eitaa logo
زیر سایه ی خدیجه 💖
265 دنبال‌کننده
64 عکس
4 ویدیو
30 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر سایه ی خدیجه 💖
📕 می تونید محتوای قصه های بسته ی «ولادت پیامبر اکرم و امام صادق علیهماالسلام» رو تو وبلاگ مون ببینید
داستان مارمولک سخنگو 🐊 اسم من ضب ضبیه! من از مارمولک‌های خاردُم هستم و تو بیابان‌ها زندگی می‌کنم. یه روز تو بیابان‌ها دنبال سایه می‌گشتم که یکهو یه مرد عصبانی صحرانشین منو برداشت و تو آستینش گذاشت! اولش ترسیدم! اما بعد فهمیدم که اون مرد داره می‌ره پیش پیامبر خدا! وقتی به جمع رسول خدا و یارانشون رسید بی‌ادبانه گفت: «این مرد کیه؟» دوستان پیامبر گفتند: «پیامبر خدا» مرد گفت: «قسم به بت‌ها که از تو بیشتر از هر کس دیگه ای بدم میاد! حیف که بهم میگن عجولم! وگرنه الان تو رو می‌کشتم!» پیامبر فرمودند: «چی باعث شده بخوای این کارو بکنی؟ به پیامبری من ایمان بیار!» یهو اون مرد پرتم کرد روی زمین و به مسخره گفت: «هر وقت این مارمولک بیابونی به پیامبر بودن تو ایمان آورد منم ایمان میارم!» حضرت محمد صل‌الله‌علیه‌و‌آله منو رو صدا زدن: «ای مارمولک!» خیلی عجیب بود! یهو تو خودم احساس کردم که می‌تونم مثل آدم‌ها صحبت کنم! سریع در جواب حضرت محمد صلوات الله علیه گفتم: «بله سرورم! امر کنید تا اطاعت کنم! ای نورچشم مومنینِ به روز قیامت» اون مرد فکر می‌کرد که من چیزی نمی‌فهمم، اما من با تمام وجودم می‌دونستم حضرت محمد صلوات الله علیه فرستاده‌ی خداست. پیامبر سوال می‌پرسیدند و من با زبان آدم‌ها جواب می‌دادم! فرمودند: «چه کسی را می‌پرستی؟» گفتم: «کسی که عرش او در آسمان‌ها، فرمانروایی‌اش در زمین و دریاهاست و در بهشت رحمت و در جهنم عذاب دارد.» فرمودند: «من کیستم ای مارمولک؟» گفتم:«تو فرستاده‌ی پروردگار عالمیان و آخرین پیامبری. کسی که پیامبری تو را بپذیرد عاقبت بخیر می‌شود و کسی که بگوید دروغ است، ضرر می‌کند.» همه تعجب کرده بودند، حتی مرد صحرانشین! با دیدن این معجزه حالش عوض شد و گفت: «وقتی آمدم خیلی از شما بدم می‌آمد. اما الان شما رو از پدر و مادر و خودم هم بیشتر دوست دارم.» و بعد شهادتین رو به زبان آورد و اعلام کرد که به تنها خدای واقعی و فرستاده‌ی او حضرت محمد صلوات الله علیه ایمان دارد. بعد پیش قبیله‌اش برگشت و همه چیز را تعریف کرد. آنها با خودشان گفتند حتی مارمولک‌ها می‌دانند که حضرت محمد صلوات الله علیه رسول خداست. کسی که به فرمان او حیوانات هم حرف می‌زنند، حتما از طرف خداست و هزار نفر از مردم اون قبیله مسلمان شدند. منبع: بحارالانوار ج ۱۷ ص ۴۰۶
تصویر داستان مارمولک سخنگو @ZireSayeKhadije
مارمولک سخنگو پیامبر اکرم.jpg
1.39M
فایل با کیفیت داستان مارمولک سخنگو الله علیه
مارمولک سخنگو.mp3
1.65M
صوت داستان مارمولک سخنگو الله علیه @ZireSayeKhadije
