تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ زیور برای چندمین بار شماره
فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت، از آشپزخانه بیرون امد و گفت:
_سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین
و بعد لپ حسین را فشاری داد و گفت:
_بله...گل پسرم یاد گرفته چطوری بازی کنه
و بغض گلوش را فرو داد و ادامه داد:
_بچه از وقتی پا به این دنیا گذاشته مدام درگیر سحر و ساحری یک مشت خدانشناس بوده، تازه میفهمه چیزی هم به اسم بازی هست
و بعد رویش را به آسمان کرد و گفت:
_خدایا این آرامشی که چند روزه انداختی تو دامنمان را ابدی و همیشگی کن...
روح الله لبخندی زد و گفت:
_انشاالله که چنین است، برو غذا را بکش که الان اینقدر اشتها دارم که میتونم یه گاو درسته را بخورم.
فاطمه همانطور که چشمی میگفت به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_چیشده آقایی؟! همچی کبکت خروس میخونه؟!
روح الله، حسین را زمین گذاشت و به سمت اوپن آشپزخانه آمد، تکه کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت:
_خوب حالا شما خوب باشه، حال منم خوبه، اما امروز دو تا خبر دارم براتون، یکی خوب و یکی بد، حالا بگو اول کدوم را بگم..
فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت:
_خدای من!! بازم خبر بد؟! اول همون خبر بد را بگو که شیرینی اون خبر خوبت را زایل نکنه...
روح الله مزه دهانش را گرفت و گفت:
_عرض کنم حضور انورتان، بنده برای مدتی باید برم مأموریت و نیستم که سعادت حضور در کنارتان را داشته باشم و شما به تنهایی سکان دار این کشتی هستید...
فاطمه با نگاه خیره اش به ظرف غذا آهسته زیر لب گفت:
_اهه، چندوقت باید تنها باشیم؟!
روح الله داخل آشپزخانه شد، عمامه را از سر برداشت و زیر بغلش گرفت و پشت سر فاطمه ایستاد و گفت :
_حالا ذهنت را درگیر این موضوع نکن، روزها داره زود میگذره و تا چشم بهم بزنی تموم میشه، الان بذار خبر خوبه را بگم...
لبخند کمرنگی صورت فاطمه را پوشوند و گفت:
_حتما ماموریتت رفتن به کربلاست هاااا اینم خبر خوبت...
روح الله قهقه ای زد وگفت:
_نه بابا!چی میگی تو؟! باید به عرضت برسونم امروز بهم خبر دادند پرونده مفقود شده طلاق شراره پیدا شده...
فاطمه با ناباوری خیره به دهان روح الله شد، انگار میخواست واژهها را ببلعد،پس گفت:
_چی میگی روح الله؟! پیدا شده؟!
روح الله سری تکان دادو گفت:
_آره اینطور که میگفتن، درخواست کتبی ما توی فایل درخواست ها اون زیر زیرا بوده که الان پیدا شده...
فاطمه خنده بلندی کرد و گفت:
_کار ملکه عینه بوده حتما
روح الله که درخشش برق خوشحالی را در چشمان همسرش میدید گفت:
_انگار همین طوریا بوده و من میخوام قبل از رفتن به ماموریت با هم بریم قم و این پرونده را به جاهایی برسونیم و شر و نحوست شراره را از زندگیمون بکنیم..
فاطمه نفسش را آهسته بیرون داد و بار دیگه نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت:
_خدایاااا، شکرت
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت، از آشپزخانه بیرون امد و گفت: _سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
روح الله عازم مأموریت شد و دل فاطمه تنگتر از همیشه به هول و ولا افتاد و گویا به او هشدار خطر میداد. انگار روح الله با رفتنش، آرامش به وجود آمده چند روزه را هم با خود برد. فاطمه به توصیه روح الله مشغول عبادت و ریاضتکشی بود، مدام ذکر میگفت و بر هالهٔ معنوی خود میافزود تا شیاطین جنی و انسی را از خود و فرزندانش براند.
