید و گفت:«وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن».موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده، سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.مرد گفت: «می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟»
نکته مدیریتی : مدیر خوب آن مدیری نیست که با بهترین امکانات نتایج قابل قبولی کسب کند، مدیر موفق آن است که از هر عضو مجموعه بهترین استفاده را ببرد.
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_شانزدهم
1⃣6⃣
»بالخره با پای خودت اومدی!«
تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشت زده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :
»یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!«
از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدم هایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که
پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی ام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد:
»خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!«
با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی ام را به رخم کشید:
»با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!«
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین
زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان هایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت:
»پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟«
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی
بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر داد:
»زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!«
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می دیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می لرزید که نفسم به زحمت بالا می آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود.
دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می آمد، با نگاه جهنمی اش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :
»واسه پسرعموت چی اوردی؟«
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد:
»مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟«
👇
صورت تیره اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمی ام رسیده بود، بوی تعفن
لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :
»پسرعموت رو خودم سر بریدم!«
احساس کردم حنجره ام بریده شد که نفس هایم به خسخس افتاد
و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده
کشید. چشمان ریزش را روی هم فشار می داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من
سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشت زده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از
ساک بیرون کشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان می جوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره
روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم
آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من می تپید و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم.
چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد:
»برو اون پشت! زود باش!«
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمی فهمیدم چه شده که این همه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد:
»برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی پدرها تقسیم کنم!«
قدم هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمه ای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم می فهمیدم داعشی ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی داد که گلنگدن را کشید و نعره زد:
»میری یا بزنم؟«
و دیوار کنار سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می کردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد. با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس های وحشت زده ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد:
»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!«
و صدایی غریبه می آمد که با زبانی مضطرب خبر داد:
»دارن میرسن، باید عقب بکشیم!«
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پروردگارا...
🌸در این شبهای ماه محرم 🏴
💫برای دوستـانم
🌸عشـق حقیقی ،
💫سلامتی ،آرامـش،
🌸نیکبختی و یک دنیـا
💫حال خوب طلب دارم
🌸عطا کن به آنان هر آنچه
💫برایشان خیـر است
شبتون آروم و در پنـاه خـدا 🌸
🔴 درخواست اجرای دوباره طرح نور برای برخورد با بی حجابی
با توجه به شیوع بی سابقه بی حجابی و بدن نمایی و حضور فعال زنان نیمه برهنه در جامعه و عدم برخورد با این فاسدان کمپین اجرای طرح نور را براه انداختیم . قطعا اگر حمایت مردمی پشت پلیس باشد مسأله بی حجابی سریع تر ریشه کن خواهد شد .شما هم برای حمایت از سردار رادان به لینک زیر مراجعه فرمایید
👇👇👇👇👇👇
https://farsnews.ir/user1709101770097466038/1721388131893947102
دوستان برای خدا قیام کنید!
غیرتی ها
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بسم الله النور
✨شروع هفته را
🌸با نام زیبایت آغاز میکنیم
✨ خـدایـا
🌸امـروز و این هفته
✨به زندگیمان بیش از پیش
🌸نور رحمت بی انتهایت را بتابان
✨الهی آمین
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ ماجرای نادرشاه افشار و سائلِ نابینا؛
در حرم امام رضا علیه السلام
🎙 حاج آقا عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علامه حسن زاده آملی :
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ "عاﺑﺪ"ﺑﺎﺷﯽ،
"ﻋَﺒﺪ"ﺑﺎﺵ!
ﺷﯿﻄﺎﻥ هم قریب به ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ عباﺩﺕ ﮐﺮﺩ،
ﻋﺎﺑﺪ ﺷﺪ،
ﺍﻣﺎ "ﻋـَﺒﺪ"ﻧﺸﺪ!
تاﻋـَﺒﺪ ﻧﺸﻮﯼ،
ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳﻮﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛
ﻋﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺑﺒﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ ﺩﻟﺖ..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹داستان آموزنده🌹
روزي شيخ ابوالحسن خرقانی نماز مي خواند. آوازی شنيد : که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگويم تا سنگسارت کنند؟
شيخ گفت: بار خدايا ! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو میدانم و از "بخشایش" تو میبينم با خلق بگويم تا ديگر هيچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد : نه از تو؛ نه از من!
«تذكره الاولياء عطار نيشابوری».
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥چیکاربکنیم سقوط نکنیم ...
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
از بزرگی پرسیدند فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم چیست؟
گفت :
👈میبینی، میخواهی، به وصالش نمیرسی، دچار افسردگی میشوی!
👈میبینی،شیفته میشوی، عیب هارا نمیبینی، ازدواج میکنی، طلاق میدهی!
👈میبینی ،دائم به او فکر میکنی، از یاد خــدا غافل میشوی،از عبادت لذت نمیبری!
👈میبینی، باهمسرت مقایسه میکنی، ناراحت میشوی، بداخلاقی میکنی!
👈میبینی، لذت میبری، به این لذت عادت میکنی، چشم چران میشوی، درنظر دیگران خوار میگردی !
👈میبینی، لذت میبری، حب خدا دردلت کم میشود، ایمانت ضعیف میشود !
👈میبینی، عاشق میشوی، از راه حلال نمیرسی، دچار گناه میشوی!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