داستان پیامبر مهربان و کودکان مدینه من موذن پیامبر هستم. اسمم بِلال است. روزی در مسجد منتظر رسول خداصلی‌الله علیه‌وآله نشسته بودیم تا نماز جماعت بخوانیم. پیامبر کمی دیر کردند، نگران شدم و از مسجد بیرون اومدم تا به دنبال پیامبر خدا بگردم، یک‌دفعه چشمم به جمعی از بچه‌ها افتاد که دور پیامبر جمع شده بودند و هر کدام می‌گفتند:«ای رسول الله میشه شُتر من بشی؟!» دلشون می‌خواست با پیامبر بازی بکنند و سوارشون بشند! خواستم برم پیامبر رو از دست بچه‌ها آزاد کنم؛ اما حضرت به من فرمودند: «دیر شدن وقت نماز برای من بهتر از غمگین شدن این بچه‌هاست! به خانه‌ی ما برو و هر چیز خوبی مثل گردو و خرما و... پیدا کردی بیار، تا خودم را از این کودکان بخرم.» من هم رفتم و هشت تا گردو‌ پیدا کردم و برای پیامبر آوردم. پیامبر به بچه ها فرمودند: «آیا شما شتر خود را به این گردوها می‌فروشید؟» بچه ها به این خرید و فروش راضی شدند، گردوها را گرفتند و ایشان را رها کردند! پیامبر صلی الله علیه وآله توانستند به راه خودشان به طرف مسجد ادامه بدهند. وقتی این همه محبت را دیدم، تحت تاثیر قرار گرفتم و به پای مبارک آن حضرت افتادم، تواضع کردم و گفتم:«خداوند بهتر می‌داند که مقام پیامبری را در وجود چه کسی قرار دهد!» منبع: عوفی، سدید الدین محمد ؛ جوامع الحکایات و لوامع الروایات، تهران، نشر ابن سینا 1340ه.ش چاپ اول؛ باب دوم از قسم دوم، ص30. - نفایس الاخبار ص 286 الله علیه @zireSayeKhadije
پیامبر مهربان و کودکان مدینه.mp3
898.3K
صوت داستان پیامبر مهربان و کودکان مدینه الله علیه @ZireSayeKhadije
داستان مهربانی با پدر و مادر ♥️ یکی از روزهای خوب خدا، امام صادق علیه‌السلام ما را به مهمانی دعوت کرده بود. «عمار پسر حیّان» هم در بین ما بود. امام به اتاق آمد و در کنارمان نشست. عمّار رو به امام صادق علیه السّلام کرد و گفت: «می‌خواستم اسماعیل را بیاورم. او پسر آرام و با ادبی است و خیلی شما را دوست دارد. به من هم خیلی نیکی می‌کند.» امام صادق علیه السّلام با لبخند گوش کردند و فرمودند: «من هم پسرت اسماعیل را دوست داشتم؛ امّا حالا که گفتی به تو نیکی می‌کند، او را بیشتر از قبل دوست دارم. جدم رسول خدا هم همینطور بودند. روزی خواهر رضاعی پیامبر خدا به دیدار ایشان آمد. چون حضرت نگاهش به او افتاد از دیدار او شاد شد و رو انداز شخصی خود را برای خواهرش پهن کرد تا بر روی آن بنشیند و با خوش رویی مشغول سخن گفتن با او شد. روزی دیگر، برادر رضاعی رسول خدا صلی الله علیه و آله به خانه‌ی پیامبر آمد، ولی حضرت، آن برخورد و خوش‌رویی را که با خواهرش انجام داده بود به برادرش نشان نداد. دوستان حضرت که شاهد این اتفاق بودند، به ایشان گفتند: «ای پیامبر خدا! چرا رفتار شما با خواهر و برادرتان متفاوت بود؟!» حضرت فرمودند: «چون خواهرم نسبت به پدرش بیشتر اظهار علاقه و محبّت می‌کرد، ولی برادرم نسبت به پدرش بی اعتنا بود. من هم با محبت خود، محبت خواهرم به پدرش را تکریم و احترام کردم.» منبع: وسائل الشیعه ج ۱۵، ص ۲۰۵ - بحارالانوار ج ۱۶ ص ۲۸۱ - الزهد ص ۷۱ الله علیه @ZireSayeKhadije
تصویر داستان مهربانی با پدر و مادر @ZireSayeKhadije
emam sadegh11.jpg
1.47M
فایل با کیفیت داستان مهربانی به پدر و مادر
مهربانی با پدر و مادر.mp3
1.07M
صوت داستان مهربانی با پدر و مادر @ZireSayeKhadije
