تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_زهرا جان دخترم هیچکس حسنا نمیشه از خانمی هیچی کم نداره ماشاالله هم خانومه هم سرسنگین مامان لبخند ز
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۵ و ۶
اقامحسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن. باورم نمیشد انقد بلند بلند بخنده. رفتم جلو با دیدن من خندشو جمع کرد. مامان ادامه داد و گفت:
_خب خاله بسه انقد ماهارو دست ننداز دارم برات
دوباره زد زیر خنده و گفت:
_باشه خاله جان ادامه نمیدم اما این هفته میرم مأموریت تا دوماه که نبودم اونوقت دلت برام تنگ میشه
تازه از مأموریت امده بود این چه کاریه که این همش چندماه چندماه میره و نیست!؟ مامانم خم شد و بوسش کرد گفت:
_خاله فدات بشه تو فقط شوخی کن و بخند کی کارت داره
محسن لبخندی زد و گفت:
_چشممممم شما جون بخوا
وای خدا اقامحسن چقد با مامان من راحته و شوخی میکنه! زن دایی از توی آشپزخونه صدا کرد و گفت:
_بیاید تا ناهارو اماده کنیم
خاله و مامان پاشدن منم پشت سرشون رفتم همه مشغول کشیدن غذا شدن. اقامحسن هم امد و فاطمه هم با غرغرهای مامان بالاخره امد دوتا بشقاب دست خاله داد. سفره رو پهن کردن امدم سینی ماستو بلند کنم خیلی سنگین بود اما سعی خودمو کردم بلندش کردم که اقامحسن گفت:
_عه چرا شما اونو بلند کردین خیلی سنگینه بدید به من
کمرم داشت نصف میشد اما کم نیاوردم و گفتم:
_نه سنگین نیست میبرم
اره جون خودم سنگین نیست! و دارم میمیرم همین لافو که زدم سینی کج شد اقامحسن سریع زیر سینی رو گرفت و گفت:
_حالا بازم خداروشکر که سنگین نبود
یه لبخندی زد همونجور که سرش پایین بود سینیو گرفت و رفت. توی دلم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که چرا ضایع شدم جلوش اما به روی خودمن نیاوردم و رفتیم سر سفره نشستیم. بعد از جمع کردن سفره همه نشستن دور هم آقایون هم که رفتن برای استراحت به جز اقامحسن. که مامان گفت:
_واه بچم خل شد رفت. حسنا مامان چیشده هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟
به خودم امدم و گفتم
_ببخشید مامان حواسم نبود
+عیب نداره بیزحمت اون بالشتو بده من بزارم پشت محسن کمرش درد نگیره
_چشم
بلند شدم که بیارم اقامحسن گفت:
_نه خاله زحمت نکشید من حالا میرم یکم نشستم پیش شما حرف بزنیم و برم استراحت کنم
بالشتو دادم به مامان. و مامان گذاشت پشت کمرش سرشو پایین گرفت و گفت:
_ممنون
در جوابش اروم و زیر لب گفتم:
_خواهش میکنم
مامان شروع کرد و بالاخره سوالی که ذهن منو درگیر کرده بودو پرسید
_خب خاله جان حالا کجا میخوای بری که دوماه طول میکشه؟
_هیچی خاله میخوایم بریم منطقه #محروم با چندتا رفقا #کار_جهادی کنیم و سر و سامون بدیم اونجا ها رو
مامان لبخندی زد و گفت:
_آفرین عزیز دلم خدا خیرت بده
خندید و گفت:
_بسوزه پدر ریا
و بلند زد زیر خنده. همه هم خندیدن منم از خنده همه و حرف اقامحسن خندم گرفت. خاله که سینی به دست امد تو لبخند زد و گفت:
_چیشده صدا خندتون همه جا رو برداشته؟
مامان خندید و گفت:
_از اقا پسرت بپرس میگه میخواد دوماه بره منطقه محروم کار جهادی کنه
خاله خندیدو رو به محسن کرد و گفت:
_آره دورش بگردم انشاالله بره و بیاد میخوام براش آستین بزنم بالا
اقامحسن از این حرف مامانش سرخ و سفید شد و گفت:
_البته الان که خیلی زوده انشاالله چند سال دیگه
مامانم قیافشو برد تو هم و گفت:
_کجاش زوده داری پیر پسر میشی میگی زوده؟؟
گفت:_خاله همش ۲۵ سالمه سنی ندارم که
مامان خندیدو گفت:
_نخیر از نظر من پیر پسری همین که گفتم
محسن خندیدو گفت:
_باشه اگه شما اینطور دوست داری من پیر پسر خوب شد؟
مامان خندیدو با سر تایید کرد. حرف خاله خیلی ذهنمو درگیر کرد. دو روز پیش بود که دیگه اقامحسن رو ندیدم. انقدر این دو روزه فکر کردم که نتونستم درست بشینم پای درس و کتابم مثلا امسال دیگه سال اخر مدرسه هست و باید خیلی بخونم.
از تختم امدم پایین و رفتم سمت کتابام تا امتحان فردا رو بخونم اما هرچی سعی میکردم تمرکزمو روی درس بیارم انگار هیچی توی ذهنم نمیرفت.
همینجور که چشمم به کتاب بود صدای زنگ خونه امد سریع از پله ها رفتم پایین و توی آیفون نگاه کردم هرچی نگاه میکنم انگار نمیشناسمش داشتم قیافشو تجزیه و تحلیل میکردم که مامان از آشپزخونه گفت:
_بچه ها یکی بره ببینه کی داره در میزنه
+مامان من رفتم اما نمیدونم کیه آشنا نیست
_خب مامان جان وایسا الان خودم میرم دم در
مامان اومد سمت آیفون لبخندی روی لب هاش نشست گفتم:
_مامان میشناسیش؟
+اره عزیزم
_کیه؟؟
+هیچکس تو برو تو اتاقت بیرونم نیا
_واه مامان اخه براچی؟
+همین که گفتم برو و بگو چشم
_چشم
از پله ها رفتم بالا اما حس کنجکاویم اجازه نداد که برم توی اتاق ایستادم و از همون بالا صدای مامان که گرم احوالپرسی بود امد گوشامو بیشتر تیز کردم که مامان رفت براش چایی بیاره