eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 https://eitaa.com/joinchat/4221632789C0d32769a76
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا که وصل شوے! آرامش وجودت را فرا مے گيرد نه به ‌راحتے مےرنجے و نه به ‌آسانے می ‌رنجانے آرامش سهم دل‌هايے است کہ به سَمت خداست..! امضاے خـدا پاے هـمہ آرزوهایتـان🌸 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☄ حقیقت دنیا چیست؟ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🤍🤍🤍🤍 بعضی آدمها دنيا رو زيبا ميکنند.. آدمايی که هروقت ازشون بپرسی چطوری، ميگن خوبم! وقتی بهشون زنگ میزنی و بیدارشون میکنی، میگن بیدار بودم یا میگن خوب شد زنگ زدی! وقتی ميبينن يه گنجشک داره رو زمين غذا ميخوره راهشون رو کج ميکنن که اون نپره؛ اگه يخ ام بزنن، دستتو ول نميکنن بزارن تو جيبشون؛ آدم هايی که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پای درد دلات می شينن! همين ها هستند که دنيارو جای بهتری ميکنند؛ مثل اون راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشينش رو محکم ببندی بلند ميگن: روز خوبی داشته باشی.. آدمهايی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان ميشوی، رو بر نميگردانند؛ لبخند ميزنند و هنوز نگاه ميکنند. دوست هايی که بدون مناسبت کادو ميخرند و ميگويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود يا گاهی دفتر يادداشتی، کتابی.. آدمهايی که از سر چهارراه، نرگس نوبرانه ميخرند و با گل ميروند خانه. کسانيکه غم هيچکس را تاب نمياورند و تو را به خاطر خودت ميخواهند.. ای کاش میشد این ادم ها رو قاب کرد و به در و دیوار شهر زد... 🌼🤍 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🌼🤍 خوش اخلاقی، لطف نیست؛ بلکه وظیفه شماست! با جمله "من اخلاقم اينجوريه ديگه"؛ بدخلقی رو توجيه نکنید. محبت ؛ وظیفه شماست! کم کاری نکنید. چون دیگران نمیدانند و اهمیت هم نمیدهند که شما کی هستید پس خودتان باشید 🌱 دنیا دریایی ژرف است 🌼ڪه بسیاری ازجهانیان 🌱درآن غـرق میشوند 🌼ڪشتی تو دراین دریا، 🌱باید تقـوای الهی باشد 🌼سوخت آن ایمان 🌱بادبانش توڪل 🌼ناخدایش عقـل 🌱راهنمایش علـم 🌼و لنگرش صبر باشد. 🌼از خدا خواستم آرامش را به تو هدیه دهد، زودتر از آنی که بیاندیشی و ندانی بزرگترین ثروت آدمی در راحتی خیال است.دست هایت را بگیرد و بگذارد همانجایی که به آن تعلق داری تا ترس ها دلتنگی ها سد راه شادی هایت نشود. 🌼از خدا خواستم در اوج سختی ها گرفتار قضاوت های نادرست و بیجا نشوی که نگرش اشتباه،افکار غلط دیدنِ زیبایی های زندگی را برایت مشکل می سازد. 🌼از خدا خواستم اراده ای قوی در دلت به راه بیندازد که با هر دشمنی درگیرِ جنگِ باطلِ آدم هایی نشوی که خودشان هم نمیدانند از این زندگی چه ها میخواهند.قهرمان زندگی خودت باشی و خانهٔ دلت را آنجایی بنا کنی که ارزش ثانیه به ثانیه نگاه ها گذشت ها و دوست داشتن های نابت را بدانند. . . 🌱حاتمه_ابراهیم_زاده 🌱 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
❇️❇️ ✅👌👌 شخصی می گوید به حکیمی گفتم : ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا زندگی ام را سامان بخشم و بهتر از زندگی لذت ببرم. 🟣 گفت: نخست بگو آيا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچه‌ی خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ كرده است؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، با خوشی قدم زده‌ای؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز خنده‌ی کودکی نازنین، تو را به خلسه‌ی شوق برده است؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا كوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیده‌ی تو سرازير كرده است؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟ گفتم: نه 🟣 گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده‌ای؟ گفتم: نه 🔴🔴 گفت: از من دور شو که سنگ را عاشقی می‌توان آموخت، تو را نه. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
📚داستان های زیبا 📚
📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت دوم 👈 حضرت فرمودند: شبى در بيابان عرفات بيتوته كرده
📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت سوم 🍃 حضرت از خيمه بيرون رفتند و مقدارى كه به صورت ظاهر چاى بود، ولى وقتى دَم كرديم به قدرى معطر و شيرين بود كه من يقين كردم، آن چاى از چای‌هاى دنيا نيست، آوردند و به من دادند. 🥣 من از آن چاى دم كردم و خوردم. بعد فرمودند: «غذايى دارى، بخوريم؟» گفتم: «بلى نان و پنير هست.» فرمودند: «من پنير نمی‌خورم.» گفتم: «ماست هم هست.» فرمودند: «بياور.» من مقدارى نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ايشان از نان و ماست ميل فرمودند. 🕋 سپس به من فرمودند: «حاج محمدعلى، به تو صد ريال (سعودى) می‌دهم، تو براى پدر من يک عمره به جا بياور.» عرض كردم: «اسم پدر شما چيست؟» فرمودند: «اسم پدرم "سيد حسن" است.» گفتم: «اسم خودتان چيست؟» فرمودند: «سيد مهدى.» 🔆 من پول را گرفتم و در اين موقع، آقا از جا برخاستند كه بروند. من بغل باز كردم و ايشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتشان را ببوسم، ديدم خال سياه بسيار زيبايى روى گونه راستشان قرار گرفته است. لب‌هايم را روى آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسيدم. 🔰 پس از چند لحظه كه ايشان از من جدا شدند، من در بيابان عرفات هر چه اين طرف و آن طرف را نگاه كردم كسى را نديدم! 🌟 يك مرتبه متوجه شدم كه ايشان حضرت بقيةاللَّه ارواحنافداه بوده‌اند، به‌خصوص كه اسم مرا می‌دانستند و فارسى حرف می‌زدند! ❤️ نامشان مهدى بود و پسر امام حسن عسكری بودند... ✍ ادامه دارد... 📎 ؛ ویژهٔ ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
📌 تشرف خدمت آقاامام زمان در صحرای عرفات - قسمت چهارم و آخر 🔰 نشستم و زارزار گريه كردم. شرطه‌ها فكر می‌کردند كه من خوابم برده است و سارقان اثاثيه مرا برده‌اند، دور من جمع شدند. اما من به آن‌ها گفتم: «شب است و مشغول مناجات بودم و گريه‌ام شديد شد.» 💠 فرداى آن روز كه اهل كاروان به عرفات آمدند، من براى روحانى كاروان قضيه را نقل كردم، او هم براى اهل كاروان جريان را شرح داد و در ميان آنها شورى پيدا شد. 🌄 اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خوانديم. بعد از نماز با آنكه من به آن‌ها نگفته بودم كه آقا فرموده اند: «فردا شب من به خيمه شما می آيم؛ زيرا شما به عمويم حضرت عباس (علیه السلام) متوسل می‌شوید» خود به خود روحانى كاروان روضه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را خواند و شورى برپا شد و اهل كاروان حال خوبى پيدا كرده بودند. 🌹 ولى من دائماً منتظر مقدم مقدس حضرت بقيةالله روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، بودم. 🌅 بالاخره نزديک بود روضه تمام شود كه كاسهٔ صبرم لبريز شد. از ميان مجلس برخاستم و از خيمه بيرون آمدم، ناگهان ديدم حضرت ولی‌ّعصر (علیه السلام) بيرون خيمه ايستاده‌اند و به روضه گوش می‌دهند و گريه می‌کنند... 🔴 خواستم داد بزنم و به مردم اعلام كنم كه آقا اينجاست، ولى ايشان با دست اشاره كردند كه چيزى نگو... ◀️ و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چيزى بگويم. من اين طرف در خيمه ايستاده بودم و حضرت بقيةالله روحی فداه آن طرف خيمه ايستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل (علیه السلام) گريه می‌کرديم و من قدرت نداشتم كه حتى یک قدم به طرف حضرت ولیّ‌عصر (علیه السلام) حركت كنم. ◾️ بالاخره وقتى روضه تمام شد، حضرت هم تشريف بردند.... 📚 برگرفته از: آثار و بركات حضرت امام حسين (علیه السلام)، ص ۲۳، قضيهٔ ۵ 📎 ؛ ویژهٔ ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
📚داستان های زیبا 📚
😈دام شیطانی😈 #قسمت_چهارم 🎬 داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمی
دام شیطانی قسمت پنجم 🎬 جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گفته هاش راتایید میکردم. بعدازساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش راتموم کرد واجازه داد راهی خانه شوم. واین اول ماجرابود سمیرا سوال پیچم کرد,استادچکارت داشت,چرااینقدطول کشید,چراگردنبنده را دادی به من و.... هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکرمیکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم وببینمش. رسیدیم خانه,سمیرا با دق گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا پیاده شدم بدون هیچ حرفی,صدا زد ,همااااا بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم وراهی خانه شدم مامان برگشته بود خانه,گفت :کجا بودی مادر,بابات صدباربیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه توگوشیت راجواب نمیدادی. بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند... مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم وبنا راگذاشت برخستگیم واقعا چرا من اینجورشده بودم؟؟ مانتوقرمزم راخواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش... لبخندی رولبام نشست. توخونه کلا بی قراربودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود,اصلا سردرنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو.نمیدادم وتمایلی نداشتم, این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت... حتی تودانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود. هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد ,شماره ی سلمانی راکه دراخرین لحظات بهم داده بود,ازجیب مانتوم دراوردم وگرفتم. تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن ..... گوشی رابرداشت,الو بفرمایید, من:س س س سلام استاد, استاد:سلام همای عزیزم,دیگه به من نگو استاد ,راحت باش بگو بیژن.... خوبی,چه خبرا؟ من:خوبم ,فقط فقط... بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟ اخیه بااین حرفش انگاردنیا رابهم داده بودند. گفتم:اگه بشه که خوب میشه بیژن:تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس,باشه؟؟ من:چشم ,اومدم مامان.وبابا هردوشون سرکاربودند یه زنگ زدم مامانم,گفتم بیرون کار دارم,مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       👉@zibastory👈 ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
📌اعدام طیب حاج‌رضایی و برادرش توسط حکومت پهلوی 🔸طیب حاج‌رضایی کارش بارفروشی بود. او انسانی جوانمرد با منش لوطی و مشتی‌گری بود. بار خود را بر دوش کسی نمی‌گذاشت و بامحبت و مردم‌دار بود. طیب دارای اعتقادات مذهبی‌ بسیار قوی ، خصوصا نسبت به امام حسین علیه‌السلام بود و قداست و علاقه خاصی به محرم و عزاداری سرور شهیدان داشت. 🔹طیب و اسماعیل از بارفروشان میدان بار تهران بودند که در برپایی قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ نقش مؤثری داشتند. رژیم با معرفی، محاکمه و اعدام این دو برادر قصد داشت تا قیام بزرگ مردمی برخاسته از اعتقادات مذهبی را یک جنجال وابسته به بیگانه نشان دهد و عاملان آن را مشتی فرصت طلب و قلدر معرفی نماید که به شکست رسید. 🔺 طیب و برادرش اسماعیل، به مدت ۵ ماه در زندان رژیم پهلوی زیر شکنجه‌ها مقاومت کردند. پایمردی آنان به حدی بود که شهادت را بر عفو شاه خائن ترجیح دادند. اسماعیل برادر طیب در ذیل ورقه دادگاه چنین نوشت: اگر صد سال زندگی کنم، مرگ به این سعادتمندی نخواهم داشت چرا تقاضای عفو کنم و از این سعادت درگذرم؟ 🔻طیب هم حاضر نشد از راه جدیدی که انتخاب کرده بود جدا شود و علیه نهضت اسلامی موضعی بگیرد. به همین دلیل نیز وی به همراه برادرش اسماعیل، در دادگاه نظامی به اعدام محکوم و در یازدهم آبان ۱۳۴۲ تیرباران شدند. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
به اندازه تک تک گلبرگ های دنیا 🌸شادمانی برایتان آرزو می‌کنم 🌺می‌دانم که این شادمانی 🌸قرین ِ سلامتی ست 🌺پس می‌گویم حالِ خوب 🌸نصیبِ دل‌های مهربانتان 🌺صبح زیباتون بخیر ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
🔆پند حكيم هوشمندى حكيم نزد شاه عصر خود رفت ، شاه به او رو كرد و گفت : ((مرا اندكى موعظه كن )). حكيم گفت : پند دادن آسان است ولى عمل به آن دشوار مى باشد، وانگهى پند بردن به نزد نادان مانند باريدن باران در شوره زار مى باشد، اكنون اين پند مرا بشنو: هر سرى كه در آن عقل نيست ، مانند چشمه اى است كه در آن آب نيست . هر انسانى كه خصلت جوانمردى ندارد مانند بوستانى است كه گل ندارد. هر دانشمندى كه پرهيزكار نيست ، مانند اسبى است كه لگام ندارد. هر فرمانروائى كه خوف (از خدا) را رهنماى خود سازد، و حلم و خود نگهدارى را همنشين خود قرار دهد، و نزديكانش را همواره به عدل و راستى دستور فرمايد، سزاوار است كه مشمول خشنودى خدا گردد. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
حكيمى را گفتند: چگونه به عقل کسی می توان پی برد؟ گفت: از حرف هایش پرسیدند: اگر چیزی نگفت چه؟ پاسخ داد: هیچ کس آنقدر عاقل نیست همیشه سکوت کند.. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─   👉@zibastory👈 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