امام صادق علیه السلام معلم دانشمند پرور 🎓 من جابر ایرانی هستم. جابر پسر حیان. من دانشمند خیلی خوبی بودم. چون استاد بی‌نظیری داشتم. استاد من مولایم امام جعفر صادق علیه‌السلام بودند که با علم خدایی‌شان سوال‌های من را جواب می‌دادند. امام‌ها و پیامبران علمشان را از خدا می‌گیرند و کاملا درست و بدون اشتباه هست! من در دوران شاگردی امام صادق علیه‌السلام 500 کتاب نوشتم که بیشتر آن‌ها مربوط به علم ماده‌ها یعنی شیمی بود. البته امام در همه‌ی علوم دانشمند بودند. مثل علم ستاره‌ها، آسمان، طبیعت، بدن انسان و پزشکی، علم مناظره و گفتگو، اخلاق خوب و... با کمک‌های امام صادق ماده‌های طبیعی و شیمیایی زیادی را کشف کردم و در کتاب‌هایم نوشتم و به شاگردان خودم هم یاد دادم و آن‌ها توانستند به همه‌ی مردم دنیا کمک کنند. مثل آقای زکریای رازی که با کتاب‌های من، همه‌ی مردم دنیا را با ماده‌ی الکل آشنا کرد. همان مایعی که باهاش کرونا را از بین می‌بردند و وسایل را ضدعفونی می‌کردند؛ یا آقای ابوعلی سینا که با کمک کتاب‌هایی که از جواب‌های امام صادق علیه‌السلام نوشتم پزشک نمونه‌ای شد و هنوز هم دکترها از علم و دانش ابوعلی سینا استفاده می‌کنند. امام صادق علیه‌السلام برای گسترش علم خیلی شاگرد تربیت کردند تا علم الهی را به مردم دنیا برسانند. وقتی امام مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه ظهور کنند، علم دنیا خیلی بیشتر پیشرفت می‌کند و همه‌ی انسان‌ها به جواب سوالاتشان می‌رسند. @ZireSayeKhadije
تصویر داستان معلم دانشمند پرور @ZireSayeKhadije
emam bagher a.jpg
2.31M
فایل با کیفیت داستان معلم دانشمند پرور @ZireSayeKhadije
🎉 بسته‌ی سرگرمی فرهنگی کودکانه برای ولادت امام حسن عسکری 💖 علیه‌السلام 🎊🎁 🔰موارد داخل بسته: ✂️ کاردستی ریسه ولادت به همراه پروانه ها 🦋 و ستاره ها 🌟 📖 کتاب کوچک «قصه هایی از امام حسن عسکری علیه‌السلام» شامل سه قصه، رنگ امیزی 🎨 و برچسب 🎭کاربرگ نمایش و ۴ چوب بستنی برای اجرای نمایش 💍کاردستی ساخت انگشتر با سیم منعطف مخملی 🍚خوراکی گندم شاهدونه برنجک 🎈دوتا بادکنک بسته ها مناسب سن ۴ تا حدودا ۱۰ سال هست و اگر بخواید بانی تعداد مشخصی بسته بشید، هر بسته ۷ تومن هست. برای دریافت این بسته‌ها و دیدن عکس ها با ما همراه باشید (📬 پست به سراسر ایران 🇮🇷 و پیک 🛵 برای تهران امکان پذیر است، تحویل حضوری هم در برخی مناطق داریم) 😊 بهمون پیام بدید 👇🏻 🆔 @khadije_modir با ما در زیر سایه ی خدیجه سلام‌الله‌علیها همراه باشید 💖 @ZireSayeKhadije
📕 می تونید محتوای قصه های بسته ی «ولادت امام حسن عسکری علیه‌السلام» رو تو وبلاگ مون ببینید 😉😉 به همراه منابع عربی روایاتی که قصه ها ازش اقتباس شده 🖥 https://ziresayekhadije.blog.ir/post/کتاب-کوچک-قصه-هایی-از-امام-حسن-عسکری-علیه-السلام
داستان : 🎁 هدیه تولد نوزاد 👶🏻
