eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
10هزار ویدیو
611 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢نبرد سخت و نرم در اسارت(۲) بچه‌های ما به اخلاق و کرامت انسانی پایبند بودن و در اوج محرومیت و کمبودِ امکانات، حداقل امکانات رو به عدالت و حتی ایثار تقسیم می‌کردن و به دشمن شکنجه‌گر خود، با استقامت و قدرت تحمل مصائب، لبخند تحقیر می‌زدن؛ ولی اونا جز حقد و کینه، روش و منش دیگه‌ای نداشتن و گاهی جلو چشمان ما، مثل سگ هار به هم می پریدن و به جون هم می‌افتادن. بچه‌های ما در اوج پاکی و پاک‌دامنی بودن و اونا غرق فساد و تباهی. تقابل مجموعۀ این فضائل انسانی اسرا با آن مجموعه رذائل دشمن عنود بعثی، باعث می‌شد در نبردی یک‌سویه، سفرای نظام اسلامی و فرزندان معنوی امام خمینی(رحمه الله علیه) مهاجم و همیشه پیروز باشن. اینا چیزهای کمی نبود و نمی‌تونست بدون تاثیر و پیامد برای ارتش بعثی باشه. اگه دوربینی می‌بود که اخلاق و رفتار بسیاری از نگهبانا و افسرای بعثی رو در ابتدای تأسیس اردوگاه و در پایان فیلم‌برداری می‌کرد, تغییر خلق و خو در اکثر اونا مشهود بود. اسرای ما در چنگال حزب بعث نه تنها سرباز امام(رضوان الله تعالی علیه) که بیشتر اونا سفرای نظام اسلامی بودن که خوش درخشیدن و به بهترین وجه ممکن وظیفه پیام‌رسانی و سفارت خود رو انجام دادند. به همین خاطر بود که عراقیا، اردوگاه یازده تکریت رو اردوگاه حزب الله نامیدن و کسانی مانند علی ابلیس با کمال خضوع و فروتنی به حقانیت راه و روش بچه‌ها اعتراف کرد و آرزو می کرد ای کاش بجای یکی از شما بودم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨ ╔═.🍃.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼🌼 ╚═══════.🍃.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_صد_ونود_
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