فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
💚بی گمان روز قشنگی بشود امروزم
💚چون سر صبح سلامم
💚به تو خیلی چسبید
💚صبحتان حسینی❤️
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#سلام_امام_زمانم😍✋
یاصاحب_الزمان..🌼
کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم
گوشه ای تنهانشینم تا تماشایت کنم
مینویسم روی هرگل نام زیبای تورا
تاکه شاید این جمعه ملاقاتت کنم
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
آه،
وقتی که تو،
لبخند نگاهت را می تابانی؛
موج موسیقیِ عشق
از دلم می گذرد...
فدای لبخندت حضرت عشق
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
دوتـا خط وجود دارند،،،
ڪه اگه دوطرف یک عدد قرار بگیردند😃
اون عدد رو مثبت میڪنند😍
حتے اگه منفے باشه!!!
اون دوتا خط اسمش |قدر مطلقه|
چادرمن!❤️
قدرمطلق من است؛ چه خوب باشم چه بد!😌✨
ازمن انسانے خوب میسازد.🤍
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌿🌼🌿🌼
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼
🌿
🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#نماز_هرشب_شعبان
#نماز_شب_بیست_و_سوم_ماه_شعبان
رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمود هر که در شب بیست و سوم سی رکعت ( هر دو رکعت به یک سلام) نماز کند در هر رکعت بعد از حمد یک بار سورۀ زلزال بخواند خداوند غل و غش را از دل او بر دارد و از جمله کسانمی باشد که خداوند شرح صدر برای آنها از اسلام عطا نموده و محشور می شود در حالی که روی او مانند بدر باشد .
📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد 2، ص877.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼
🌿
🌼🌿🌼
🌿🌼🌿
🌼🌿🌼🌿🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ مهمونی تموم شد و کمک خاله ماما
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
از ذوق فردا خوابم نمیبرد و تا خود صبح همینجوری فکر و خیال رهام نمیکرد
نزدیکای صبح بود که چشمام گرم شد و خوابم برد با تکون های محسن از خواب پریدم
_حسناااا ببین ساعت چنده!
نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت و پنج دقیقه بود!!!!
_محسنننن ساعت هشت پروازمون بود!
اشک توی چشمام جمع شد و زدم زیر گریه و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از اینکه از حرم امام حسین جا موندم از اینکه الان کلی مسافر خوشحالن از سفرشون و ما....
محسن نگاهی بهم کرد و گفت
_چرا گریه میکنی پاشو اماده شو سریع بریم فرودگاه
_آخه الان؟!
_تو پاشو یه کاریش میکنیم دیگه!
چمدون ها اماده بودن خودمم پاشدم و سریع لباسامو پوشیدم و محسن هم اماده شد و اصلا وقت نشد خداحافظی کنیم محسن تاکسی گرفت و رفتیم فرودگاه!
توی راه شماره ناشناسی همش به محسن زنگ میزد و محسن با کلافگی تماس رو قطع میکرد
دیروز هم که محسن خونه نبود یه موتوری اومد دم در و سراغ محسن رو گرفت!
از تاکسی پیاده شدیم حس کردم موتور سواری پشت سرمون بوده! به محسن گفتم :
_حس میکنم موتور سواری پشت سرمون بوده
محسن گفت:
_خیال بد نکن توی شهر پر موتوره!
اما به دلم بد افتاده بود تا برسیم چندبار پشت سرم رو نگاه کردم اما خبری نبود انگار ولی باز صدای موتور اومد اینبار مطمئن شدم که همون موتور سواره!
کمی با فاصله از ما ایستاده بود کسی هم ترکش سوار بود! با وجود این گرمی هوا هردو کلاه های مشکی روی سرشون بود
کاملا مشکوک به نظر میرسیدن محسن مشغول برداشتن چمدون ها از صندوق عقب ماشین بود موتور سوار با سرعت به سمت ما حرکت کرد
فکرش رو خوندم و فهمیدم هدفش محسنه و اسلحه رو توی دستش دیدم!
به سمت محسن گرفته بود و با سرعت نزدیک ما میشد!
تا نزدیک محسن شدن محسن رو سمت پیاده رو هل دادم و چادرمو گرفتم جلوش! صدای اگزوز موتور و رگبار گلوله توی هوا پیچید و صدای فریاد مردی بلند شد!
توی دستم سوزش شدیدی پیچید! نگاهی به محسن کردم که از روی زمین بلند شد و به طرفم دوید نگران پشت سر هم صدام میکرد!
_حسنا! حسنا جان! عزیزم! چرا اینکارو کردی؟ خدااااااا
از اینکه محسن رو سرپا میدیدم خوشحال شدم و نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم
اما هنوز دنبال صاحب صدای مردی که فریاد زده بود میگشتم نگاهی به بالای سرم کردم راننده تاکسی بود که غرق در خون روی اسفالت افتاده بود!
دیگه توان ایستادن نداشتم و روی دست محسن رها شدم!
چشم هامو باز کردم و دیدم که توی آمبولانسم و محسن بالای سرم نشسته و گریه میکنه و دعا میکرد دوباره از هوش رفتم و دفعه بعد که به هوش اومدم دیدم که دیوار های اطرافم سبزه و فهمیدم که توی بیمارستانم محسن با دیدنم پیشونیم رو بوسید و گفت:
_خانومم خوبی؟! درد داری!!
یکم درد داشتم اما دلم نمیخواست ناراحتش کنم و گفتم:
_خوبم اون بنده خدا چیشد!! راننده تاکسی؟
محسن سرش رو انداخت پایین و گفت:
_شهید شد!
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ از ذوق فردا خوابم نمیبرد و تا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
محسن زنگ زد به مامانم و خاله گفته بود که یکم ضعف کردم و اومدیم بیمارستان
مامان وقتی اومد بیمارستان و دستمو دید از حال رفت به بابا اصرار کردم که مامانو ببره خونه تا حالش بیشتر این بد نشه!
خاله هم حالش دست کمی از مامان نداشت و همینجوری گریه میکرد محسن هم اصلا حالش خوب نبود و بغض کرده بود من حالم خوب بود فقط یکم درد توی دستم داشتم که چیز خاصی نبود
خاله هم بعد از یکم گریه کردن با حسن اقا رفتن خونه
محسن کنارم نشست و دست مجروحم رو آروم توی دستش گرفت و دستمو بوسید!
دستم حس نداشتم و اصلا نمیتونستم حرکتش بدم خیلی دلم میخواست بدونم چرا این اتفاق افتاد
از محسن پرسیدم:
_محسن اونا کی بودن چرا اینجوری کردن؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_توی یکی از مأموریت ها لب مرز چندتا داعشی دستگیر کردیم که من مأمور اعتراف کشیدن ازشون شدم دوتاشون بودن اصلا حرفی نمیزدن و اعتراف نمیکردن و قرار شد با شکنجه ازشون حرف بکشیم فردای اون روز دوتا از همونا فرار کردن و بچه ها دنبالشون بودن منم هفته بعدش دیگه اومدم از مأموریت اصلا فکرشم نمیکردم که بخوان اینطوری کنن شرمندم!
محسن باز سرشو انداخت پایین و ایندفعه یه قطره اشک روی دستم افتاد دلم نمیخواست اصلا اشکاشو ببینم
_محسن نبینم گریه کنیاااا !
لبخندی زد و گفت:
_گریه نکردم که
_هیچوقت دلم نمیخواد اشکاتو ببینم اینو یادت نره!
سه روز توی بیمارستان بستری بودم که به اصرار خودم مرخص شدم مامان اصرار داشت که برم خونشون تا خودش ازم مراقبت کنه اما من دلم میخواست خونه خودمون برم و قبول نکردم و رفتم خونه خودمون.....
خداروشکر دستم خوب شد و یک ماهی از اون ماجرا میگذره!
هنوزم هروقت یاد اون روز میوفتم که قرار بود بریم کربلا بغضم میگیره و دلم میشکنه!
محسن میدونست که چقدر دلم زیارت میخواد. توی خونه بودم و دلم گرفته بود و دلم زیارت میخواست محسن اومد خونه و با خوشحالی گفت
_خانومممم کجایی؟
از توی اتاق گفتم:
_اینجام جانم؟!
سریع اشکامو پاک کردم. محسن اومد توی اتاق و گفت:
_سلااام چطوری
_سلام عزیزم ممنون چه خبر ؟
_خبرای خوب!
_چیشده؟!
_حدس بزن!
_محسن باور کن حدسم نمیاد خودت بگو دیگه!
_باشه باشه اصلااا به ذهنت فشار نیار میوفتی رو دستم
بلند خندید
_بگو دیگه!
_خب از طرف کارم گفتن میبرن مشهد منم اسممونو نوشتم!
اشک توی چشمام جمع شد فقط همین خبر میتونست حالمو خوب کنه!
_واااای محسن راست میگی؟!
_بلهههه
_چقدر دلم برای امام رضا تنگ شده!....
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ محسن زنگ زد به مامانم و خاله گ
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
_فقط... حسنا!
_جانم؟!
_من یکم دیر فهمیدم که قراره ببرن مشهد!
_یعنی چی؟!
_یعنی اینکه متاسفم!
_محسنننن!
اشک توی چشمام جمع شد
_یعنی اینکه باید امشب کارامونو بکنیم چون فردا پروازه!
از خوشحالی پریدم بغل محسن و گفتم:
_وااای داشتم سکته میکردم!
_خدانکنه بریم وسیله هامونو جمع کنیم که فردا مثل اون دفعه نشه!
با محسن وسیله هامونو توی چمدون چیدیم و ساعت گوشیمونو کوک کردیم که سر ساعت زنگ بخوره
از خوشحالی شب زود خوابیدم و همش دعا میکردم که صبح خواب نمونیم!
صبح چشمام باز شد و نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ صبحه خداروشکر زود بیدار شدم ساعت هشت قراره بریم!