🎁 هدیه تولد نوزاد 👶🏻 سلام! اسم من ابویوسف است. در زمان امام حسن عسکری علیه‌السلام، من شاعر مخصوص پادشاه بدجنس متوکل بودم. وقتی پسرم به دنیا آمد، وضع مالی خوبی نداشتم. از چند نفر خواستم پول قرض بگیرم، اما همه مرا ناامید کردند و هیچ‌کس کمکم نکرد! با خودم گفتم چه کار کنم؟ یک دفعه به ذهنم رسید، بروم پیش امام حسن عسکری علیه‌السلام، ایشان خیلی مهربان و اهل بخشندگی هستند . ولی راستش رویم نمی‌شد، چون من اصلا هیچ کار خوبی برای ایشان نکرده بودم. به در خانه امام که رسیدم ناگهان ابوحمزه، دوست امام، در را باز کرد. تعجب کردم من که هنوز در نزده بودم! او یک کیسه سیاه که چهارصد درهم در آن بود به من داد و گفت: «امام گفتند این را خرج نوزاد تازه متولد شده‌ات بکن، خداوند در این نوزاد برایت برکت قرار دهد.» من اصلا نمی‌دانستم چه بگویم! چگونه تشکر کنم. راستی من که هنوز نگفته بودم پسرم به دنیا آمده!!! من که نگفته بودم نیازمند پول هستم!!! من که اصلا در نزده بودم!!! واقعا چه امام مهربان و آگاهی. منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۹۴
IMG_5380.JPG
1.51M
فایل با کیفیت داستان هدیه تولد نوزاد @ZireSayeKhadije
داستان اسب چموش 🐴🐎
داستان اسب چموش 🐴🐎 یک روزی از روزها، توی بازار شلوغ و پر سر و صدای شهر، همه مشغول خرید و فروش بودند. هر کسی برای خرید چیزی به بازار آمده بود، یک گوشه از بازار یکی از فروشنده‌ها اسبش را به بازار آورده بود تا بفروشد. زیرا این اسب خیلی خیلی ناآرام و چموش بود و صاحبش را اذیت می‌کرد. آن مرد با خودش گفته بود: «به بازار می‌روم، اولین کسی که اسب راخواست، با قیمت پایین می‌فروشمش تا از دستش راحت بشوم!» همان روز امام حسن عسکری علیه‌السلام قصد داشت تا به بازار برود. امام به طرف فروشنده اسب رفت و خواست که اسب را بخرد، فروشنده هم طبق فکری که داشت اسب چموش را با قیمت خیلی خیلی پایین به امام فروخت. امام به یکی از همراهان‌شان گفتند: «لطفا این اسب را برای من زین کن». دوست امام با احتیاط به سمت اسب رفت و و اسب را زین کرد. اسب آراااام ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. انگار دیگر خبری از آن اسب بداخلاق و چموش نبود. فروشنده که دید اسبش آرام شده، گفت: «نه اسب را نمی‌فروشم!» پیش خودش فکر کرده بود حالا که اسبم رام شده، آن را با قیمت بیشتری می‌توانم بفروشم. امام هم گفتند: «باشد!» و به دوستشان گفتند: «اسب را به این مرد پس بده.» اما همین که فروشنده خواست افسار اسب را بگیرد، اسب دوباره چموشی کرد و فرار کرد. انگار اسب هم دلش می‌خواست پیش امام باشد. اما امام دیگر از اونجا دور شده بودند. فروشنده که دید اسبش فقط کنار امام رام شده، به سرعت اسب را پیش امام برد و گفت: «این اسب چموش است و اذیت می‌کند، اگر مایلید به شما می‌فروشم.» امام گفتند: «بله می‌دانم که چموش است.» بعد امام به سمت اسب رفتند و دستی به گوش‌های اسب کشیدند، نوازشش کردند و از آن به بعد آن اسب ناقلای چموش از برکت نوازش امام برای همیشه آرام و رام شد و دیگر صاحبش را اذیت نکرد. منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۵۱ منابع دیگر: اصول کافى: ج 1، ص 507، ح 4، غیبت شیخ طوسى: ص 129، مجموعة نفیسة: ص 237، مدینة المعاجز: ج 7، ص 578، ح 2572
IMG_5384.JPG
1.09M
فایل با کیفیت نمایش داستان اسب چموش