مسافرم که به دل شوق یک حرم دارم
هوائیم که هوای تو در سرم دارم
عنایتی است که در عشق هشت می گیرم
قبول فاطمه ام اگرچه نمره کم دارم
میان صحن وسرایت بهشت می بینم
میان صحن وسرایت قدم قدم دارم
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امامرضاعلیهالسلام...🥺❤️🩹
#امام_رضا
#به_وقت_سلام
در نزد تو دلشکسته ها
محترمند✨🌹
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بْنِ موُسَی
الْرِّضَاالمُرتَضیٰ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگیانگار همینزودیا کربلا دعوتی پاشو بیا تویی عشق ِ مقدس من ابی عبدالله .🫀
#حسینستوده
این دݪ سنگمࢪا گریہ عجببود،عجب!
دم نقاࢪهزنت گرم غریبالغربا؛🥺🤍
#شـٰاهخراسآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هربار کارم زار شد، گفتم علی موسی الرضا
وقتی گره در کار شد، گفتم علی موسی الرضا...♥️
#امام_رئوف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍✨سایه میگیرم تاکه خورشید نگاهم کند
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خودت خواسته ای دارو ندارم باشی...🥺♥️
#امام_رضایی_ام
با شما حال خراب دل ما
خوب تر است
وسط صحن تو حال و هوا
خوب تر است
تو مریضم کنی و باز
شفایم بدهی
برسد از طرفت درد و دوا
خوب تر است
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتند چه داری؟!
تو را داد زدم...
#امام_رئوف
عشقیعنیکهدمیبشنویازنامِرضا . .
ودلتگریهکنانراهیمشهدبشود ((:
#امام_رضا
خدایا ...
من عاشقونه صدات میکنم
تو هم خداگونه اجابتم کن🌱
⊱–·–·–··–·–·–⊰
✨
#تلنگر⏰
رفیق ..؟
چند ساعت فیلم میبینی👀،؟
چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟
چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضایمجازے گذشت📱،؟
حساب کردم اگر ما
"روزے 5 دقیقه" مطالعه
براے شناخت امام زمان بگذاریم؛
هفته اے 35 دقیقه ،
ماهے 150 دقیقه
و سالے 1825 دقیقه
درباره امام زمان مطالعه کردیم!!🍃:)
#تلنگرانه 🧠
#امام_زمان
⊱–·–·–··–·–·–⊰
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت16
نمی دونم چقدر بود که گریه می کردم که صدای فیروزه تا اتاق من هم بوده بود!
اره لباس عروس هم خریده بود!
از عمد بلند بلند صحبت می کرد و از لباس عروس و سلیقه اش تعریف می داد.
پاشا بلند بلند صدام می کرد تا رسید به طبقه بالا و تعریف میکرد :
- یاس کجایی بیا ببین چه لباس عروسی خریدم برات سلیقه فیروزه حرف نداره یاس کج..
از خشم و عصبانیت هیچی حالم نیست .
میز و پرت کردم کنار که صدای بدی داد و درو باز کردم پاشا جلوی در بود با لباس عروس .
همه با صدای میز بالا اومده بودن.
با خشم تخت سینه اش کوبیدم و گفتم:
- چی می گی هی یاس یاس کدوم یاس! مثلا عروس منم اره؟ کجام به عروس ها می خوره؟ دماغ و پیشونی کبودم که خواهر جونت از قبل هماهنگی می کنه با دوستاش در و بزنه تو صورتم یا انتخاب لباس عروس؟ اصلا پرسیدی کدومو می خوای؟
لباس عروس و از دست ش کشیدم و طور هاشو تیکه تیکه کردم و گفتم:
- مگه خواهرت و نبردی انتخاب کنه برو بده همون خواهرت بپوشه حالا هم گمشو .
و درو کوبیدم.
پشت در نشستم و هق هق ام توی اتاق پیچید.
صدای فیروزه اومد:
- قدر نمی دونه چقدر این دختر وحشیه!
