هدایت شده از خواندنی های سرو
به مناسبت فوت نوه گرامی شهید احمد کوچکی بخشهایی از کتاب حماسه بابا در گروه منتشر میشود
حماسه بابا (33)
نوبت جنگ (1)
نخستین بارقههای فروغ سحرگاهی، با شتاب از بالای تپّههای شرقی چپقلو سرازیر شده و اندکی از تاریکی اطاقهای گلی روستا را شکسته بود. حالا دیگر میشد قد و قامت نشستهی مشهدی احمد را در گوشهای از اطاق دید که صدای هِق هِق گریهاش مادر و پسر را هم بیدار کرده بود. معمولاً هر روز صدای صلوات او بود که بقیّهی اعضای خانواده را هم برای خواندن نماز صبح بیدار میکرد. امروز چه اتّفاقی افتاده بود که مردی با چنان صلابت چنین زار میزند و گریه میکند؟
پسر با چشمهای خوابآلود و حیرتزده، سرش را به سمت مادر گرفت و پرسید:
- مادر! بابا چرا گریه میکنه؟"
مادر جواب داد:
- نمیدانم. از هنگام اذان صبح که بیدار شده، داره گریه میکنه. بذار ازش بپرسیم ببینیم چی شده که این قدر بیقراری میکنه!
امّلیلا میدانست از زمانیکه منافقین وگروهکهای ضد انقلاب در گوشه و کنار کشور اغتشاش میکردند، مشهدی احمد خیلی فرق کرده بود. او دیگر شور و نشاط ماههای نخست پس از پیروزی انقلاب اسلامی را نداشت. دایم میگفت:
- من به شرایط و مناطق کردستان آشنایی کامل دارم. اگر اجازه میدادند که برم، میتونستم برای آرامش کردستان از دست اشرار و ضد انقلاب کاری کنم. ولی چکار کنم؟ سنّم بالاست. اجازه نمیدهند که در جنگ شرکت کنم!
مادر و پسر، کم کم به او نزدیک شدند. خانم پرسید:
- چی شده مرد! چرا اینقدر گریه میکنی؟
گریهی مشهدی احمد شدیدتر از آن بود که به او اجازه حرف زدن بدهد. قطرات اشک، بیاختیار از چشمهایش بیرون میزدند و پس از شستن شیارهای گونههای گندمیاش، از لابهلایی تارهای ابریشمی ریش بلند او که مانند هوای سپیدهدم ترکیبی از سیاهی و سیپدی بود به دامنش میچکیدند.
مادر و پسر همچنان منتظر نشسته بودند و مشهدی احمد هم در مِه اشک آلود اندوه و غم فرو رفته بود و توان بیرون رفتن از آن را نداشت. دقایقی گذشت. گریه و زاری او فروکش کرد و لب به سخن گشود:
- در خواب دیدم که دو لشکر در مقابل هم ایستادهاند. یکی از لشکرها زیاد بود ولی درسمت تاریکی قرار داشت. لشکر دیگر اندک بود ولی در سمت نورانی قرار گرفته بود. تعدادی سیّد اولاد پیامبر (ص) را هم دیدم که دور هم نشسته بودند. از آنها پرسیدم، "این لشکرها چه کسانی هستند؟" آنها پاسخ دادند، "مگر نمیدانی؟ اینها لشکر کفر و اسلام است." پرسیدم، " به من هم اجازهی جنگ میدهید؟" فرمودند، "برو از امام حسین علیهالسّلام که آن لشکر نورانی را فرماندهی میکند اجازه بگیر." من خدمت آن حضرت که این طرف آن طرف میدوید و لشکر را فرماندهی میکرد رفتم. از ایشان پرسیدم، "آیا به من هم اجازهی جنگیدن میدهید؟" ایشان فرموند که هنوز نوبت شما نرسیده است.
ادامه دارد....
#حماسه_بابا
#عظیم_سرودلیر