eitaa logo
"مـنـتـظـراט ظـهور³¹³"🇵🇸
606 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
87 فایل
✾﷽✾ بـسـم الرب الـذی خلق مهدی (عج) . _ ڪپۍ؟ باذکر صلوات برای ظهور(!🦋 . شروع نوکریمون:¹⁴⁰²/³/²⁵ . پایان:ـشـهاבَت🇵🇸 . اگر اشتباهی دیدید بزارید به پای خودمون نه✨ دینمون! . کاش میان این هیاهو صدایی بیاید: «اَلا یا اَهلَ العالَم، أنا المَهدی...📿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرحِ‌دلتنگی‌ِمن‌بی‌تو‌فقط‌یك‌جمله‌است تاجنون‌فاصله‌ای‌نیست‌ازاینجا‌ك‌منم !
‌‌≪وَاَعُوذُبِکَ‌مِن‌شَرِکِتَابِِ‌قَدخَلَا؛✨'≫ وازبدترین‌‌سرنوشت‌هابہ‌تو‌پنـٰاه‌مۍبرم💛' -خداجانم
طاقتمان طاق شده؛یاایهاالعزیز! _وصل‌کن‌این‌فصآل‌را‌به‌وصآل🤍
و‌قسم‌به‌روزی‌که‌پرچمت‌ روی‌تابوتم‌قرار‌بگیرد. .❤️‍🩹؛
میگفت: اگهدیدۍنمازت بهت لذت نمیده قبل ازتکبیروشروع نمازبگو ‹صلۍالله‌علیک‌یا‌اباعبدالله› این نمازمَحشرمیشه :)
پیش به سوی هیئت😊
به وقت ختم سوره انعام✨
ای دریغا خم ابروی جهان آرا رفت وای من! حضرتِ خورشید پری‌سیما رفت لاله‌سان، چشم ودلِ دشت شقایق خون شد نفس بادِ صبا، سوخته از دنیا رفت
..‌👀✋🏻•• «لٰا‌اِلہَ‌الا‌اللہُ‌المَلِڪ‌الحَق‌المُبِـین🔗📓» ‹خُـدایۍ‌جُز‌آن‌خُداۍ‌یِکتـٰا‌کِہ‌سُلطـٰان‌حَق‌ و‌آشڪار‌است‌نَخـواھَد‌بود..🖤🗞› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
درسته‌نوکر‌خوبی‌نبودم؛ اما‌شما‌همیشه‌بهترین‌همراه‌بودین‌، بهترین‌ارباب‌بودین؛❤️‍🩹
یادی کنیم از شهید سلیمانی💔
🌷درسی بسیار زیبا از شهید... طرف داشت غیبت میکرد بهش گفت: شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟ گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده خدا رو شونه های توئه...
زیبایی:))🥺💕
🖤صلوات خاصه امام حسن عسکری عليه السّلام🖤 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِي ءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
کربلااینجوریه‌که: اگه دیروزم از کربلا اومده باشۍ ، امروز دوباره اسم ِکربلا بیاد ، دلت‌ هُرۍمیریزه (:
جهت زیبا شدن دل هاتون ❤️‍🩹😅
سلام خدمت همه اعضای محترم کانال 🌱 قراره تو کانال رمان بزاریم 🍃 رمان دختر عموی چادری من 🪴 منتظر رمان قشنگمون باشید 🍃
👀🕊! تازه از مدرسه برگشته بودم و با همون کیف و چادر قابلمه به دست توی اشپزخونه نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم که با صدای سلام پسری لقمه پرید گلوم و به سرفه افتادم و سریع طرف پرید و لیوان اب داد دستم زود خوردم. داشتم خفه می شدم! سر بلند کردم که دیدم پاشاست! پسر عموم. اب دهنمو قورت دادم اینجا چیکار می کرد؟ همه که رفتن شمال مامان و بابا هم که رفتن این چی می خواست اینجا؟ چطور از در اومد داخل؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: -سلام چطور اومدید داخل؟ با پرویی نشست رو صندلی و لم داد زل زد بهم و گفت: - از رو در پریدم داخل. چشام گرد شد که گفت: - در می زدم که باز درو باز می کردی می رفتی تو اتاق درو قفل می کردی! اره خوب همیشه همین بود نمی خواستم با پسرای فامیل مثل بقیه دخترا ارتباط داشته باشم و گناه کنم یا باهاشون راحت بشم برای همین همیشه تو اتاقم بودم و درو قفل می کردم به بهونه درس خوندن بیرون نمی یومدم! دو سه بار هم مامان با ترفند کشیدتم بیرون که اقا بزرگ بحث ازدواج با پاشا رو اورد و دختر عموشی و فلان من هر بار با قهر برگشتم تو اتاقم و جواب شونو ندادم مگه زوره نمی خواستم! ‌ولی اقا بزرگ این حرف ها حالیش نمی شد! با صدای پاشا اخم کردم: - موزایک ترک برداشت من به این قشنگی جلوت وایسادم به من نگاه کن. اخمم بیشتر شد و گفتم: - چی می خواید اینجا؟ من فردا امتحان دا.. که گفت: - اره اره خواهر خودمم تو همون کلاسه که تو هستی چطور اون نداره تو داری؟ هر دفعه امتحان دارم منم این مقطع و گذروندم خر نیستم هر بار می گفتی امتحان دارم بساط و جمع کن بریم شمال نرفتم با هم بریم ناسلامتی قراره زنم بشی! هوفی کشیدم و گفتم: - من با شما هیجا نمیام برید بیرون . اونم بدتر از من یه دنده بود و این چیزا رو ننه جون هر بار می یومد تعریف می کرد یعنی من عاشقش بشم! پاشا هم گفت: - ببین این دفعه شده دست و پاتو ببندم می برمت خوب؟ خودت برو اماده شو افرین برو. سمت در اشپزخونه رفتم و دویدم سمت اتاق که دیدم فهمید نقشه ام چیه و داره پشت سرم می دوعه . سریع اومدم درو ببندم قفل کنم که پاشو گذاشت لای در و محکم هل داد که خوردم زمین و اخی گفتم . درو وا کرد و اومد داخل و گفت: - انقدر هم هالو نیستم ساک ت کجاست؟ رفت سمت کمد م و چمدون مو بالای کمد اورد پایین و گفت: - میای لباس بزاری یا خودم بزارم؟ با حرص گفتم: - خودم می زارم بلند شدم و منتظر شدم بره بیرون ولی نمی رفت. با حرص گفتم: - برید بیرون . سمت در رفت و قبل ش کلید رو هم برداشت و پنجره هم نگاه کرد یه وقت راه فراری نداشته باشم. تا زد بیرون سریع از زیر تخت اون کلید و دراوردم و درو قفل کردم و کلید رو هم گذاشتم تو در که نتونه با کلید باز کنه. قفل در رو بالا و پایین کرد و گفت: - عه پس بازی ت گرفته بازی دوست داری عمو جون؟ باشه حتما . و صدای قدم هاش اومد که رفت. اخیشی گفتم و چادر مو دراوردم و اویزون کردم. که یهو یه چیزی محکم خورد تو در. قلبم اومد تو دهنم و جیغی کشیدم از ترس. یه بار دیگه زد که از ترس شونه هام بالا پرید و قفل در ترق افتاد زمین و اومد تو. سریع چادرمو برداشتم و پوشیدم.
