eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.7هزار دنبال‌کننده
56.6هزار عکس
58.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan ارتباط با خادم 👈 @mohebolMahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
ظهور نزدیک است
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
ظهور نزدیک است
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نهم 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: 🆔 @mahfa110
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از تحلیلگر ۵۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 موشن گرافیک صعود 40 ساله 👈وضعیت اقتدارنظامی دردوره پهلوی و مقایسه آن با دوران بعدازانقلاب 💠 📚 لینک مطلب: https://btid.org/fa/video/199906 📎 📎 📎 📎 تحلیلگر 57 👇👇 ♨️@tahlilgar57
شناخت امام زمان - قسمت دهم.mp3
2.54M
🎙 📝 موضوع: 📌 🎤 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️ 🔺 نعمت های ظاهر و باطن خدا چیست⁉️ بعد از اینکه امام را باور کردیم باید به چه مقامی برسیم⁉️ ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روش‌های دوستی با امام زمان ارواحنافداه...😍 ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔@montazerane_zohour
نگاهی گذرا به زندگینامه‌ی حضرت آیت‌الله‌العظمی سید علی حسینی خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی ایران  بنیان‌گذاری جامعه مدرسین حوزه علمیه قم در کنار این، جلسه دیگری هم راه افتاده که بنیان جامعه مدرسین امروز است. «ما جزو کسانی هستیم که در اولین نشست‌های جامعه مدرسین عضو بودیم، شرکت داشتیم. هم بنده بودم، هم به نظرم آقای هاشمی بود... آقایان [علی] مشکینی، ربانی‌شیرازی، [ناصر] مکارم و... یک عده مسن‌ترها هم شرکت می‌کردند.»[۴۵] این جلسه‌ها و تصمیماتی که در آن گرفته می‌شد، فضای حوزه علمیه قم را تغییر داد. پا به رکاب‌ها و دست‌اندرکاران این تصمیمات، کسانی غیر از اعضاء جلسه بودند؛ طلبه‌های جوان و علاقمند. این تحرکات فضای بسته و مغموم قم را باز کرد. آیت‌الله خامنه‌ای در همین ایام مخفیانه به ترجمه و انتشار کتاب آینده در قلمرو اسلام اقدام کرد. در این کتاب به دو موضوع مهم فشار غرب و تبلیغات کمونیسم اشاره شده و دورنمایی از آینده که به سمت اسلام پیش می‌رود، آمده است[۵۰] . ساواک کتاب را توقیف و افراد مرتبط با انتشار آن را دستگیر کرد اما موفق به دستگیری و بازداشت آیت‌الله خامنه‌ای (مترجم کتاب) نشد[۵۱] . آیت‌الله خامنه‌ای در آن ایام مدتی در تهران و کرج به فعالیت مشغول بود. اما به علت ندادن تعهد بر عدم اظهار مطالب ضد رژیم از فعالیتش در کرج ممانعت به عمل آمد. در مسجد امیرالمؤمنین (ع) تهران هم مدتی به امامت جماعت پرداخت.  سومین بازداشت در پی دستگیری و تبعید آیت‌الله سید حسن قمی در فروردین ۱۳۴۶ که به دنبال سخنرانی ضد رژیم او در مسجد گوهرشاد صورت گرفت، آیت‌الله خامنه‌ای از آیت‌الله میلانی خواست به این اقدام اعتراض کند[۵۲] . این اقدام وی سبب شد مأموران ساواک از حضور او در مشهد اطلاع یافته و در ۱۴ فروردین همان سال، در مراسم تشییع جنازه‌ی آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی، وی را دستگیر کنند[۵۳] . او در ۲۶ تیر همان سال آزاد شد[۵۴] . اندکی پس از آزادی، در تهران به ملاقات زندانیان سیاسی رفت. [۵۵] آیت‌الله خامنه‌ای از طریق ارتباط با مبارزین