eitaa logo
ظهور نزدیک است
1.9هزار دنبال‌کننده
71.2هزار عکس
73.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
گلچینی از بهترین مطالب #مهدوی #ولایی #شهدایی #سیاسی #معنوی #معرفتی #تربیتی کانال شهدایی ما👈 @ba_shaheidan کانال قصه های شهداء 👈 @Ghesehaye_shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره‌ای از کفشدار حرم مطهر امام رضا علیه‌السّلام کشیک کفشداری داشتم ؛ نوبت من شب بود؛ معمولا بین ما خادمین رسمه که اگه حاجتی یا مشکلی داشته باشیم غذای نوبت کشیک‌‌مان را نذر حضرت رضا علیه‌السلام می‌کنیم و تقریبا بلااستثنا هم مشکلمان حل میشود و حاجت روا می‌شویم مگر این‌که چیزی خارج از صلاح و خیر درخواست کنیم، تازه همان هم به‌زودی حکمتش برایمان روشن می شود و با این التفات؛ راضی می شویم... این بار این چنین اتفاق افتاد: آن‌شب گرسنه بودم... از مهمان‌سرای حضرت، سهم شام کفشداری ما را آوردند. دوستانم شام‌شان را خوردند ولی من چون نذر داشتم با شکم گرسنه شام داغ حاضر آماده را گرفتم دستم و رفتم توی صحن تا بدهم به یکی از زایرین که محتاج‌تر و مستحق‌تر باشد. معمولا هر وقت غذا به دست و با لباس خدمت به صحن می رفتم همه می‌ریختند به اطرافم که یه تکه از آن را به عنوان تبرک با خودشون ببرند و همیشه غوغایی به‌پا می شد این دفعه هیچ‌کس به طرف من نیامد! نه ازدحامی نه درخواستی. پیش خود گفتم: - یعنی چه؟ چرا این‌دفعه اینجوری است؟چشمم افتاد به یک پیرزن خمیده با یک چادر کهنه. گفتم: -خودشه. باید شامم را به او بدهم و نذرم را ادا کنم. اما تا آمدم اقدام کنم او با بی‌اعتنایی از کنارم رد شد و من مثل آدم‌های حیران تا به خودم آمدم دیدم چند متر با من فاصله گرفته و پشت به من، به راهش ادامه می‌دهد و من هم هیچ انگیزه‌ای ندارم که به طرفش برم! پیش خود گفتم: -‌این وضعیت عادی نیست. من بارها این‌کار را انجام داده ام. امشب هیچ اقبال و استقبالی نیست! تاحالا این وضع را ندیده بودم. دلم گرفت. شایدم یک کمی هم بارانی شدم. در دل خود گفتم: -یا امام رضا ! نکند از دست من ناراحتید و اصلا دوست ندارید که به درگاهتان عرض حاجت کنم؟ واین‌ها هم علامت‌هایشان است؟ احساس غربت، محرومیت و تنهایی بدجوری داشت اذیتم می‌کرد و این فکر که ببینم چه کار کردم که حضرت از این خادم خودشان دلگیر شده‌اند. ادامه دارد... ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید 🥀 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem @ba_Shaheidan
خاطره‌ای از کفشدار حرم مطهر امام رضا علیه‌السلام (ادامه) در همین احوال یک‌دفعه چشمم افتاد به مردی شیک پوش با کت و شلوار اتو کشیده و مرتب که دست بچة 9-10 ساله‌اش را گرفته بود و داشت از رواق خارج می‌شد و به صحن می‌آمد ؛ بچه هم لباس مرتبی به تن داشت و سفت و سخت دست بابا را چسبیده بود. با دیدن آن‌ها طوری عجیب حالم دگرگون شد و مثل دفعه‌های قبل که نذر می‌کردم آن احساس گرمی و شوق را به شدت در خودم حس کردم. دیگر از آن غربت و بی‌اعتنایی آزاردهنده اثری نبود. مثل آهن و آهنربا داشتم به طرف این پدر و پسر کشیده می‌شدم بدون این‌که بفهمم چرا، به طرفشون راه افتادم. پیش خود فکر کردم: -این‌کار هیچ منطقی نداره. این‌ها که مستحق نیستند! احتمالا در بهترین هتل‌های مشهد اتاق دارند و یک شام مفصل هم انتظارشان را می‌کشد؛ آن‌وقت من شام نذری حضرت را بدهم به این‌ها؟ نه! این‌ها مستحق نیستند. یک دفعه با این افکار به خودم آمدم و دوباره سر جایم میخکوب شدم. ولی انگار مقاومت بی‌فایده بود! بی اختیار و خارج از هر محاسبه و منطقی داشتم به طرفشان جذب می شدم. دست خودم هم نبود. چند ثانیه بعد دلم را زدم به دریا و راه افتادم و در حالی‌که ظرف یکبار مصرف شام روی دست‌هایم بود با احترام بهشون تعارف کردم وگفتم : - سلام! این شام حضرت رضاست و من‌هم از خادمین حرم هستم. تقدیم به شما! حالا خودم هم نمیدانسم چرا داشتم این کار را می‌کردم. مرد شیک پوش با تعجب و بُهت‌زده، مدتی به ظرف شام خیره شد و یه دفعه خون دوید توی صورتش. پسرش با خوشحالی گفت : - بابا شام! و پدر بی اختیار زد زیر گریه. من مات و مبهوت با نگرانی پرسیدم: -چی شده؟ شما را ناراحت کردم؟ پدر در حالی‌که اشک‌هایش را از روی صورتش پاک می‌کرد گفت: -خیر آقا! ما از شما خیلی هم متشکریم. گریه من به خاطر کرامتی است که هم اکنون از این امام بزرگوار دیدم. وچون نمی توانست درست صحبت کند با سختی کلمات رو ادا کرد و دیگر گریه امانش نداد. چند لحظه به همین ترتیب گذشت. وقتی آرام‌تر شد گفت: -همین الأن که توی حرم بودیم داشتیم ضریح را طواف می‌کردیم، ناگهان دیدم پسرم وسط آن شلوغی و ازدحام خم شد و چیزی از روی زمین برداشت و به دهن گذاشت و خورد. گفتم: چه کار کردی؟ این چی بود که خوردی؟ گفت : - یه دانه نخودچی روی زمین افتاده بود برداشتم خوردم. من با عصبانیت دستش را کشیدم و گفتم: -چرا این‌کار را کردی؟ مگر تو نمی دانی که زمین این‌جا زیر پای این‌همه زایر از شهرهای مختلف، کثیف می‌شود و حتما آن نخودچی هم به پای آن‌ها خورده و کثیف شده، آن‌وقت تو آن را می‌گذاری توی دهنت و می خوری؟ حساب نمی‌کنی که هزارتا مرض می‌گیری؟ پسرم در حالی‌که ترسیده بود بغض کرد و گفت: -آخه پدر یک عالمه وقت است که این‌جا هستیم و من گرسنه‌ام؛ شما هم که به هتل نمی روید تا شام بخوریم. من خسته شدم! با عصبانیت گفتم: -گرسنه‌ای؟ به ایشان بگو گرسنه‌ای! و اشاره کردم به ضریح حضرت رضا علیه‌السّلام. راستش خودم هم نفهمیدم که چرا در آن لحظه چنین حرفی زدم! و پسرم بلافاصله رو به ضریح کرد و گفت: -ای امام رضا من گرسنه‌ام! هنوز چند دقیقه از این ماجرا نگذشته که خادم امام رضا علیه‌السّلام غذا را روی دستش تقدیم ما می‌کند! السلام علیک یا غریب‌الغربا ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ 🤲اللّهُمَّ اجْعَل قائِدنَا في درعك الحصينة التي تجعل فيها من ترید 🥀 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c @zohoore_ghaem @ba_Shaheidan
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیه‌السّلام(به مناسبت دهه‌ی کرامت) پاهایی که می‌لرزیدند (۱) پسر نوجوان روی فرش کف اتاق دفتر کار پدرش زانو زده و اوراق را مرتّب می‌‌کرد. آن روز من به طور اتفاقی او را در آن‌جا دیدم. چند ماه قبل، یکی از کارکنان حرم مطهر امام رضا علیه‌السّلام به من گفته بود که که پدر این نوجوان که اهل قلم و همکار هم هستند، فرزند شفا یافته‌ای دارد. در این مدّت من چندین بار به ایشان مراجعه کرده بودم ولی موفق به دریافت خاطره‌ی شفا یافتن فرزندشان نشده بودم. او داستانش را چند سال پیش در کتابی منتشر کرده و نسخه‌های کتابش را هم تمام کرده بود. با پی‌گیری من، او تلاش می‌کرد یک نسخه از کتاب را پیدا کرده و تصویر داستان را گرفته و به من بدهد. انگار آن روز شانس به من رو کرده بود که هم پدر تصویر داستان را با خود آورده بود و هم خود فرزندش که حالا نوجوانی شده بود در آن‌جا بود و به پدرش کمک می‌کرد. پدرش او را معرّفی کرد و گفت: - همین پسرم بود که با عنایات امام رئوف، ‌خداوند سلامتی‌اش را به ما برگرداند. وقتی نشستم و تصاویر صفحات کتاب را مرور کردم، دیدم نوشته شده بود: طبیعت، فصل دل‌انگیزش را جشن گرفته بود. همه‌جا با رایحه‌ی شکوفه‌های بهاری و جشن ولادت هشتمین حجّت خدا یعنی امام رضا علیه‌السّلام بوی عطر گرفته بود. سوّمین فرزند خانواده‌ی ما در چنین روزی به دنیا آمد. برای همین هم نام او را وحید‌رضا گذاشته‌ایم. پس از این که در میان شادی و سرور خانواده، کودک را از زایشگاه به خانه آوردیم، متوجّه شدیم که بدن طفل آن‌قدر ضعیف و شُل هست که قادر به مکیدن شیر از سینه‌ی مادرش نیست. چند روزی به همین منوال گذشت و ما کم‌کم متوجه شدیم که او قادر به نگهداری سر و دست و پاهایش هم نیست. بدتر از آن، هنگامی‌که می‌خواست با صدایی ضعیف گریه کند،‌ بدنش به شکل نیم‌دایره به عقب خم می‌شد. ما هر روز نگران‌تر از روز قبل می‌شدیم. چاره‌ای نبود جز مراجعه به پزشک و انجام معاینات و طبق دستور پزشک، گرفتن سی‌تی‌اسکن و غیره. در میان حزن و اندوه ما، پزشک، با مشاهده تصاویر و نتیجه‌ی آزمایشات، اعلام کرد که لکّه‌های سیاهی در مغز کودک دیده می‌شوند که نشان از نرسیدن اکسیژن کافی به مغز است. به عبارت دیگر، کودک دچار بیماری هیپوکسیای پیشرفته و غیر قابل درمان بود. سرانجام، پزشک، مقداری دارو و دویست جلسه هم فیزیوتراپی تجویز کرد. من و همسرم در حالی‌که در غم و اندوهی عمیق فرورفته بودیم، با چشمانی اشکبار مطب دکتر را ترک کردیم. امّا به یک پزشک بسنده نکرده، به چند پزشک دیگر هم مراجعه کردیم، همگی نظر پزشک اوّل را تایید کردند. پس از آن هم، هرکس هر پزشک حاذقی را معرفی می‌کرد، ما کودک را به پیشش می‌بردیم، بلکه درمانی برای مشکل فرزندمان پیدا کنیم. علاوه بر مراجعه به پزشک‌های متعدد، من و مادرش هم شروع کردیم به مطالعه در باره‌ی این بیماری. امّا هر چه اطّلاعات‌مان افزایش می‌یافت، امیدمان از درمان بچّه‌ کاهش می‌یافت. سرانجام، خدا را شکر، به پزشکی مراجعه کردیم که بسیار صمیمی و مهربان بود. او به ما توصیه کرد که ناامید نباشیم و به تلاشمان ادامه دهیم. مدّت زیادی داروهای تجویز شده را به بچّه‌ خوراندیم و یکصد جلسه فیزیوتراپی هم انجام دادیم، امّا هیچ بهبودی حاصل نشد. ما، مخصوصا همسرم، برای فراگیری مهارت کنار آمدن با یک فرزند معلول، به مراکز آموزشی خاص می‌رفتیم. با این حال همه‌ی این تلاش‌ها بی‌نتیجه بود. هر روز که می‌گذشت، خسته‌تر از روز پیش به خانه برمی‌گشتیم و صبر و توانمان‌ را از دست می‌دادیم. روزها و شب‌ها پشت‌سرهم می‌آ‌مدند و می‌گذشتند و غصّه و نگرانی‌ ما از وضعیت بچّه‌مان بیشتر و بیشتر می‌شد. من که کارمند آستان‌ قدس بودم، روزی، هنگام ورود به محل کارم در حرم، با دلی شکسته و چشمانی اشکبار، شروع کردم به نجوا کردن: - یا امام رضا علیه‌السّلام!" آقا جان! شما خودتان از نگرانی و اندوه ما آگاهید. شما از درد بی‌درمان فرزند ما خبر دارید. اگر صلاح می‌دانید لطفی در حقّ ما بکنید. شما بزرگوار و بخشنده‌اید، شما نزد خدا آبرو دارید. پس لطفی کنید و از خدا شفای بچّه‌ی ما را بخواهید و سایه‌ی ناراحتی و نگرانی‌ را از سر خانواده‌ی ما دور کنید. همسرم شب و روز ندارد. وجود او درهم ریخته است." ادامه دارد...
هدایت شده از ظهور نزدیک است
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیه‌السّلام(به مناسبت دهه‌ی کرامت) پاهایی که می‌لرزیدند (۱) پسر نوجوان روی فرش کف اتاق دفتر کار پدرش زانو زده و اوراق را مرتّب می‌‌کرد. آن روز من به طور اتفاقی او را در آن‌جا دیدم. چند ماه قبل، یکی از کارکنان حرم مطهر امام رضا علیه‌السّلام به من گفته بود که که پدر این نوجوان که اهل قلم و همکار هم هستند، فرزند شفا یافته‌ای دارد. در این مدّت من چندین بار به ایشان مراجعه کرده بودم ولی موفق به دریافت خاطره‌ی شفا یافتن فرزندشان نشده بودم. او داستانش را چند سال پیش در کتابی منتشر کرده و نسخه‌های کتابش را هم تمام کرده بود. با پی‌گیری من، او تلاش می‌کرد یک نسخه از کتاب را پیدا کرده و تصویر داستان را گرفته و به من بدهد. انگار آن روز شانس به من رو کرده بود که هم پدر تصویر داستان را با خود آورده بود و هم خود فرزندش که حالا نوجوانی شده بود در آن‌جا بود و به پدرش کمک می‌کرد. پدرش او را معرّفی کرد و گفت: - همین پسرم بود که با عنایات امام رئوف، ‌خداوند سلامتی‌اش را به ما برگرداند. وقتی نشستم و تصاویر صفحات کتاب را مرور کردم، دیدم نوشته شده بود: طبیعت، فصل دل‌انگیزش را جشن گرفته بود. همه‌جا با رایحه‌ی شکوفه‌های بهاری و جشن ولادت هشتمین حجّت خدا یعنی امام رضا علیه‌السّلام بوی عطر گرفته بود. سوّمین فرزند خانواده‌ی ما در چنین روزی به دنیا آمد. برای همین هم نام او را وحید‌رضا گذاشته‌ایم. پس از این که در میان شادی و سرور خانواده، کودک را از زایشگاه به خانه آوردیم، متوجّه شدیم که بدن طفل آن‌قدر ضعیف و شُل هست که قادر به مکیدن شیر از سینه‌ی مادرش نیست. چند روزی به همین منوال گذشت و ما کم‌کم متوجه شدیم که او قادر به نگهداری سر و دست و پاهایش هم نیست. بدتر از آن، هنگامی‌که می‌خواست با صدایی ضعیف گریه کند،‌ بدنش به شکل نیم‌دایره به عقب خم می‌شد. ما هر روز نگران‌تر از روز قبل می‌شدیم. چاره‌ای نبود جز مراجعه به پزشک و انجام معاینات و طبق دستور پزشک، گرفتن سی‌تی‌اسکن و غیره. در میان حزن و اندوه ما، پزشک، با مشاهده تصاویر و نتیجه‌ی آزمایشات، اعلام کرد که لکّه‌های سیاهی در مغز کودک دیده می‌شوند که نشان از نرسیدن اکسیژن کافی به مغز است. به عبارت دیگر، کودک دچار بیماری هیپوکسیای پیشرفته و غیر قابل درمان بود. سرانجام، پزشک، مقداری دارو و دویست جلسه هم فیزیوتراپی تجویز کرد. من و همسرم در حالی‌که در غم و اندوهی عمیق فرورفته بودیم، با چشمانی اشکبار مطب دکتر را ترک کردیم. امّا به یک پزشک بسنده نکرده، به چند پزشک دیگر هم مراجعه کردیم، همگی نظر پزشک اوّل را تایید کردند. پس از آن هم، هرکس هر پزشک حاذقی را معرفی می‌کرد، ما کودک را به پیشش می‌بردیم، بلکه درمانی برای مشکل فرزندمان پیدا کنیم. علاوه بر مراجعه به پزشک‌های متعدد، من و مادرش هم شروع کردیم به مطالعه در باره‌ی این بیماری. امّا هر چه اطّلاعات‌مان افزایش می‌یافت، امیدمان از درمان بچّه‌ کاهش می‌یافت. سرانجام، خدا را شکر، به پزشکی مراجعه کردیم که بسیار صمیمی و مهربان بود. او به ما توصیه کرد که ناامید نباشیم و به تلاشمان ادامه دهیم. مدّت زیادی داروهای تجویز شده را به بچّه‌ خوراندیم و یکصد جلسه فیزیوتراپی هم انجام دادیم، امّا هیچ بهبودی حاصل نشد. ما، مخصوصا همسرم، برای فراگیری مهارت کنار آمدن با یک فرزند معلول، به مراکز آموزشی خاص می‌رفتیم. با این حال همه‌ی این تلاش‌ها بی‌نتیجه بود. هر روز که می‌گذشت، خسته‌تر از روز پیش به خانه برمی‌گشتیم و صبر و توانمان‌ را از دست می‌دادیم. روزها و شب‌ها پشت‌سرهم می‌آ‌مدند و می‌گذشتند و غصّه و نگرانی‌ ما از وضعیت بچّه‌مان بیشتر و بیشتر می‌شد. من که کارمند آستان‌ قدس بودم، روزی، هنگام ورود به محل کارم در حرم، با دلی شکسته و چشمانی اشکبار، شروع کردم به نجوا کردن: - یا امام رضا علیه‌السّلام!" آقا جان! شما خودتان از نگرانی و اندوه ما آگاهید. شما از درد بی‌درمان فرزند ما خبر دارید. اگر صلاح می‌دانید لطفی در حقّ ما بکنید. شما بزرگوار و بخشنده‌اید، شما نزد خدا آبرو دارید. پس لطفی کنید و از خدا شفای بچّه‌ی ما را بخواهید و سایه‌ی ناراحتی و نگرانی‌ را از سر خانواده‌ی ما دور کنید. همسرم شب و روز ندارد. وجود او درهم ریخته است." ادامه دارد...