👀🕊! دستاشو توی جیب کاپشن ش کرد و ریلکس گفت: - ۵ دقیقه وقت داری چمدون ببندی عزیزم. خدایا این از کجا اومد سر راه من؟ بعید نبود واقعا دست و پامو ببنده و ببرتم. با خشم وایسادم که خودش فهمید و رفت بیرون . سریع وسایل مو توی چمدون چیدم و بیرون زدم نگاهشو از گوشی ش گرفت و گفت: - بده بهم چمدون رو. نمی خوادی گفتم که دستش اومد سمت چمدون من سریع ولش کردم دستم به دست ش نخوره. نگاهی بهم کرد و چمدون و برداشت. در ها رو قفل کردم گاز و قطع کردم. خواستم برم عقب بشینم که گفت: - راننده ات نیستم که بیا جلو بشین بیینم. نفس مو با شدت بیرون دادم و ایت الکرسی زیر لب خوندم ارامش بگیرم. با سرعت سرسام اوری راه افتاد. به شدت از سرعت بدم می یومد ولی این خیلی ریلکس بود. نتونستم طاقت بیارم و گفتم: - اروم تر برید. نگاهی بهم انداخت با خنده و مسخرگی گفت: - اخی ترسیدی؟ جواب شو ندادم و سرعت شو کم کرد. ظبط و روشن کرد که اهنگ رپ ماشین و پر کرد. متنفر بودم از این اهنگا و هر اهنگ دیگه ای! فقط مداحی دوست داشتم و مولودی و نماهنگ. خیلی داشت بد و بیراه می گفت منم فلش و در اوردم و فلش خودمو گذاشتم که پاشا وارفته گفت: - این چیه؟ مگه بابات مرده؟ اخمی کردم و گفتم: - چه ربطی داشت؟ فلش و کشید انداخت تو بغلم و دوباره فلش خودشو زد و صداشو زیاد کرد. منم فلش و کشیدم از پنجره انداختم بیرون . نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم. نگاهشو بلاخره از روم برداشت و گفت: - باشه مادمازل باشه! پشت چراغ قرمز مونده بودیم و به بیرون داشتم نگاه می کردم و نمی دونستم چجوری از دست این خلاص بشم؟ بریم اونجا مطمعنن امشب که منو گیراوردن رسما زن ش می کنن! که شیشه سمت من رفت بالا. چیکار به شیشه داشت؟ دوباره دادم پایین که داد بالا و خواستم بدم پایین که گفت: - بسه دیگه اون بی ناموس ها دارن نگاهت می کنن بزار لامصب بالا بمونه! نگآه کردم یه ماشین مدل بالا که چند تا پسر توش بود و زل زده بودم به این ماشین. اصلا متوجه شون نشده بودم. تا حرکت کردیم خودش شیشه مو داد پایین منم از لج کشیدم بالا.
👀🕊! داشتم به فرار فکر می کردم! به یه راه ی که منو از دست این نجات بده! از حرص زیاد ناخون هامو کف دستم فرو می کردم که یاد چیزی افتادم. بشکنی توی دلم زدم و با همون اخمم گفتم: - نزاشتید نماز مو بخونم که یه جایی نگه دارید نماز بخونم. یکم با حیرت و تعجب گفت: - عه نماز خون هم که هستی باشه! نماز مو که تو مدرسه خونده بودم چون من امروز تا ۲ مدرسه بودم درواقعه می خواستم فرار کنم فرار! می دونستم اگر امشب پام به اون ویلا باز بشه حتما منو هر طور شده زن ش می کنن! نقشه اشون هم همین بود همه اشون برن این قایمکی بیاد من و ببره چون می دونستن مرغ من یه پا داره و پاشا هم مثل من یه دنده است خودشو فرستادن که حریف ام بشه! با ایستادن ماشین گفتم: - چرا وایسادین؟ باز زل زده بود بهم و گفت: - مگه نمی خوای نماز بخونی؟ از شیشه به بیرون نگاه کردم انقدر تو فکر بودم یادم رفت کلا. اره ای زمزمه کردم و پیاده شدم. اونم پیاده شد و درو قفل کرد. خودشو بهم رسوند . بین راه ی شلوغی بود! هوا هم که سرد بود و حسابی سر اش و حلیم ی ها گرم بود. هر جا می رفتم پاشا می یومد حتما می خواست تو مسجد هم بیاد وایسه تا نماز بخونم و بریم! اینجوری که نمی شد! وایسادم و گفتم: - ناهارمو که کامل نزاشتید بخورم حداقل تا من وضو بگیرم اینجا به حوز روبروم اشاره کردم که وسط این بین راه ی بود و ادامه دادم: - شما یه چیز خوردنی بگیرید حلیم بگیرید. یکم نگاهم کرد و باشه ای گفت. واقعا دیوونه بودا اخه من جلوی این همه جمعیت اینجا وضو بگیرم؟ ولی باز خداروشکر رفت. سریع به اطراف نگاه کردم تا ماشینی اتوبوسی چیزی پیدا کنم که برگردم تهران.