📚برشی از کتاب
«احضاریه»
https://eitaa.com/sahife2/52037
✳️ " حسین پنجهٔ پای مادر را گرفت. گفت: «قسمات بدهم که بمانی؟» مادر سر تکان داد که نه. گفت: «زینب جان، خوب از این دو برادرت مواظبت کن!» و چشمانش را بست. زینب گفت: «یعنی باید ادای تو را دربیاورم؟ نازشان کنم؟ غذا بگذارم جلویشان؟» فاطمه چشمهاش را باز کرد. گفت: «یاد میگیری که چطور، عزیزم...» حسین گفت: «این یعنی خداحافظی؟» فاطمه گفت: «نه عزیزم. سفارشتان را کردم!» حسن گفت: «بار ما را روی دوش زینب نگذار، مادر جان. خودت بمان!»
#منتخب_کتاب
◀️ کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2
📚برشی از کتاب
«احضاریه»
https://eitaa.com/sahife2/52037
✳️ " حسین پنجهٔ پای مادر را گرفت. گفت: «قسمات بدهم که بمانی؟» مادر سر تکان داد که نه. گفت: «زینب جان، خوب از این دو برادرت مواظبت کن!» و چشمانش را بست. زینب گفت: «یعنی باید ادای تو را دربیاورم؟ نازشان کنم؟ غذا بگذارم جلویشان؟» فاطمه چشمهاش را باز کرد. گفت: «یاد میگیری که چطور، عزیزم...» حسین گفت: «این یعنی خداحافظی؟» فاطمه گفت: «نه عزیزم. سفارشتان را کردم!» حسن گفت: «بار ما را روی دوش زینب نگذار، مادر جان. خودت بمان!»
#منتخب_کتاب
◀️ کانال انس با #صحیفه_سجادیه
🆔 @sahife2