قبل خواب ۲۱ بار
" بسم الله الرحمن الرحیم "
بگید🌿
خدا به ملائکه دستور میده به ازای
هر نفس شما یک کار خیر تو نامه عملتون
ثبت کنن📿
روزی که شراره ظلم افروخته شد
یک بار دگر حاصل دین سوخته شد
از بعد شهادتش حسن را از تیر
تابوت و تن و کفن به هم دوخته شد
باعرض تسلیت محضر مولا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🏴
به مناسبت شهادت امام حسن عسکری علیه السلام 🏴 امروز پنج شنبه ساعت ۵بعدازظهر مراسم روضه خوانی و سخنرانی برگزار میشود 🏴 تسلای دل مولاجان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرحِدلتنگیِمنبیتوفقطیكجملهاست
تاجنونفاصلهاینیستازاینجاكمنم !
≪وَاَعُوذُبِکَمِنشَرِکِتَابِِقَدخَلَا؛✨'≫
وازبدترینسرنوشتهابہتوپنـٰاهمۍبرم💛'
-خداجانم
میگفت:
اگهدیدۍنمازت بهت لذت نمیده
قبل ازتکبیروشروع نمازبگو
‹صلۍاللهعلیکیااباعبدالله›
این نمازمَحشرمیشه :)
#حسین_جآنم
ای دریغا خم ابروی جهان آرا رفت
وای من! حضرتِ خورشید پریسیما رفت
لالهسان، چشم ودلِ دشت شقایق خون شد
نفس بادِ صبا، سوخته از دنیا رفت
#امام_حسن_عسکری
#ذِکـرروزپَنـجشَنـبِہ..👀✋🏻••
«لٰااِلہَالااللہُالمَلِڪالحَقالمُبِـین🔗📓»
‹خُـدایۍجُزآنخُداۍیِکتـٰاکِہسُلطـٰانحَق
وآشڪاراستنَخـواھَدبود..🖤🗞›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
درستهنوکرخوبینبودم؛
اماشماهمیشهبهترینهمراهبودین،
بهترینارباببودین؛❤️🩹
🌷درسی بسیار زیبا از
شهید#محمدرضا_دهقان...
طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت:
شونه هاتو دیدی؟
گفت: مگه چی شده؟
گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
🖤صلوات خاصه امام حسن عسکری عليه السّلام🖤
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِي ءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#امام_حسن_عسکری
سلام خدمت همه اعضای محترم کانال 🌱
قراره تو کانال رمان بزاریم 🍃
رمان دختر عموی چادری من 🪴
منتظر رمان قشنگمون باشید 🍃
#ࢪمان_دختࢪعموۍچآدࢪۍمن👀🕊!
#پارت_1
#یاس
تازه از مدرسه برگشته بودم و با همون کیف و چادر قابلمه به دست توی اشپزخونه نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم که با صدای سلام پسری لقمه پرید گلوم و به سرفه افتادم و سریع طرف پرید و لیوان اب داد دستم زود خوردم.
داشتم خفه می شدم!
سر بلند کردم که دیدم پاشاست! پسر عموم.
اب دهنمو قورت دادم اینجا چیکار می کرد؟ همه که رفتن شمال مامان و بابا هم که رفتن این چی می خواست اینجا؟ چطور از در اومد داخل؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
-سلام چطور اومدید داخل؟
با پرویی نشست رو صندلی و لم داد زل زد بهم و گفت:
- از رو در پریدم داخل.
چشام گرد شد که گفت:
- در می زدم که باز درو باز می کردی می رفتی تو اتاق درو قفل می کردی!
اره خوب همیشه همین بود نمی خواستم با پسرای فامیل مثل بقیه دخترا ارتباط داشته باشم و گناه کنم یا باهاشون راحت بشم برای همین همیشه تو اتاقم بودم و درو قفل می کردم به بهونه درس خوندن بیرون نمی یومدم!
دو سه بار هم مامان با ترفند کشیدتم بیرون که اقا بزرگ بحث ازدواج با پاشا رو اورد و دختر عموشی و فلان من هر بار با قهر برگشتم تو اتاقم و جواب شونو ندادم مگه زوره نمی خواستم!
ولی اقا بزرگ این حرف ها حالیش نمی شد!
با صدای پاشا اخم کردم:
- موزایک ترک برداشت من به این قشنگی جلوت وایسادم به من نگاه کن.
اخمم بیشتر شد و گفتم:
- چی می خواید اینجا؟ من فردا امتحان دا..
که گفت:
- اره اره خواهر خودمم تو همون کلاسه که تو هستی چطور اون نداره تو داری؟ هر دفعه امتحان دارم منم این مقطع و گذروندم خر نیستم هر بار می گفتی امتحان دارم بساط و جمع کن بریم شمال نرفتم با هم بریم ناسلامتی قراره زنم بشی!
هوفی کشیدم و گفتم:
- من با شما هیجا نمیام برید بیرون .
اونم بدتر از من یه دنده بود و این چیزا رو ننه جون هر بار می یومد تعریف می کرد یعنی من عاشقش بشم!
پاشا هم گفت:
- ببین این دفعه شده دست و پاتو ببندم می برمت خوب؟ خودت برو اماده شو افرین برو.
سمت در اشپزخونه رفتم و دویدم سمت اتاق که دیدم فهمید نقشه ام چیه و داره پشت سرم می دوعه .
سریع اومدم درو ببندم قفل کنم که پاشو گذاشت لای در و محکم هل داد که خوردم زمین و اخی گفتم .
درو وا کرد و اومد داخل و گفت:
- انقدر هم هالو نیستم ساک ت کجاست؟
رفت سمت کمد م و چمدون مو بالای کمد اورد پایین و گفت:
- میای لباس بزاری یا خودم بزارم؟
با حرص گفتم:
- خودم می زارم
بلند شدم و منتظر شدم بره بیرون ولی نمی رفت.
با حرص گفتم:
- برید بیرون .
سمت در رفت و قبل ش کلید رو هم برداشت و پنجره هم نگاه کرد یه وقت راه فراری نداشته باشم.
تا زد بیرون سریع از زیر تخت اون کلید و دراوردم و درو قفل کردم و کلید رو هم گذاشتم تو در که نتونه با کلید باز کنه.
قفل در رو بالا و پایین کرد و گفت:
- عه پس بازی ت گرفته بازی دوست داری عمو جون؟ باشه حتما .
و صدای قدم هاش اومد که رفت.
اخیشی گفتم و چادر مو دراوردم و اویزون کردم.
که یهو یه چیزی محکم خورد تو در.
قلبم اومد تو دهنم و جیغی کشیدم از ترس.
یه بار دیگه زد که از ترس شونه هام بالا پرید و قفل در ترق افتاد زمین و اومد تو.
سریع چادرمو برداشتم و پوشیدم.