eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
9.9هزار ویدیو
611 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20200122-WA0027.mp3
زمان: حجم: 6.81M
🔈 ⃣ 💥تجربه ها و داستانهای تایید شده بسیار جالبی از مرگ در مورد کسانی که مرگ رو تجربه کرده و برگشتن و بسیار نزدیک به واقعیت..... 💥سخنران این صوتها آقای" مصطفی امینی خواه"هستن که از روی کتاب آن سوی مرگ میخونن و خودشون هم تفاسیر خوب و جذابی دارن... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_‌اول (#خواستگاری) #قسمت‌3 اولین باری ک
✨﷽✨ ♥️ ✍ () ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می‌کنیم؛ از آن مادربزرگ‌های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خورند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می‌گذارد. هر وقت دور هم جمع شویم، بقچه خاطرات و قصه‌هایش را باز می‌کند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند. قیافه ام به ننه شباهت دارد. بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده. سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد. ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد. عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار‌ خون دل بزرگ کرد. برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل‌اند. چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می‌شد، دو سه روزی مهمان ما می‌شد، از همان ساعت اول به هر بهانه‌ای که می‌شد بحث حمید را پیش می‌کشید. داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: _ فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره. به شوخی گفتم: _ ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن، شب یادشون میره! گفت: _ دختر! من این موها را توی آسیاب سفید نکردم. می‌دونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو می‌بریم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده‌، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه. از قدیم در خانه عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد، همه می‌گفتند: «باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو می‌خواد.» می‌خواستم بحث را عوض کنم. گفتم: _ باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصه عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و قصه می‌گفتی تنگ شده. ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه‌هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزد. داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: _ فرزانه! می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین. آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم. عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