شب از نیمه گذشته بود، فاطمه سجاده را جمع کرد و میخواست به قصد خوابیدن به اتاق خوابش برود، حالا که روح الله نبود، حسین مونس شبهای او شده بود.
زینب و عباس به جای اتاق خواب داخل هال خوابیده بودند، فاطمه پتوی بچه ها را مرتب کرد و به سمت اتاق خواب رفت.
در اتاق را باز کرد و حسین چون فرشته ای پاک و معصوم روی تخت خوابیده بود. فاطمه روی تخت نشست، نگاهی از سر مهر به حسین کرد و همانطور که لبخند میزد، بوسه ای از سر او گرفت و کنار ته تغاری خانه دراز کشید.
نفهمید چقدر طول کشید اما خوابی او را در ربود، باز هم صحرایی سوزان و بی انتها با صداهایی وحشتناک در پیش چشمش بود... فاطمه انگار حیران در این صحرا بود، تشنگی شدیدی بر جانش افتاده بود و به هر طرف نگاه می کرد جز ریگ بیابان چیزی نبود...ناگهان متوجه سیاهی شد که از دور با سرعتی زیاد به او نزدیک میشد، فاطمه با دیدن آن سیاهی که چیزی شبیه یک هیولای شاخدار و بسیار ترسناک بود، شروع به دویدن کرد... همزمان جیغ هم میکشید، نفسش تنگ شده بود که با حس دست هایی داخل موهایش از خواب پرید....
چشمانش را باز کرد، عرقی که روی پیشانی اش نشسته بود غلطید و داخل یکی از چشم هایش افتاد، فاطمه همانطور که تخم چشمش احساس سوزش میکرد، با دیدن حسین در دید نگاهش، نفس راحتی کشید و زیر لب گفت:
"خدایا شکرت که خواب بود"
و در همین موقع با احساس دستی داخل موهایش لبخندی روی لبش نشست و مشغول نوازش موهایش هست به سمت مقابل برگشت و ناگهان با دیدن شخصی قد بلند و نیمه عریان با تنی سیاه و کبود و موهای بلند و آشفته که پشت در ایستاده بود و دستش را آنقدر دراز کرده بود که داخل موهای فاطمه بود، جیغ بلندی کشید...
فاطمه مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و حسین هم همزمان بیدار شد، بچه، درست به نقطه ای که آن جسم وحشتناک بود خیره شده بود و انگار نفسش بند آمده بود. فاطمه که متوجه حال حسین شده بود، حسین را محکم به سینه چسپانید و همانطور که او را ناز میکرد شروع به گفتن «یاصاحب الزمان الغوث و الامان» کرد،
لحظه ای تنفس حسین عادی شد و دیگر خبری از آن جسم سیاهرنگ نبود. فاطمه حسین را به سینه چسپانید و خودش را داخل هال رساند. زینب و عباس در خواب بودند و حسین از ترس و بی صدا داخل آغوش مادر کز کرده بود.
فاطمه به سمت آشپزخانه رفت، با یک دست لیوانی برداشت و مقداری اب از شیر برداشت و آرام آرام به گلوی خشک حسین ریخت و سپس داخل هال شد و کنار تشک عباس نشست و شروع به نوازش حسین کرد و آنقدر او را تکان تکان داد که بچه خوابید.
فاطمه میخواست آرام حسین را کنار عباس بخواباند که صندلی های آشپزخانه شروع به صدا دادن کردند، انگار کسی آنها را جابه جا میکرد. فاطمه سرش را بالا گرفت تا آشپزخانه را نگاهی کند که ناگهان همان موجود وحشتناک را کنار ورودی آشپزخانه دید.
فاطمه اینبار جیغ و فریاد نزد، اما تمام تنش مثل گوشی موبایلی که روی ویبره است و زنگ میخورد، شروع به لرزیدن کرد. فاطمه حسین را داخل اتاق خواب بچه ها برد و برگشت و هنوز آن موجود نفرت انگیز با لبخندی ترسناک به او خیره شده بود
فاطمه به هر زحمتی بود، زینب و عباس را کشان کشان داخل اتاق برد و دوباره به هال برگشت و باز هم آن موجود را دید که چشم از او برنمیداشت. فاطمه خیره در چشمهای قرمز او شد و آرام آرام به سمت میز عسلی که قران رویش بود رفت، قرآن را برداشت و به سینه چسپاند و شروع به خواندن آیه الکرسی نمود،
هنوز آیه اول ایه الکرسی تمام نشده بود که آن موجود غیب شد، فاطمه با قدمهای بلند خودش را به اتاق خواب بچه ها رسانید، در را بست و پشت در نشست. با نشستن فاطمه، دوباره سر و صدا از داخل هال بلند شد،
فاطمه قران را باز کرد و برای اینکه از صداهای بیرون نترسد صدایش را بالا برد و شروع به خواندن قران نمود، خواند و خواند و خواند و آنقدر قران خواند که متوجه نشد کی خوابش برد...
روح الله هنوز در مأموریت به سر میبرد، روزها با کسالت میگذشت و شبها که زمان فعالیت اجنه بود، باز هم حمله های بی وقفه آنان شروع میشد. فاطمه موضوع را تلفنی با روح الله در میان گذاشت و روح الله اذکاری را به او تعلیم داد که همچون سپر دفاعی برایش عمل میکرد و بر روحانیت و هالهٔ معنوی فاطمه اضافه می شد.
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ روح الله عازم مأموریت شد و
فاطمه عادت کرده بود که شبها به بستر نرود چون خواب رفتن همان و کابوسهای واقعی دیدن همان، در خواب نه تنها آرامشی نداشت،بلکه روح و روانش خسته و زخمی تر میشد، پس برای جلوگیری از این احوالات مدام مشغول ذکر و ریاضت بود.
باز هم شبی دیگر فرا رسید، بچه ها یکی یکی داخل اتاقشان شدند و روی تختشان خوابیدند، فاطمه که انگار نگهبان این خانواده بود،داخل هال بیدار بود و تسبیح به دست و ذکر به لب بود، ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای جیغ بلند حسین، فاطمه از عالم دعا و ذکر بیرون آمد، از جا بلند شد و به سرعت خودش را به اتاق رسانید.
از صدای جیغ حسین،زینب و عباس هم بیدار شده بودند، فاطمه حس میکرد هالهای سیاه رنگ اطراف حسین میگردد، خودش را به حسین که هنوز چشمانش بسته بود رساند، حسین را در آغوش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش میکرد گفت:
_جیغ نکش پسرم، گریه نکن عزیزم، همه اش یه خواب بود گلم، چشمای خوشگلت را باز کن و ببین که تو بغل مامان هستی، ببین هیچ چیز ترسناکی اینجا نیست
اما صدای نگران فاطمه که سعی در آرام کردن پسر کوچکش داشت در جیغهای بلند و مداوم حسین گم میشد. حسین جیغ بلند میکشید و گاهی نفس نفس میزد و بین همین فریادها با لکنت نام "ما.. ما.. ن" را بر زبان میآورد
و عجیب اینکه هر چه فاطمه تلاش میکرد حسین بیدار شود، تلاشش بیفایده بود و حسین چشمانش را باز نمیکرد، فاطمه که حسین را در آغوش گرفته بود رو به زینب مضطربانه گفت:
_دخترم برو، برو اسپند دود کن و بیار اینجا بگردون
زینب که از ترس و استرس صورتش بی رنگ شده بود چشمی گفت و از جابلند شد و فاطمه مدام پشت سر هم صدا میزد:
_گلاب هم بیاور...سرکه هم بیاور...آخ خدای من قرآن هم بیاور..
اضطراب فاطمه با دیدن وضعیت حسین بیشتر و بیشتر میشد و میترسید حسین از ترس و کابوسی که انگار تمامی نداشت زهر ترک شود و قالب تهی کند، پس همانطور که گریه میکرد و اشک میریخت بلند بلند میگفت:
_آاااخ خدا چرا تمام نمیشه؟! چرا بچه ساکت نمیشه...حسین داره میمیره..