در نقاط مختلف، سعی در تشکل بخشیدن به مبارزین و مبارزه، تربیت نسل‌های جدید مبارزین و انقلابیون براساس اندیشه اسلامی خصوصاً بین طلاب علوم دینی و دانشجویان، سعی در اخذ مبانی مبارزه از قرآن و حدیث، مقابله با اندیشه‌های مادیگرایانه مارکسیستی و لیبرالیستی و امثال آن، به تعمیق اندیشه اسلامی و مبارزه در چهارچوب نهضت امام خمینی پرداخت و علیرغم مقابله رژیم پهلوی به موفقیت‌های زیادی دست یافت. نگاه چندبُعدی به مبارزه، استفاده از شبکه عظیم اطلاع‌رسانی نهضت امام خمینی و رسانه فراگیر منبر و عملگرایی‌اش، از برخی علل موفقیت ایشان بوده است. در پی وقوع زمین‌لرزه‌ی ویرانگر جنوب خراسان در ۹ شهریور ۱۳۴۷ عده‌ای از روحانیون خراسان به سرپرستی آیت‌الله خامنه‌ای با هدف امداد و سامان‌دهی کمکهای مردمی به زلزله‌زدگان، عازم فردوس شدند. این اقدام با مخالفت مقامات امنیتی محلی روبه‌رو شد اما گروه امداد اقدامات مؤثری در کمک‌رسانی به زلزله‌زدگان انجام داد. حضور و کمک‌رسانی دو ماهه‌ی آیت‌الله خامنه‌ای در فردوس فرصتی پدید آورد تا با مشکلات مردم زلزله‌زده از نزدیک آشنا شود و با آنان مأنوس گردد و در مجالس و منابر و همچنین هیئتهای مذهبی، پیام نهضت اسلامی را برای مردم آن سامان تبیین کند. این فعالیت‌ها حساسیت شهربانی و ساواک خراسان را برانگیخت و به اقامتش در فردوس پایان داده شد[۵۶] . او در اواخر دی‌ماه همان سال به قصد زیارت عتبات عالیات و دیدار با امام خمینی (ره) اقدام کرد اما با مخالفت و ممانعت ساواک روبه‌رو شد. این محدودیت تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داشت و وی ممنوع‌الخروج بود. [۵۷] منبع: https://www.leader.ir/fa/biography سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبونَ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🌹ظهور نزدیک است .... 🥀 گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem
ظهور نزدیک است
#قسمت_دهم نگاهی گذرا به زندگینامه‌ی حضرت آیت‌الله‌العظمی سید علی حسینی خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی ا
👆 نگاهی گذرا به زندگینامه‌ی حضرت آیت‌الله‌العظمی سید علی حسینی خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی ایران
❇️ تقابل دوگانه‌ی جدید «اسلام و استکبار»؛ پدیده‌ی برجسته‌ی جهان معاصر 🔹پس آ‌نگاه انقلاب ملّت ایران، جهان دوقطبی آن روز را به جهان سه‌قطبی تبدیل کرد و سپس با سقوط و حذف شوروی و اقمارش و پدید آمدن قطبهای جدید قدرت، تقابل دوگانه‌ی جدید «اسلام و استکبار» پدیده‌ی برجسته‌ی جهان معاصر و کانون توجّه جهانیان شد. 🔸 از سویی نگاه امیدوارانه‌ی ملّتهای زیر ستم و جریانهای آزادی‌خواه جهان و برخی دولتهای مایل به استقلال، و از سویی نگاه کینه‌ورزانه و بدخواهانه‌ی رژیم‌های زورگو و قلدرهای باج‌طلب عالم، بدان دوخته شد. ✅ بدین‌گونه مسیر جهان تغییر یافت و زلزله‌ی انقلاب، فرعونهای در بسترِ راحت آرمیده را بیدار کرد؛ دشمنی‌ها با همه‌ی شدّت آغاز شد و اگر نبود قدرت عظیم ایمان و انگیزه‌ی این ملّت و رهبری آسمانی و تأییدشده‌ی امام عظیم‌الشّأن ما، تاب آوردن در برابر آن‌همه خصومت و شقاوت و توطئه و خباثت، امکان‌پذیر نمیشد. @IslamLifeStyles ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🤲 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید 🥀 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem