eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.2هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
556 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
4_318504763102593468.mp3
1.09M
♻️ بسم الله الرحمن الرحیم 🔶 «اللّٰهُمَّ وَفِّقْنِى فِيهِ لِمُوافَقَةِ الْأبْرارِ؛ وَ جَنِّبْنِى فِيهِ مُرافَقَةَ الْأشْرارِِ؛ وَ آوِنِى فِيهِ بِرَحْمَتِكَ إِلىٰ دارِ الْقَرارِِ؛ بِإِلٰهِيَّتِكَ يَا إِلٰهَ الْعالَمِينَ.» 🔶«خداوندا! در این ماه، توفیق همراهی و همسویی با نیکان را نصیبم کن؛ و مرا از همنشینی با بَدان دور بدار؛ و مرا به‌حق رحمت خود، به جایگاه آرامش جایم ده؛ به الهیتت‌ ای پروردگار جهانیان.» @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
جز17.mp3
4.12M
🔺 (تند خوانی) قرآن کریم مدت زمان: ۳۳ دقیقه حجم: ۴ مگابایت اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131898.mp3
6.44M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131897.mp3
6.9M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-017.pdf
1.43M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️17♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 7️⃣1️⃣ : دو رکعت در رکعت اول بعد از حمد یک مرتبه سوره ی توحید و در رکعت دوم بعد از حمد صد مرتبه سوره ی توحید و بعد از سلام صدمرتبه لااله الّاالله . مولا علی(ع) فرمود:هر کس بخواند به او ثواب هزار هزار حج و هزار جهاد عطا داده می شود. عبادت در شب هفدهم فضیلت فراوانى دارد. 🌓 مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۸ مهیا، در گوشه ای نشسته بود...فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمیشد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطراف انداخت.مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس میگرفت؛اما شهاب...کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. آوای اذان از بلندگو به صدا درآمد.مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دخترها به سمت داخل رفتند... ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست. با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند. _چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند.... مریم خداروشکری گفت. _کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. _همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. _دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. _این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون میکردید، که دارید میرید.... اینقدر بچه‌بازی درنیارید... محسن با تشر گفت: _شهاب!!! مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد. _فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.مریم و محسن در ماشین نشستند. _ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. _اتفاقا، خودم میخواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.ماشین حرکت کرد.... همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه میکرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۹ _خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد... در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: _مامان! _جانم؟! _مریم داره میاد خونمون... _خوش اومده! قدمش روی چشم! در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت....سریع اتاقش را مرتب کرد.دستی روی روتختیش کشید.کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت. _سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت. _بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. _اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: _نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی! _شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. _به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا میخواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. _مهیا مادر...این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. _خیلی ممنون مری جون! _خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. _خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! _حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش را پایین انداخت. _اشکال نداره اون منظوری نداشت. _مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجببه مریم نگاه کرد. _اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. _ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. _لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! _مریم! _مریم بی مریم! لطفا اگه نمیخواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! _اصلا اینطور نیست....تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...واسه همین سردرگمم... _خواستگار؟! _آره! _قضیه جدیه؟! _یه جورایی! مریم باورش نمیشد....او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.در را با کلید باز کرد.وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. _سلام مامان! _سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! _خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. _حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمیکنی؟!! _خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. _میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بالاخره! مریم عصبی برگشت. _نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.؟ _تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! _چون فراموش شدنی نیست برادر من... صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. _مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! _مریم... لطفا! _چیه؟!؟ میخوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۹۰ صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !!"قضیه جدیه" !!... نمیتوانست همانجا بماند.کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت. _سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. _جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. _مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. _اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند. _اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش را آویزون کرد. _پس چی فکر کردی مامان خانم! _حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! _آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. _هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. **** شهاب عصبی دستی در موهایش کشید. _چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! _خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...میگم صبر کن... اینجوری میکنی!پس چی بگم! _نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! _شهاب جان! این امر خیره!هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.... شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست. _برام یه استخاره بگیر! محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد. _بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. **** صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد. _جانم مامان؟! _.... _بابا... چقدر عجله داری؟! _... _اومدم... اومدم... _... _باشه! گوشی را قطع کرد.کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.کلید را به در زد. _سلام! مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش درهم جمع شد. _علیک السلام بفرمایید! _مهیا خانم من... مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد. _من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟! مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید. اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.... خریدها را برداشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت. _با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید... در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد. _سلام خوبید؟! بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست. _چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟! _چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند... مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت. _یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی! _نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم. مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت. _دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه... شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد. _مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم! مریم و مهلا خانم خندیدند.مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت. _اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۷۶۵🌷 🌿شرح عارفانه بر زيارت آل يس🌿 💠السلام عليك حين تحمد و تستغفر سلام بر تو هنگامي كه به ستايش و استغفار پروردگار مشغول هستی💠 🔶حمد ، صداي شعله هاي آتش است. 🔶مولايم! سلام بر لحظه اي كه صداي عاشقي تو به معشوق مي رسد ، صداي شعله هاي عشق تو شنيدني ترين آهنگ عالم است آنكس كه صداي شعله هاي عشق تو به معشوقت را شنيد ، مَحرَم شد و آنكس كه محروم شد، نامَحرَم ماند. 🔶مولايم! هر حمدي كه بر زبان خلق جاري مي شود انعكاس صداي حمد توست . حمد خلق بدون مدح تو بي معناست. هر كس كه حامد حق است با تو همراه مي گردد و آن كس كه ره ناشكري گزيند از تو جدا مي شود. 💠مولايم! اگر حمدت پشتوانه نعمت هايم نباشد هيچ نعمتي بر جا نمي ماند. 🔶مولايم! گفته اند هر گاه اهل بلا را مي بينيد حمد خدا را بگوييد آيا براي حمد گفتن كسي گرفتارتر از مرا مي بيني؟ دعايم كن تا از زندان نفس رها شوم و گرفتاريهايم مرتفع شود. 🔶مولایم ! پیامبر(ص) می فرمایند :حمد خدای سبحان را اهسته بر زبان جاری کنید تا اهل بلا از شنیدن آن غصه نخورند. 💠مولایم! تو چنان حمد بگو تا من گرفتار، صدای حمدت را بشنوم شاید حامد شوم و به برکت حمد تو از گرفتاریها رها گردم. 🔶مولایم! عظیمترین بلایی که گرفتار آن هستم دوری و فراق توست ، صدای حمدت این دوری را مرتفع می سازد . 🔶مولایم! الحمدلله، دعایی است که اگر از لسان مطهر شما به من برسد در میدان پذیرش ولایت ثابت قدم تر می شوم. 🔶مولایم! کاش چندان از تعلقات نادرستم فاصله بگیرم که چون ملایک پرونده عملم را به تو بسپارند تنها یک عبارت را بر زبان آوری : الحمدلله علی هذه النعمه. 🔶مولایم! هرچه ترنم های عاشقانه ات بر دلم بیشتر نقش می بندد، پیمان دلم با تو استوارتر می گردد. 📚كتاب ال يس 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| بعد از ظهور علیه‌السلام پیوستن به لشکر حضرت دیگه ممکن نیست! منبع: کارگاه نقش انسان در تقدیرات شب قدر @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
مداحی آنلاین - پنج علامت حتمی ظهور امام زمان(ع) - استاد رفیعی.mp3
3.48M
♨️پنج علامت حتمی ظهور امام زمان(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
مداحی_آنلاین_خدا_به_قلب_شما_نگاه.mp3
2.86M
♨️خداوند به قلب شما نگاه می‌کند! 👌 بسیار شنیدنی 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
یاد خدا ۵۲.mp3
9.73M
مجموعه ۵۲ | √ چرا بعد از یک مدّت توفیق در استمرارِ یاد (ذکر، زیارت، شب‌زنده‌‌داری، فعالیتهای موثر جهادی و ...) توهم معنویت و تقدس و رشد پیدا می‌کنیم؟ چه کنیم این حالت را در خودمان از بین ببریم و یا به آن مبتلا نشویم؟ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌹 لحظه ے ،با ذڪر تو غوغا میڪنم صورتم را با زلال اشک زیبامیڪنم یاد آن ساعٺ بیفتم ڪه ڪسے آبت نداد روزه را باروضه‌هاے تشنگے وا میڪنم😔 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
ای کاش در این ماه خراسان باشم در سایه ی لطفِ شمسِ تابان باشم 🕊 آقا بطلب که در چنین ماه عزیز بر سفره ی افطار تو مهمان باشم 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ ع👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/132 💌💌💌💌💌💌💌 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
ღ بہ دنبال تو مےگردم شبــ وروز ازبرایتــ اباصالح ڪجایے جان من بادا فدایتــ بہ شوق روے تو این دل شده سرمستــ آواز بیا با اشکــ دیده مي ڪنم آقا صدایتــ ‌‌ 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 متن دعا و طریقه خواندن نماز امام زمان عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/102 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
صَلی اللهُ عَلیکَ یا اباعبدالله است ،شاه ،سرم نذر سرت بده یک «کرب و بلا» جان «علی اصغرت» @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
/🌓/ حِیــن دعــا /💫/ کـــاش مےداد نــدا هاتــفے از عـرش خــدا /🏴/ کــہ پـس از مـاہ محـرم جملـہ ے سیـنہ زنــا /❤️/ همـہ مهمـان ابـالفـضل اربعیـن کــرب و بلــا •| •| @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
است شاه، سَرَم نذر سَرَٺ بده یڪ ڪرببلا جانِ علےِ اصغرت السلام‌ علیڪ‌ یا سید الشهدا @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
این خبر را برسانید به عشاق نجف بوی سجاده خونین کسی می آید... السلام علیک یا امیرالمومنین(ع)... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
مداحی آنلاین - ماندم میان خوف و رجا - حاج منصور ارضشی.mp3
16.34M
🌙 🍃میان خوف و رجا، دست من بگیر 🍃وقتم کم است آه خدا دست من بگیر 🎤حاج 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب هفدهم: شب بسیار مبارکى است، در آن شب سپاه رسول خدا با کافران قریش در منطقه بدر روبرو شدند، و فرداى آن جنگ بدر درگرفت، و خدا سپاه آن حضرت را بر مشرکین پیروز کرد، و آن پیروزى از بزرگ‌ ترین فتوحات‏ اسلام بود، به همین خاطر علما فرموده ‏اند: در چنین روزى، همراه شکرگزارى بسیار به درگاه حق بسیار مستحب است، و همچنین در شبش و عبادت فضیلت بسیار دارد. مؤلف گوید: روایات بسیار وارد شده که رسول خدا در شب‏ بدر به یارانش فرمود: امشب کیست که برود براى ما از چاه آب بیاورد؟ یاران سکوت نموده و هیچیک اقدام به‏ این کار نکردند! امیرالمؤمنین علیه السّلام براى طلب آب مشکى برداشت و بیرون رفت، آن شب، شبى سرد بود، و باد تندى مى‏ وزید و تاریکى همه‏ جا را فرا گرفته بود، به چاه آب رسید، چاهى بود بسیار عمیق و تاریک، و حضرت دلوى‏ نیافت تا از چاه آب بگیرد به ناچار وارد چاه شد، و مشک را پر کرده بیرون آمد، به جانب اردوى اسلام حرکت کرد ناگاه باد سختى وزید، که آن حضرت از سختى آن نشست، تا برطرف شد، سپس برخواست و به حرکتش ادامه داد که ناگهان‏ باد سخت دیگرى مانند آن وزیدن گرفت، آن حضرت دوباره نشست تا آن باد هم آرام گرفت، چون برخاست و به‏ سوى سپاه اسلام حرکت کرد، باز بادى به‌‌ همان صورت وزید، آن حضرت نشست و پس از فرو نشستن باد، خود را به پیامبر اسلام رساند، حضرت فرمود: یا ابا الحسن چرا دیر آمدى؟ عرض کرد سه مرتبه بادى وزیدن گرفت که بسیار سخت بود و مرا لرزه فرا گرفت و دیر آمدنم بخاطر فرو نشستن بادها بود. پیامبر فرمود: یا على آیا دانستى آنها چه بودند؟ عرض کرد: ندانستم، فرمود: بار نخست جبرئیل‏ بود با هزار فرشته که بر تو سلام کرد و سلام کردند و بار دوم می‌کاییل بود با هزار فرشته که بر تو سلام کرد و سلام کردند، و پس از آن اسرافیل بود با هزار فرشته که بر تو سلام کرد و سلام کردند و آنان براى یارى دادن به ما نازل شدند. فقیر گوید: قول آن کسى‏ که گفته در یک شب براى‏ امیرالمؤمنین سه‏هزاروسه منقبت) کمال و برازندگى (بوده، اشاره به همین شب است و سیّد حمیرى در مدح آن حضرت در قصیده خود به این معنا اشاره کرده أُقْسِمُ بِاللهِ وَ آلائِهِ وَ الْمَرْءُ عَمَّا قَالَ مَسْئُولٌ به خد و نعمت هایش سوگند مى‏ خورم و شخص در برابر آنچه گفت مسئول است إِنَّ عَلِیِّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ عَلَى الْتُّقَى وَ الْبِرِّ مَجْبُولٌ بدرستى‏ که على بن ابیطالب وجودش بر تقوا و نیکى سرشته شده است کَانَ إِذَا الْحَرْبُ مَرَتْهَا الْقَنَا وَ أَحْجَمَتْ عَنْهَا الْبَهَالِیلُ چنین بود، وقتى برق نیزه‏ ها تنور جنگ را مى ‏افروخت و پهلوانان از عرصه فرار مى‏ کردند یَمْشِی إِلَى الْقِرْنِ وَ فِی کَفِّهِ أَبْیَضُ مَاضِی الْحَدِّ مَصْقُولٌ به جانب حریف مى‏ شتافت و در دستش بود شمشیر بر آن تیز صیقلى شده مَشْیَ الْعَفَرْنَا بَیْنَ أَشْبَالِهِ أَبْرَزَهُ لِلْقَنَصِ الْغِیلُ مانند راه رفتن شیر غران در میان بچه‏ هایش که آنها را از بیشه براى شکار به میدان آورده ذَاکَ الَّذِی سَلَّمَ فِی لَیْلَةٍ عَلَیْهِ مِیکَالٌ وَ جِبْرِیلٌ على‌‌ همان است که در شبى بر او می‌کاییل و جبرییل سلام کرد مِیکَالُ فِی أَلْفٍ وَ جِبْرِیلُ فِی أَلْفٍ وَ یَتْلُوهُمْ سَرَافِیلُ می‌کاییل همراه هزار فرشته و جبرییل با هزار فرشته و به دنبالشان اسرافیل لَیْلَةَ بَدْرٍ مَدَدا أُنْزِلُوا کَأَنَّهُمْ طَیْرٌ أَبَابِیلُ در شب بدر براى یارى رساندن نازل شدند گویا آنان مرغان ابابیل بودند @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️