هدایت شده از یا امام هشتم علیه‌السّلام
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیه السلام ( به مناسبت دهه کرامت) پاهایی که می لرزیدند (2) آن روز گذشت. شب هنگام، من، همسرم و بچّه‌هایمان به حرم مشرّف شدیم. نشستیم در گوشه‌ای و بچّه‌هایمان را به دورمان جمع کردیم. وحید‌رضا در آغوش من بود و من در حالی‌که روی دو زانو نشسته بودم، شروع کردم به التماس و التجا به امام رضا علیه‌السّلام: - مولای من! شما به آهو، به‌خاطر بچّه‌اش، رحم کردید و ضامنش شدید. این بچّه‌ی مرا هم از درِ خانه‌ات رد نکن. به این پدر شکسته‌دل، و مادر بی‌قرار هم لطفی بکن! من که حال معنوی عجیبی داشتم، چشم‌‌هایم را به روی بچّه‌ام دوخته بودم و هی زمزمه می‌کردم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم و قطرات اشکم به روی بچّه‌ می‌چکید و آقا را به مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها و فرزند دلبندش حضرت امام جواد علیه‌السّلام قسم می‌‌دادم که نظر لطفی به ما داشته باشد. در آن حال معنوی خاص، احساس می‌کردم در عالم دیگری سیر می‌کنم. احساس می‌کردم که آقا مرا می‌بیند و مرهمی به زخم دلم می‌گذارد. من قبلا هم الطاف زیادی از این آقای مهربان دیده بودم. در حالی‌که دلم لب‌ریز از تضرّع و زاری در محضر آقا بود، دستم را روی پاهای بچّه گذاشتم. ناگهان دیدم پاهایش مثل برگ درخت می‌لرزد. وقتی لرزش پای بچّه را دیدم جا خوردم. انگار کسی داشت پاهای او را به شدّت می‌لرزاند. نگرانی تمام وجودم را گرفت. به همسر و بچّه‌هایم هم نمی‌توانستم چیزی بگویم. به صورت و لب‌های نازک او خیره شدم. وقتی لبخند را روی لب‌هایش دیدم، دلم آرام گرفت و آن را به فال نیک گرفتم و مطمئن شدم که به سرانجام خوبی ختم خواهد شد. آن شب، پس از زیارت به خانه برگشتیم. حال بچّه‌ کم‌کم رو به بهبودی رفت. مکیدن سینه‌ی مادرش را آغاز کرد، دست‌ها و پاهایش شروع کردند به تکان خوردن، زبانش باز شد و به تدریج کلماتی را ادا کرد و مانند سایر بچّه‌های سالم رشد کرد و بزرگ شد. همان‌طور که الأن دارید می‌بینید، خدا را شکر با نظر کریمانه‌ی امام رئوف، حضرت علی‌بن موسی‌الرّضا علیه‌ السّلام نوجوانی هست صحیح و سالم، بدون هیچ عیب و نقص و الان هم که در خانه بیکار بود آمده به پدرش کمک می‌کند. شهادت می‌دهم که شما سخن ما را می‌شنوید، جواب سلام‌مان را می‌دهید، شما زنده هستید و نزد خدا روزی دارید. شهادت می‌دهم که شما هرکسی را که در راه رضای شما قدم برمی‌دارد، به راهی که مورد رضایتان هست راهنمایی می‌کنید. پایان