رفتم و صبحانه رو چیدم و محسن رو صدا کردم و صبحانه رو خوردیم چون مشهد رفتنمون یهویی شد محسن گفت که بریم در خونه مامان بابامونو و ازشون خداحافظی کنیم!
سریع اماده شدم و محسن وسیله هارو برد بیرون و اول رفتیم خونه خاله
با خاله خداحافظی کردیم که حسن آقا گفت خودش میرسونتمون فرودگاه خاله هم همراهمون اومد و رفتیم خونه مامانم تا خداحافظی کنیم
زنگ خونه رو زدم که فاطمه جواب داد
_بله؟!
_حسنام!
درو باز کرد و رفتم داخل
بابا داشت اماده میشد که بره سر کار با مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردم و تا دم در بدرقمون کردن و مامان گفت که با خاله اینا میاد دنبالمون و بعد باهاشون برمیگرده!
رسیدیم فرودگاه ایندفعه نیم ساعت زودتر از پروازمون فرودگاه بودیم!
بالاخره وقت رفتن رسید و با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم و نشستم کنار محسن دلشوره عجیبی داشتم و خیلی خوشحالم سعی کردم به یاد بیارم آخرین باری که رفتم مشهد کی بود؟! تقریبا پنج شش سال پیش بود!
رسیدیم مشهد و من از خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم اصلا! رفتیم هتل و چمدون ها رو گذاشتیم و اماده شدیم بریم حرم!
توی راه حرم به محسن گفتم:
_انقدر خوشحالم که نمیدونم وقتی رسیدم چیکار کنم؟!
لبخندی زد و همینطور که دستم توی دستاش بود گفت:
_با دلت که بری خودش میفهمه چیکار کنه! خودش هُلت میده جلو دستتو میگیره و میبردت پای حرم، به حرف دلت گوش کن هروقت خواست نماز بخون دعا بخون هروفتم دلت خواست یه گوشه بشین و فقط به ضریح نگاه کن و با اقا حرف بزن!
محسن لحن حرف زدنش عوض شده بود و به قول خودش انگار داشت با دلش حرف میزد!
به صحن که رسیدیم اذن دخول رو با صدای مردونه میخوند و منم تکرار میکردم نزدیک اذان شد و صدای نقاره خونه بلند شد محسن رفت کنار حوض و آستین هاشو بالا زد و جوراب هاشو در اورد گفتم
_تو که وضو گرفتی! نگرفتی؟!
خندید و گفت:
_مگه نشنیدی وضو روی وضو نور علی نوره! تااازه لب این آب وضو گرفتن یه صفای دیگه داره!
وضو گرفت و رفتیم سمت فرش هایی که توی صحن پهن کرده بودن رو بهم کرد و گفت
_نمازمون رو بخونیم بعد میریم زیارت کی وعده؟!
منظورش رو نفهمیدم تکرار کردم
_وعده؟!!
خندید و گفت:
_منظورم اینه که از هم جدا بشیم بعد دوباره سر یه ساعتی بیایم همین جا!
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۴۷🌷 🌿زیارت آل
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۴۸🌷
✨«السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ»
«سلام بر تو آن هنگام که مینشینی»✨
☘«لحظات ارزشمند»
💠 «قعود» به معنی نشستن از حال قیام است همچنان که «جلوس»، نشستن از حالت خوابیده و سجده میباشد.
💠 نشستن با حالت انتظار، درنگ، آماده شدن برای کارزار، اهتمام در کار و کمین کردن در انتطار فرصت مناسب را، قعود مینامند.
💠 در قرآن کریم غالباً واژه قعود بعد از قیام یاد شده است.
«الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ»
«آنان که خدا را در حال ایستادن و نشستن و خوابیده یاد میکنند»
💠در زیارت آلیس به تمام حالات خاص امام از قعود و قيام و... سلام داده میشود وهريك از اين سلام ها بيان مي دارد تمام حالات امام به امر خداوندسبحان صورت مي پذيرد.
💠 پیروی از ایشان در هر حال اطاعت از دستور الهی و عمل به وظیفه شرعی است.
💠 همچنین مخالفت با سیره آن حضرت گمراهی و مایه تباهی میباشد.
💠سلام به امام در این دو حالت برای ازدیاد یقین مؤمنان و تسلیم در برابر قضاء حکیمانه ی خداوند است.
💠«قیام و قعود حضرت، محرک قیام و قعود انسان در جهت بندگی است.»
#مهدی_شناسی
#امام_زمان
#قسمت_1048
#زیارت_آل_یس
#استاد_بروجردی
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 تنها راه عاقبت بهخیری #امام_زمان عجّل الله و یاری ایشان است .
📍معلوم نیست ما تا ظهور حضرت زنده باشيم، اکنون را دریاب و امام زمانت را یاری کن...
#امام_زمان عج♥️
#استاد_شجاعی 🎙
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿هر حاجتی داری از آقا صاحب الزمان علیه السلام درخواست کن..!!
#امام_زمان عج♥️
#استاد_دانشمند
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️