eitaa logo
•●♡زیباݓریݩ؏ـشـــق♡●•
55 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
285 ویدیو
17 فایل
️یاصاحب الزمان عج دلم از فرط گنه سنگ شده کاری کن ک نفس های تو در سنگ اثر خواهد کرد(:♥️! کپی آزاداگه همی الان به یاد آقا ی صلوات بفرستی هم که دمت گرم =)🐣🌱 ارتباط با ادمین @montazerzhor84 📬لینک ناشناسمونه👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/936995
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ تأکید بر صبحانه خوردن.. 🔻پیامبر اکرم"ص" فرمودن که: هر کس خواهان ماندن است.. و البتّه ماندنى در کار نیست.. باید صبح زود صبحانه بخورد!😌🙂🌿 @zibatarin_Eshgh_2🖤
❇️حاج‌آقاپناهیان‌میگه که: آقا ‌امــام‌زمــان صبح به عشق شما چشم باز میکنه.. اما این عشق فهمیدنے نیست🙁 بعد ما صبح که چشم باز میکنیم بجایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چڪ میکنیم🙂💔 @zibatarin_Eshgh_2🖤
اگه انتقاد و پیشنهادی راجب کانال دارین و یا تبادل و خوشحال میشیم که بهمون بگین🙂💙 لینک ناشنــاسمون👇🙂 https://abzarek.ir/service-p/msg/789489 @zibatarin_Eshgh_2🖤
عمریست دخیلم، به ضریـحـی‌ڪه‌ندارۍ...😭🖤' علیه السلام تسلیت باد🖤💔 @zibatarin_Eshgh_2 🖤
یا آقا جانم بمیرم برا غریبیتون اخه😭💔
🏴فضیلت گریه برای مجتبی علیه‌السلام 🖤حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: 💔چون فرزندم حسن را به زهر شهید کنند ملائکه آسمان‌های هفتگانه بر او گریه کنند. و همه چیز بر او بگرید حتی مرغان هوا و ماهیان دریا 😭 🖤و هر که بر او بگرید دیده‌اش کور نشود روزی که دیده‌ها کور می‌شود؛ 💔و هر که بر مصیبت او اندوهناک شود، اندوهناک نشود دل او در روزی که دل‌ها اندوهناک شوند، 🖤و هر که در بقیع او را زیارت کند قدمش بر صراط ثابت گردد در روزی که قدم‌ها بر آن لرزان است. 📚منتهی الآمال، تالیف شیخ عباس قمی، جلد ۱، صفحه ۲۸۸، چاپ انتشارات پیام مقدس علیه‌السلام 🖤💔 @zibatarin_Eshgh_2 🖤
Poyanfar - Ba Saadate Harkasi Zire Sayate (128).mp3
3.13M
آقای بی حرم 🥀💔 تو که آخه کاری غیر از کَرَم نداری🌱 چجوری قبول کنم که حرم نداری😭🖐🏻💔 🎙محمد حسین پویانفر @zibatarin_Eshgh_2 🖤
14.mp3
7.5M
| ۱۴ 📖 شرح کتاب آن سوی مرگ 🦋 زنی را دیدم که در حال جان دادن بود. 🌸من از قبل او را می‌شناختم. 🦋شیطانی کریه در تلاش بود تا او را منحرف کند.😬😓 🎬 حجت الاسلام والمسلمین امینی خواه 🎤  •──•❃❀✿◇✿❀❃•──• ✿ آثار منفی حب جاه و مقام و ریاست طلبی در ✿ با واقعیت ها زندگی کن🚫 ✿ سوء استفاده شیاطین از تعلّقات در سکرات💔 ✿ حضور شیاطین در بزنگاه ها و لحظه احتضار 📅 1398/01/19 @zibatarin_Eshgh_2 🖤
و رسیدیم به قسمت 14ام... 😍🦋🌱 . . 🙂🎧♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التماس دعای فرج.. نمازتون دیر نشه(:🙂🌸
بِسم‌ِ اللهِ الرَحمن‌ِ الرَحیم💚 📒|رمان 12 💢برای خوندن هر قسمت از رمان یک صلوات به نیت فرج مولا ضروری‌ست!😌 شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم. با قدرت و تمام توان درس می خوندم!!🙃 ترم آخرم و تموم شدن درسم، با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد. التهاب مبارزه اون روزها‌، شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود!!😍 صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم، علی بود! علی 26 ساله من، مثل یه مرد چهل ساله شده بود.چهره شکسته. بدن پوست به استخوان چسبیده. با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید.و پایی که می لنگید..😓 زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود.حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد!! می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود. من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم. نمی فهمیدم باید چه کار کنم.به زحمت خودم رو کنترل می کردم!😣 دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو. - بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم. ببینید! بابا اومده!!😌 بابایی برگشته خونه((:😍 علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره. خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم. مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید. چرخیدم سمت مریم: - مریم مامان!! بابایی اومده..🙂 علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم ها و لب هاش می لرزید. دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم. چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم.. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم: - میرم برات شربت بیارم علی جان..😇 چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی .بغض علی هم شکست. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.. من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان. شادترین لحظات اون سال هام، به سخت ترین شکل می گذشت!!🙂💔 بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد. پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب، علی گویان.. دوید داخل. تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت. علی من، پیر شده بود!!😕 روزهای التهاب بود. ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود!! خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن. اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت. حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم(:🙂 علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود. تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده. توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد!!😍 پیش یه چریک لبنانی، توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود! اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد. هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد. اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود!!🙂 و امام آمد!!!😍🙂 ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون. مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم. اون روزها اصلا علی رو ندیدم. رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام. همه چیزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود((:🙃 🎤|به روایت همسر و دختر شهید ✏️|به قلم شهید طاها ایمانی @zibatarin_Eshgh_2🖤
بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💚 رمان 13 💢جهت خوندن هر قسمت از رمان یک صلوات به نیت فرج مولا ضروری‌ست!😌 با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی..🙄 گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود!! نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون.. هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن. خصوصا زینب!! هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی، قوی تر از محبتش نسبت به من بود!🙂 توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد. کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود. ثروتش به تاراج رفته بود. ارتشش از هم پاشیده شده بود!!😣 حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم!🙃 سریع رفتم دنبال کارهای درسیم. تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد. بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم. اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد.. اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه..🙂 - چرا اینقدر گرفته ای؟! حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. خنده اش گرفت!!😅 - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟! - علی!! جون من رو قسم بخور! تو ذهن آدم ها رو می خونی؟!🧐😑 صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم: - ساکت باش بچه ها خوابن!!😠😅 صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید: - قسم خوردن که خوب نیست ولی بخوای قسمم می خورم!! نیازی به ذهن خونی نیست. روی پیشونیت نوشته(:😌🙂 رفت توی حال و همون جا ولو شد: - دیگه جون ندارم روی پا بایستم..😖 با چایی رفتم کنارش نشستم: - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد..😩 دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم. تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن..😅☹️ - اینکه ناراحتی نداره.. بیا روی رگ های من تمرین کن!! - جدی؟!😳 لای چشمش رو باز کرد: - رگ مفته. جایی هم که برای در رفتن ندارم!!🙄😅 و دوباره خندید.. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش: - پیشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدی، نزدی!!😌😂 و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم..😎 🎤|به روایت همسر و دختر شهید ✏️|به قلم شهید طاها ایمانی @zibatarin_Eshgh_2🖤
دوپارت بعدی خدمت شما عزیزان😍🙂☝️
😍 "شهید محمد حسن خلیلی" شهید محمد حسن خلیلی ، فرزند دوم خانواده‌ی آقای رمضانعلی خلیلی در تاریخ ۱۳۶۵/۹/۲۰ در تهران به دنیا آمد!! ایشان دانش آموخته ی دانشگاه امام حسین علیه السلام در رشته ی مدیریت بودند و بر حسب وظیفه ، به سوریه اعزام شده بودند و دارای تخصص های تخریب - تاکتیک و جنگ های نامنظم بودند!🙂 ایشان علاقه ی فراوانی به کارهای هیجانی ، ورزش جودو ، کاراته ، کوهنوردی و راپل ، خوشنویسی ، نقاشی ، طراحی ، سفر ، زیارت اهل بیت علیهم السلام و شهدا ، شرکت در مجالس اهل بیت (ع) و... داشتند!!😍 این عزیز بزرگوار در تاریخ ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۹۲ توسط تروریست های تکفیری در حلب سوریه، به شهادت رسیدند!🙂💔 جهت شادی این شهید صلواتی عنایت کنید!💚 @zibatarin_Eshgh_2🖤
🔻پدر شهید نقل می کنند.. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. آن موقع هوز برنامه ی راهیان نور به شکل امروزی نبود.. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. به فکّه رسیدیم، کمی جلوتر از آن ، مقرّ تخریب ما بود که اسم آنجا را الوارثین گذاشته بودیم!!😍 رسول کم سن و سال بود. به رسول می گفتم: نگاه کن پسرم!! ببین بچه ها این قبر را زمان جنگ کنده بودند. می آمدند داخل این قبرها، نماز می خواندند ، نماز شب می خواندند، مناجات می کردند، ولی حالا این قبرها غریب مانده اند!💔 دیگر از آن حال و هوا خبری نیست! بعد نماز ظهر یک دفعه متوجّه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه می کند(:🙂 بنده حقیقتاً همان جا گریه ام گرفت!💔 @zibatarinp_Eshgh_2🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"اَللهُـــمَ صَلِ عَلیٰ مُحَمَّدْ و آلِ مُحَمَّد ْ و عجِّــــــلْ فَرَجَهُــــــمْ"💛 تقدیــم بہ آقا امام زمان'عج'🙂🌱 @zibatarin_Eshgh_2🖤
❇️امام سجاد"ع" فرمودن: عمّه‌ام زینب! با وجود همه‌ی مصیبت ها و رنج هایی که در مسیرمان به سوی شام به او روی آورد.. حتی یک شب اقامه‌ی نماز شب را فرو نگذاشت!😌🙂💕 @zibatarin_Eshgh_2🖤
😍 🌙 🙃اگر مردم میدانستند ، ڪہ در اثر نخواندن 🌙 چه ثواب بزرگ و پاداش همیشگی را از دست داده اند، گریه هایشان برای از دست دادنش طولانی میشد.☝️🙂 🌿در حدیثی از (ص) آمده 🛑 هیچ چیز به اندازه گناه ڪردن انسان را دچار خستگی نمی ڪند❌ هر چقدر ڪه هنگام از خوابتان برای بزنید اگر اخلاص داشته باشید به همان اندازه خستگی از شما دور می شود.☺️🍃 👈دو رڪعت در دل از دنیا🌍 و آنچه در آن است ، نزد من محبوتر است😍✨ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج شب ♥️