داد پاشا تن مو لرزوند:
- خفه شو تو درو زدی تو صورت ش اره،؟ پس بگو خانوم که میل ش نمی کشید تا دم در بره امروز سمج چسبیده بود به من و انقدر ور زدی و زدی با حرفآت سر مو بردی مجبور شدم بخرم همش مقصر تویی گمشو از جلوی چشام نبینمت فیروزه.
مامان پاشا گفت:
- خوبه حالا به خاطر این دختره چرا داد می زنی سر دخترم؟ نگاه کن لباس عروس به این قشنگی ۷۰ ملیونی و چطور نابود کرد قدر نمی دونی دختره ی چش سفید .
شدت اشک هام بیشتر شد .
یعنی یکی تو زندگی من نیست هوای من و داشته باشه؟
خدایا می شه بغلم کنی ببریم پیش خودت!
خدایا به جون خودت کفر نمی گم فقط خسته شدم از این همه بی محلی و بی اهمیتی!
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت17
بلند شدم و روی تخت رفتم.
دراز کشیدم تا یکم بخوابم.
هم جسمم خسته بود و هم روحم.
انقدر گریه کرده بودم چشام سوز می داد .
خیلی زود خوابم برد.
با صدای گوشیم که اذان می گفت چشم باز کردم.
وقت ملاقات بود.
چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود و کلی حرف داشتم باهاش.
بلند شدم و وضو گرفتم.
سجاده امو پهن کردم و چادر سفید مو سرم کردم.
بعد نماز کلی با خدا حرف زدم و درد و دل کردم.
طبق معلوم ارامش به وجودم تزریق شده بود و ارامش خاصی پیدا کرده بودم.
مهر رو بوسیدم و ذکر هامو گفتم.
دو صفحه هم قران خوندم که صدا کردن های مامان بلند شد .
می دونستم تا نرم پایین دست بردار نیست.
چادر سفید مو پوشیدم و رفتم پایین.
پاشا بلند شد و با دست گل و کادویی که گرفته بود جلوم اومد.
خواست لب باز کنه که ازش رد شدم و روی مبل تک نفره نشستم .
پاشا کنارم وایساد و گفت:
- میای بیرون؟ کارت دارم.
زل زدم توی چشم هاش و گفتم:
- وقتی گفتم منو ببر خونه خسته ام مگه بردیم؟ منم الان جواب خودتو بهت می دم الان نشستم خسته ام بلند شم!
گل و کادو رو گذاشت تو بغلم و گفت:
- برا تو خریدم غروب هم می ریم هیچکس رو هم نمی بریم لباس عروس می خریم.
کادو و گل رو انداختم پایین که گل شاخه شاخه افتاد رو زمین و تیکه طلایی هم که خریده بود از جعبه اش افتاد بیرون و گفتم:
- اولا که من از طلا و گل رز بدم میاد! دوما که دیگه تصمیم ندارم لباس عروس بپوشم با همین چادر سفیدم میام مذهبی ترم هست.
مادرش گفت:
- چی؟ جلوی اون همه مهمون با این یه تیکه پارچه؟ کمر بستی ابروی ما رو ببری دختر؟
لب زدم:
-ابروی ادم پیش خدا نره و گرنه بنده که چیزی نیست همینه که هست می خواید برید برای پسر تون یه دختر دیگه بگیرید.
مادرش رو به پاشا گفت:
- بفرما تحویل بگیر.
پاشا گفت:
- یاس من که گفتم می ریم هر کدوم تو دوست داشتی می گیریم.
بی توجه گفتم:
- دیشب گفتی رفتیم داخل بعد محرمیت هر جا خواستی می برمت نبردی این اولین قول ت که زدی زیرش وقتی داشتن صیغه رو می خوندن گفتم به جز حرف دوتامون نباید یه حرف کسی گوش کنی و وارد زندگی مون بشه نظر کسی بازم قول دادی ولی امروز به سلیقه خواهرت لباس عروس خریدی ولی تو روی قول هات نمی مونی منم دلیلی نمی بینم به حرف ت گوش کنم! از رو حرفمم بر نمی گردم من با همین چادر میام توی عروسی نمی خوای بفرما برو زن بگیر.
پاشا گفت:
- باشه با همین بیا اشکالی نداره پس بریم خونه ای که ساختم و ببینی وسیله بخری.
لب زدم:
- من توی اون قصرت نمیام باید بریم خونه ببینیم هر کدوم گفتم و خوب بود بخری وسلیه هم خودم می خوام انتخاب کنم همه هم جنس ایرانی! هیچ چیز خارجی توی دکور خونه نمی زارم همه باید شهدایی و مذهبی باشه!
مامان گفت:
- چی جنس ایرانی؟ به درد نمی خوره!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من حرف هامو زدم مامان.
پاشا گفت:
- ولی خونه خیلی بزرگ و قشنگه قصره!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چون قصره دارم می گم نه! ادم تجملاتی که زندگی کنه دچار لذت های دنیوی بشه اخرت ش از دست می ره .
پاشا گفت:
- باشه اینم قبول می ری اماده بشی بریم دنبال خونه؟
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت18
سر تکون دادم و بلند شدم و خواستم برم که گفت:
- حالا نمی شه اون طلا و گل و قبول کنی؟
خودشو مظلوم کرده بود.
طبق معمول باز کوتاه اومدم و خم شدم گل و طلا رو برداشتم که لبخند زد.
توی اتاقم برگشتم و اماده شدم پایین رفتم که بلند شد .
بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.
اولین بنگاه ی که رفتیم گفت پول تون چقدره و پاشا گفت:
- پول ش مهم نیست فقط این چیزی که خانومم می گه باشه.
بنگاه دار به من نگاه کرد و گفتم:
- حیاط داشته باشه متوسط نه بزرگ ساده باشه و قشنگ سه خوابه باشه در و پنجره هاش از این طرح قدیمی ها شیشه های رنگی باشه حوز داشته باشه.
بنگاه دار متعجب باشه ای گفت و به چند نفر زنگ زد.
پاشا با تعجب گفت:
- دقیقا این مدل خونه رو از کجا اوردی؟
با لبخند گفتم:
- توی رمان عشق به یک شرط خوندم خونه ی ترانه و مهدی اینطور بود خیلی رمان قشنگ و خوبی بود و یه فرق با ما دارن فقط!
پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه فرقی؟
به خودمون اشاره کردم و گفتم:
- توی رمان عشق به یک شرط دختره مذهبی نبود و پولدار بود پسر ساده و مذهبی بود ولی اینجا من ساده ام و تو پولدار مذهبی نیستی!
پاشا خنده ای کرد و گفت:
- حتما پسره رو دختره از مذهبی بودن دراورد .
نچی کردم و گفتم:
- برعکس دختره رو مذهبی کرد پسره!
پاشا گفت:
- پس بیا یه شرطی!
سر تکون دادم و گفتم:
- چه شرطی؟
با شیطنت گفت:
- هر کی حرفه هاشو به کار ببره یه سال که گذشت ببینیم من مذهبی می شم یا تو امروزی.
قبول کردم که بنگاه دار گفت
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت19
گفت:
- پیدا کردم براتون اما توی محله ساده نشینه! همونه که خانوم می خواد .
با لبخند گفتم:
- همین خوبه! حتما مسجد باید نزدیکی ش باشه.
سوار شدیم بریم خونه رو ببینیم.
پشت سر ماشین بنگاه دار راه افتادیم.
پاشا گفت:
- اخه همه دخترا عاشق قصر ان تو چرا نیستی؟
سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- گفتم که من فرق دارم جواب این سوال رو هم صد دفعه دادم نمی خوام اسیر لذت های دنیا بشم!
پاشا اومد اخرین ترفند خودشو به کار ببره:
- خوب تو بیا ولی باید روی خودت کار کنی توی که توی سخت ترین شرایط هم قرار بگیری اسیر لذت های دنیا نشی!
ابرویی بالا و انداختم و گفتم:
- واسه چی خودمو اذیت کنم؟ برم خودمو وسط مرز گناه قرار بدم بگم گناه نمی کنم؟ خوب چکاریه نمی رم وسط مرز گناه این چه حرفیه!
پاشا گفت:
- چی بگم دیگه راست می گی .
بعد از نیم ساعت رسیدیم.
پیاده شدیم درش به رنگ آمیزی نیاز داشت.
یه حس خوبی به این خونه داشتم.
سمت در همسایه رفتم که بنگاه دار گفت:
- خونه اینه!
می دونمی گفتم و دوباره در زدم که یه خانوم چادری درو باز کرد.با لبخند سلام کردم و گفتم:
- ما اومدیم این خونه رو ببینیم می خواستم ببینم قبل ما چه ادم هایی اینجا بودن؟
خانومه با لبخند گفت:
- الهی عزیزم تازه عروسی! والا این خونه خیلی با برکت و خوبه! قبل شما یه خانواده شهید اینجا زندگی می کردن که چون پیر شدن رفتن پیش بچه هاشون عزیزکم.
خداروشکری گفتم و خداحافظ ی کردم.
بنگاه دار درو باز کرد و داخل رفتیم.
با دیدن حیاط ش لبخندی زدم همون بود که می خواستم.
ناخوداگاه خونه ی ترانه و مهدی که توی رمان عشق به یک شرط رو توی ذهنم مجسم کردم دقیقا همین جور بود.
با ذوق داخل رفتم خیلی خاک خورده بود و معلوم بود چند ساله کسی اینجا نبوده! اما کاملا سالم بود و دستی به روش می کشیدم می شد عروسک!
یه حوزه بزرگ داشت وسط حیاط و روبروی حوز 5 تا در با شیشه های رنگی.
دوتا در اولی به روی هم باز می شد و پذیرایی بود.
یه اشپزخونه و سه تا اتاق.
پاشا گفت:
- نگو که اینو دوست داری!
با لبخند گفتم:
- دقیقا همینو می خوام .
دستی توی موهاش کشید و گفت:
- ما کلی مهمون داریم اخه اینجا؟ کوچیک نیست؟
برگشتم سمت ش و گفتم:
- اولا که گفتم مردم و نظر مردم مهم نیست باید نظر خدا رو اولویت گرفت بعدشم ما دو نفریم مگه چقدر جا می خوایم؟
پاشا گفت:
- چی بگم دیگه برم سند بزنم تو رو هم برسونم خونه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه برو سند بزن من اینجا رو تمیز کنم تو هم جارو و سطل و مواد شونه و شیلنگ و این چیزا بگیر بیا کمکم.
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- عمرا کارگر می گیرم.
معصوم نگاهش کردم و گفتم:
- توروخدا نق نزن دیگه تنبل نباش کارگر بلد نیست خراب می کنه برو دیگه.
یه دونه اروم زد تو سرم و گفت:
- چیکارت کنم دیگه بمون تا برگردم.
نیش مو باز کردم و سر تکون دادم و گفتم:
- چشم زود بیا.
با خنده گفت:
- همیشه همین طور حرف گوش کن باش.
پشت چشمی براش ناز کردم و تا رفتن چادر مو در اوردم و یه جا گذاشتم کثیف نشه!
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت20
یه تشت کهنه بود که با شیر اب شستمش و بلند ش کردم بردم داخل .
هر چی پلاستیک و اشغال بزرگ بود جمع کردم .
توی حیاط هم چوب های شکسته رو جمع کردم و باغچه و حیاط و تمیز کردم.
شیر اب توی حوز رو باز کردم تا یکم خیس بشه که پاشا رسید.
سمت ش رفتم و گفتم:
- بدو که کلی کار داریم.
پاشا گفت:
- اول پیتزا بخوریم گرسنمه تا راه نیوفتم کار نمی کنم.
اب توی حوزه و بستم و روی چمن های حیاط که با اب قطره ای رشد می کردن و خشک نشده بودن نشستیم.
پاشا گفت:
- به نظر این خونه خونه می شه؟
سر تکون دادم و گفتم:
- صد در صد.
