#خاطراتحاجمهدی📕
⛰️با حاج مهدی ماموریت های زیادی رفتیم
در یکی از این ماموریت هایی که رفته بودیم،۱۵ روز به ماه رمضان مانده بود.
🌙تا قبل ماه مبارک باید کارهایی را انجام می دادیم که فعالیت های سنگینی بود و به نهایت توان جسمی احتیاج داشتیم.
🔷دو،سه روزی بود مستقر شده بودیم
حاج مهدی گفت:بچه ها من میخوام چند روزی روزه بگیرم و به پیشواز ماه رمضان برم.
😰در اون شرایط روزه گرفتن،واقعا سخت بود،ولی حاج مهدی تصمیم خودشو گرفته بود.
🖐️به حاجی گفتم:من هم هستم و با هم روزه می گیریم.خوشحال شد و گفت:چند نفر باشیم،خیلی بهتره.
🔶در یکی از روزها که بسیار فشار کار زیاد بود ،تشنگی و گرسنگی بر ما غالب شد.
ساعت افطار نزدیک شده بود.
🌇من رفتم بالا تا آماده بشم برای نماز و افطار.اذان گفت.منتظر حاج مهدی بودیم.
بنده احساس کردم حاجی در حال شستشودست و وضو گرفتن هستن.
🪟بعد که رفتم از پنجره نگاه کردم.وای!
حاجی هنوز مشغول کار بود.دراون شرایط!
👈🏻رفتم صدا کردم،گفتم:حاج مهدی بیا افطار.
گفت:چند دقیقه دیگه میام.
❤️بهم گفت:خدا میدونه،وقتی مشغول کار میشم،روزه،تشنگی،گرسنگی...همه رو فراموش میکنم.
🎙راوی:همرزمشهید
#شهید_مهدی_قره_محمدی
#انتشار_برای_اولین_بار