#خاطره🍂
🌷خاطره ای شیرین از مرخصی جبهه
ازجبهه مرخصی گرفتم وحرکت کردم به طرف یزد نزدیکای ابرکوه حدود ساعت 3 نیمه شب اتوبوس مون خراب شد.
هر کی به هر طریقی تونست با ماشین های شخصی رفت من تنها موندم!
یه پایگاه سپاه همون نزدیکا بود، رفتم اونجا و گفتم:
من بچه مهریزم، شب بزارین اینجا بمونم.
بهم گفتن: اینجا محل نظامیه نمی تونی بمونی! ولی این نزدیکی یه امام زاده است، اونجا استراحت کن!
هوا هم سرد بود، رفتم داخل امام زاده، دیدم دونفر پتو رو خودشون کشیدن و خوابیدن!
منم رفتم کنارشون خوابیدم و گوشه پتوشون را کشیدم روی خودم.
صبح شد دیدم یه پیرمرد داره بالای سرمون قرآن می خونه!
همین که بلند شدم دیدم پیرمرد فرار کرد😳
دویدم گفتم حاجی چرا فرار می کنی؟😔
دیدم محل نمی زاره! 🤔
تو همین حال دیدم یه نفر دیگه اومد، بهش گفتم حاجی چرا این پیرمرد داره فرار میکنه!؟
گفت: تو کجا بودی؟
گفتم: دیشب اومدم اینجا پهلوی این دونفرخوابیدم، حالا بلند شدم دیدم این پیرمرد داره فرار می کنه!
گفت: این دو نفر مرده اند! 😱
شب گذاشتیم شون که صبح بیایم ببریم شون برای غسل و کفن و دفن!
اینجا بود که منم مخواستم فرارکنم😂
به روایت: #رزمنده_مهدی_زارعزاده
┄┅─✵🍃🌺🌺🍃✵