شروع کردیم به خوردن و خیلی زود بلند شدم که پاشا گفت:
- بابا بیا غذا تو بخور کار ها فرار نمی کنن!
شیلنگ و وصل کردم و گفتم:
- سیرم خودت بخور.
شونه ای بالا انداخت وگفت:
- باشه پس اتفاقا سیر نشده بودم .
و پیتزای منم برداشت خورد.
کل داخل خونه رو خیس کردم و شستم.
پاشا هم وایساده بود نگاهم می کرد و گفت:
- خوب الان من چیکار کنم نمی زاری کمک کنم.
اب و با طی اروم زدم و گفتم:
- نخیر بلد نیستی نگاه کن اب و زدی به دیوار شما باید حیاط و کمکم بشوری.
خونه که تمام شد .
حیاط و دادم دست پاشا.
نالان شلوار شو تا زانو ش زد بالا و گفت:
- ای خدا من خسته ام.
چپ چپی نگاهش کردم که گفت:
- دارم تمیز می کنم دیگه.
دست به کمر گفتم:
- یالا زود.
شیشه پاکن و پارچه رو برداشتم و شیشه ها رو برق انداختم.
داخل تکمیل بود دیگه.
بعد از دو ساعت اقا حیاط و تمیز کرد.
افتاد رو چمن و ها و ناله می کرد.
وسایل و جمع کردم و گفتم:
- بریم خونه؟
نیم خیز شد و گفت:
- خوب نریم دیگه خونه امون که هست می ریم پتو و قالی و و شام می گیریم میایم همین جا بری خونه چیکار؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه تو خسته نبودی؟
خودشو زد کوچه علی چپ و گفت:
- کی؟ من؟ نه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- اگه کلی وسایل بگیری برام که تا شب مشغول باشم و حوصله ام سر نره قبوله.
یهو پاشد که قلبم ریخت وگفت:
- حله بپوش بریم.
بلند شدم و چادرمو سرم کردم و راه افتادیم.
اول رفتیم فرش فروشی!
از نمونه ها یه پالاز موکت سبز چمنی انتخاب کردم که پاشا مسخره ام می کرد و گفت:
- من که می دونم تو خونه رو مسجد می کنی!
منم می گفتم خوب می کنم.
قالی ها هم یه ساده بی طرح و نقش سبز پررنگ گرفتم خیلی ست قشنگی می شد.
پادری و این چیزا هم ست اون پررنگه برداشتم.
پاشا هم گفت:
- من نظر بدم شاهانه است خانومم که می خواد ساده زندگی کنه همون نظر ندم خودت بگیری بهتره.
بعدش فرش و اینا رفتیم اینه و شمدون بخریم.
به اینه و شمدون ها نگاه کردم.
رو به پاشا گفتم:
- خیلی زیاده انتخاب سخته برام این جا تو انتخاب کن.
بشکنی زد و گفت:
- حق ایراد گرفتن و نه اوردن نداری!
سر تکون دادم و طبق معمول یه گرون خرید اما ساده و بی نظیر بود!
وقتی دید راضی ام گفت:
- ما اینیم دیگه.
خندیدم و حساب کرد.
بعدش رفتیم فروشگاه مذهبی.
یه قران خوش خط و خودکار صوتی گرفتم و چند تا تابلو از عکس های سردار و شهدا مهر و تسبیح و جانمازی ست برای خودم و پاشا گرفتم.
با کلی وسیله دیگه!
سر راه یه ۲۰ دونه هم ماهی گرفتیم برای توی حوز.
شام هم پاشا کوبیده گرفت و سمت خونه رفتیم.
وسایل و بیشتر شو پاشا برد داخل و بقیه اش روهم من.
فرش ها رو کارگر ها توی پذیرایی گذاشته بودن.
وسایل و پلاستیک ها رو گوشه ای گذاشتیم و اول پالاز موکت های خونه رو گذاشتم و بعدش فرش کوچیک وسط شون رو و پادری و قالی که برای دم در حمام و اشپزخونه بود و یه تابلو فرش که طرح مسجد بود.
