eitaa logo
زینبیه مجازی شهرستان ایذه
38 دنبال‌کننده
562 عکس
463 ویدیو
25 فایل
مدرسه علمیه حضرت زینب (س) شهرستان #ایذه ارتباط با ادمین @mobaleghinekhahar
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از داستان‌های حکیم نظامی گنجه ای در هفت پیکر است. مرحوم مهدی آذر یزدی آن‌را به زبان امروزی بازنویسی کرده که تقدیم شما بزرگواران میشود. ۱- خیر و شر و دوران کودکی صدها سال پیش از این، یک روز بچه ها جمع شده بودند و بازی می کردند. بازی ایشان یک «رئیس» لازم داشت. برای انتخاب رئیس قرعه کشیدند و نام «شر» در آمد. «شر» نام یکی از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضی نبودند، چون که او را می شناختند و بارها دیده بودند که هروقت «شر» «اوسا» ]اوستا[ می شود زورگویی می کند و زیر بار حرف حسابی نمی رود و می خواهد بزرگی به خرج دیگران بدهد. این بود که بچه ها یک صدا گفتند: «نه، ما این قرعه کشی را قبول نداریم، ما «شر» را قبول نداریم، اشتباه شده و باید دوباره از سر شروع کنیم.» «شر» که از درست بودن قرعه اطمینان داشت از این حرف خیلی لجش گرفت و فریاد زد: چرا قبولم ندارید؟ ما که هنوز بازی را شروع نکرده ایم، از کجا می دانید که من بدم؟ یکی از بچه ها گفت: «ما چندبار امتحان کرده ایم، تو وقتی مثل همه بازی می کنی بد نیستی ولی عیب تو این است که وقتی اسمت را گذاشتند «اوسا» دیگر حرف حسابی سرت نمی شود، گردن کلفتی می کنی، جر می زنی، دغل بازی می کنی. با قوی‌ترها یار می شوی وحق ضعیف ها را پامال می کنی، دعوا راه می اندازی و صدای بزرگترها در می آید. ولی ما می خواهیم بازی کنیم و همه باهم برابر و برادر باشیم، بگذار «اوسا» یکی دیگر باشد.» رسم دنیا این است که وقتی همه با هم یک چیزی را بخواهند یک نفر نمی تواند با همه در بیفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشی تجدید شد. این بار قرعه به نام «خیر» در آمد. «خیر» اسم یکی دیگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و برای او فریاد شوق کشیدند. «خیر» پسر خوبی بود و همه او را دوست می داشتند چون که با تربیت بود، هرگز به کسی حرف بد نمی زد و در بازی بی انصافی نمی کرد و با همه مهربان بود و هیچ کس نمی توانست از کارهای «خیر» ایراد بگیرد. وقتی بچه ها از «اوسا» شدن «خیر» خوشحال شدند «شر» از زور حسودی رنگش سرخ شده بود و «خیر» هم این را فهمید و برای اینکه دل خوری پیدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جای وردست و معاون خودم انتخاب می کنم و «شر» هم مطابق میل همه بازی می کند. پیش از اینکه بچه ها حرفی بزنند «شر» میان حرف او دوید گفت: «نه، من بازی نمی کنم، من می خواهم بروم.» «شر» خیلی رنجیده بود، به شخصیتش بر خورده بود، و با اینکه «خیر» در این میان تقصیری نداشت از او رنجیده بود و نتوانست این تحقیر را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت. آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازی می کردند و این پیشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کینه «خیر» را در دل گرفت، و همیشه در پشت سر از او بدگویی می کرد که: «خیر» بی عرضه است، از دعوا فرار می کند، «خیر» ترسو است همراه من به صحرا نمی آید، «خیر» خودپسند است خاک بازی نمی کند. و از این حرف ها. اما برای اذیت کردن «خیر» بهانه ای پیدا نمی کرد چونکه «خیر» بسیار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمی شد از او بهانه بگیرند و هر وقت هم «شر» اورا مسخره می کرد، دیگران از «خیر» طرفداری می کردند. سالها گذشت و « خیر و شر » هم مانند بچه های دیگر زندگی می کردند، همبازی بودند، همشهری بودند، بچه محل بودند، و بعدهم بزرگتر شده بودند و کمتر یکدیگر را می دیدند، و «خیر» بیشتر با آدمهای خوب معاشرت داشت و «شر» همانطور که خودش می پسندید با آدمهای مثل خودش راه می رفت و هر کسی به کاری مشغول بود. این بود تا یک سال که «خیر» می خواست از آن شهر به شهر دیگر سفر کند و آنجا بماند. در آن زمانها راه های بیابانی چندان امن و امان نبود. همان طور که در آبادی ها هم هنوز وسیله ای مثلا مانند بانکها برای نگهداری امانت های قیمتی یا نقدینه ها پیدا نشده بود. این بود که بعضی از مردم هرگاه نگهداری نقدینه ها را دشوار می دیدند آنها را مانند گنجی در محلی پنهان می کردند و جای آن را به کسی نمی گفتند و بعدها به دست دیگران می افتاد. در مسافرت هم کسانی که همراه قافله های بزرگ نبودند سعی می کردند تا حد ممکن، چیزهای گران قیمت همراه نداشته باشند یا نقدینه ای که دارند پنهان و پوشیده باشد تا راهزنان به طمع نیفتند و خودشان آسوده خاطر باشند «خیر» هم هر چه اثاث زیادی داشت فروخته بود و به جای آنها دو دانه جواهر خریده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر دیگر بفروشد و سرمایه زندگی کند روزهای آخر که «خیر» کم کم با دوستان خدا حافظی می کرد «شر» خبردار شد که «خیر» می خواهد از آن شهر برود. «شر» هم فکری کرد و با خود گفت: «من باید بفهمم که «خیر» چه خیال دارد، «خیر» همیشه فکرهایش خوب است و مردم خیلی از او تعریف میکنند، من هم نباید بیکار بنشینم» لذا تصمیم گرفت تا او همراه «خیر» شود