انگار مغزش قفل کرده بود،یکساعتی میشد که حسین در همین حالت بود، با چشمان بسته گریه میکرد، ناله میزد و گاهی جیغ های بنفش میکشید، حتی زمانی که فاطمه با دست مقداری آب به صورت حسین پاشید، بچه باز هم چشمانش را باز نکرد، انگار توان باز کردن پلک هایش از او گرفته شده بود
و به نظر میرسید کسی روی پلک های حسین را محکم با دست گرفته..در این هنگام عباس که بغض گلویش را گرفته بود، گوشی فاطمه را به سمت او داد و گفت:
_مامان چرا به بابا زنگ نمیزنی و فاطمه تازه یادش افتاد که بهترین راه همین بوده..
فاطمه شماره روح الله را گرفت و با دومین زنگ صدای گرم روح الله در گوشی پیچید، فاطمه همانطور که هق هق میکرد گفت:
_میشنوی روح الله؟!این صدای گریه و جیغ حسین توی خواب هست، الان چند ساعت هست به این حاله، تو رو خدا یه کاری بکن..
روح الله با حرارتی در کلامش گفت:
_فاطمه! تو الان باید به خودت مسلط باشی، من از این طرف یک سری کارهایی میکنم، تو هم همین الان اگه #مداحی، یا #روضهای چیزی روی گوشی داری بگذار و صدای گوشی را زیاد کن تا توی اتاق بپیچه...
فاطمه چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و با دستان لرزانش وارد صفحه مداحی ها شد و اتفاقی یک مداحی را انتخاب کرد و گذاشت و صدا در اتاق پیچید:
🎙یا حسین غریب مادر...
تویی ارباب دل من...
یه گوشه چشم تو بسه...
واسه حل مشکل من...
و انگار این مداحی آبی بود که بر آتش کابوس حسین ریخته شد، حسین گریهاش قطع شد، چشمانش را باز کرد و چون خود را در آغوش مادر دید، خودش را محکم به اوچسپاند و گفت:
_مامان اون آدمای سیاه و ترسناک میخواستند منو از کوه بندازن پایین، من میخواستم بیام پیش تو، اما منو محکم گرفته بودند، خواستم صدات بزنم که جلو چشمام و دهانم را با دست های گنده و زشتشون گرفتن، مامان من خیلی ترسیدم...
و فاطمه همزمان با اینکه اشک میریخت و سرو صورت حسین را غرق بوسه میکرد، همراه مداحی، نوحه را تکرار میکرد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۲۲🌷 🌿زیارت آل
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۲۳🌷
🌿زیارت آل یاسین🌿
✨السَّلاَمُ عَلَیْکَ يَا بَقِيَّةَ اللهِ فِي أَرْضِهِ
سلام ما بر تو ای باقی ماندهی خدا در خلق زمين✨
💠 گفته شد بقيه الله در معانی و مفاهيم متعدد به كار رفته است در ادامه میگوييم:
☀️«کشف حقایق»
💠امام زمان عجلاللهتعالیفرجه بهعنوان باقیمانده علم خداوند در عالم حضور دارد، که با اشراف و احاطه بر اين علوم تمام حقایق برای ایشان مکشوف است.
💠بقیه الله در قرآن کریم بهعنوان رزق حلال نيز بیان شده است.
☀️"بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"
💠 ارتباط تنگناتنگ با امام از مصادیق رزق حلال است.
💠حلال در معنی دیگر بازکنندهی گره است. «يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ» ای کسی که باز کننده گرههاست، سختیها و مشکلات با نام و یاد امام گرهگشایی میشود و مسیر بندگی انسان هموار میگردد.
💠 تثبیت بندگی با پیوست به امام صورت میگیرد و به میزان استحکام این پیوست، در ظاهر و باطن زائر نور بندگی آشکار میگردد.
💠بقاء از صفات الهی است كه درخواست آن از نيازهای بشر است، پيوست و قرب به امام اين جاودانگی را برای انسان خاكی فراهم میكند.
#مهدی_شناسی
#قسمت_1023
#زیارت_آل_یس
#استاد_بروجردی
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️انواع حالات ما نسبت به امام زمان
ما نسبت به امام زمان ارواحنا فداه از چهار حالت خارج نیستیم:
1⃣ مهدی گریز
2⃣ مهدی گزین
3⃣ مهدی ستیز
4⃣ مهدی پذیر
❤️من و تو کدومشیم؟🥲🥺
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استقامت در ابتلائات آخرالزمانی، شرط حضور در لشکر امام مهدی علیهالسلام.
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ هدف اصلی کدام است؟
❌ وقتی یک اصلاحطلب عیناً میگوید من نظام جمهوری اسلامی رو قبول ندارم
👌این به این معناست که
👈 من وقتی مسئول باشم ازهر ابزاری استفاده میکنم تا این نظامی که قبولش ندارم سقوط کنه😔
⁉️حالا فهمیدین چرا هرگاه اصلاحطلبان میان سرکار
👈دلار و اجناس گرون وگرونتر میشن
👈برق قطع میشه
👈گاز قطع میشه
👈و اینا تحریم رو بهانه میکنن و میرن سمت امریکایی که آرزوی سقوط ایران رو داره؟!😡
🪧#سرطان_اصلاحات
🪧#غربگدایان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 کارشناس آمریکایی:
این باید مایه نگرانی همه ما باشد که نیروی متحد ایران پس از پانزده ماه به گونهای رفتار می کند که انگار هیچ اتفاقی برای آن نیفتاده است...💪
🪧 #فوری_سراسری
🪧 #غزه
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🚨 «کرسنت» همچنان خسارت میگیرد
❌ ساختمان این شرکت در روتردام هلند نیز به دلیل پرونده کرسنت مصادره شد. این ساختمان به علت بدهی 👈👈 بیش از ۲.۶ میلیارد دلاری😳 شرکت ملی نفت ایران (NIOC) به شرکت کرسنت گس کورپوریشن (Crescent Gas Corporation) و طبق حکم داوری بینالمللی توقیف شده بود.
✍ ای صد لعنت و هزارها لعنت به اصلاح طلبان خائن خصوصاً بیژن زنگنه که باعث و بانی فقر و فلاکت این مردم بیچاره هستند 😡😡😡
🪧#سرطان_اصلاحات
🪧#غربگدایان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 سریال خسارتهای کرسنت ادامه دارد...😡😡😡
✍پی نوشت:
ارزش ساختمان لندن که در زمان پهلوی خریداری شده ۱۰۰ میلیون پوند (۱۲۵میلیون دلار) اعلام شده😳😳
🪧#محاکمه_زنگنه
🪧#سرطان_اصلاحات
🪧#غربگدایان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❎ #کرسنت
نباید از نقش مافیای مخوف نفتی در ترور شهیدان رازینی و مقیسه آنهم چند ساعت پس از مصادره ساختمان وزارت نفت در هلند غافل شد.
🔹 خصوصاً آنکه شهید مقیسه ، قاضی پروندههای مهدی هاشمی و بابک زنجانی بود
و اینکه پیشتر نیز با گشودن پرونده 👈زنگنه در دادسرا، 👈 خرابکاری در جایگاههای سوخت را شاهد بودیم.
✍ پینوشت:
اینکه از متهمان پرونده SFO موضوع را در اقدامی مسبوق به سابقه سریعاً گردنِ منافقین بیاندازد ، سرنخی است که نباید گم شود!
🪧#سرطان_اصلاحات
🪧#غربگدایان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ دکتر جلیلی:
اگر ابعاد کرسنت برای مردم باز شود، از ترس مردم باید دنبال سوراخ موش بگردند
👌 دادگاه کرسنت در حال برگزاری است و این صداهایی که بلند شده به دلیل نزدیک شدن موعد رای دادگاه است.
⚠️ روز گذشته ساختمان شرکت ملی نفت ایران در «روتردام» هلند در ازای بخشی از غرامت ۱۸ میلیارد دلاری ادعا شده از سوی شرکت اماراتی کرسنت (الهلال) به توقیف درآمد. ۲ سال پیش دادگاه هلند با توقیف موقت این ساختمان و به حراج گذاشتن آن برای پرداخت بخشی از غرامت کرسنت موافقت کرده بود.
🪧#بازخوانی
🪧#محاکمه_زنگنه
🪧#سرطان_اصلاحات
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️