پاشا میخ زد و وصل ش کرد بقیه میخ ها رو هم زد و روی فرش ها ولو شد و گرفت خابید.
حسابی امروز ازش کار کشیده بودم.
گذاشتم بخوابه و بقیه تابلو ها رو وصل کردم .
چهارپایه رو اوردم و ساعت فانتزی مذهبی رو به دیوار چسبوندم.
ماهی ها رو هم توی حوز انداختم و براشون غذا ریختم.
کارم که تمام شد دوتا پتویی که فعلا خریده بودیم رو باز کردم و درو خونه رو بستم.
یکی و انداختم روی پاشا .
خودمم دیگه نا نداشتم ولی پذیرایی سرد بود توی اتاق رفتم و گرفتم خابیدم
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت21
با صدای پاشا که با خودش حرف می زد چشم باز کردم:
- من که کاری نکردم باز کجا رفت یاس وای کلید کو..
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم و پاشا که داشت کفش می پوشید تند تند یعنی بره منو پیدا کنه گفتم:
- کجا اینجام.
سر بلند کرد و با دیدنم نفس راحتی کشید.
خابالود چشامو مالوندم و گفتم:
- سرد بود تو اتاق خواب بودم .
پاشا نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- ساعت 10 هست تا نبستن فروشگاه ها بریم بخاری بخریم؟
سر تکون دادم و چادرمو پوشیدم و سمت ش رفتم که گفت:
- چادر که سرت نیست خیلی ریزی ولی چادر می پوشی خانوم تر می شی.
لبخندی زدم و گفتم:
- اهوم.
کفش هامو پوشیدم که وایساد روبروم و نگهم داشت.
دستاش سمت روسری م اومد و چند جاشو درست و کرد وگفت:
- کج شده بود.
ممنونی گفتم و باز خجالت کشیدم.
راه افتادیم و پاشا خواست بخاری بزنه که گفتم:
- نه نزن هوای توی ماشین خوبه که.
باشه ای گفت.
راه افتاد که گوشیم زنگ خورد.
مامان بود.
پاشا هم نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت جواب دادم:
- سلام بعله؟
مامان گفت:
- کجایی؟ نکنه باز اون پاشا ی بدبخت و ول کردی رفتی سر قبرا یا جایی!ابروی ما رو بیشتر از این نبر همه ما رو مسخره می کنن با این رفتار های تو.
پاشا گوشی و ازم گرفت و گفت:
- الو سلام یاس پیش منه خونه هم نمیاد خدانگهدار.
و قطع کرد.
خنده ام گرفت حتا نزاشت مامان چیزی بگه!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- وایسادی سه ساعت چیو گوش می دی غر غر تا گفت می گفتی پیش پاشام و تمام.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خیلی وقته به این غرغر ها عادت کردم یه روز نشنوم روزم شب نمی شه.
و از به بیرون نگاه کردم.
پاشا گفت:
- خوب دیگه خوشحال باش داری خلاص می شی!
فکر مو به زبون اوردم:
- اگه تو مثل اونا یا بدتر از اونا باشی چی!
چند ثانیه سکوت حالم شد و پاشا گفت:
- نترس هواتو دارم اذیتت نمی کنم قول می دم فقط توهم با من راه بیا یکم اسون بگیر عاشق من بشی تمامه! تو عاشق من نیستی دید خوبی نسبت بهم نداری.
لب زدم:
- یعنی تو عاشق منی؟!
پاشا گفت:
- معلوم نیست؟ معلومه که عاشقتم.
حرفی نزدم دیگه .
پاشا هم نمی دونم از این سکوت ام چی برداشت کرد که رو فرم بود باز.
یه بخاری خوشکل گرفتیم و فرستادیم نصب کنن.
پاشا سمت خونه نرفت و گفت:
- می خوام ببرمت دور دور یه شام خوشمزه بهت بدم.
لبخندی زدم.
شاید بهتر بود یکم باهاش راه بیام.
سر تکون دادم و گفتم:
- باشه ببینم سلیقه ات چطوره!