eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.2هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
556 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمضان میرود و میبرد از کف دل ما آنکه یکماه صفا یافت از او محفل ما رمضان عقده گشا بود گنهکاران را وای اگر او رود و حل نشود مشکل ما حال که ای ماه خدا ، میروی آهسته برو که ندانی چه کند رفتن تو با دل ما @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 نماهنگ «ماه قرآن» منتشر شد 🎙 نماهنگ ماه قرآن، با صدای گروه سرود نور الشهدای زرندیه، تهیه کنندگی و کارگردانی مهدی رضایی اثری از مرکز هنری رسانه‌ای نهضت است که برای ماه مبارک رمضان تولید شده است 🔹 شاعر این اثر حسین صیامی و موسیقی آن کاری از امیر سهیل سرافرازی است که با محوریت نهضت زندگی با آیه‌ها ساخته شده است @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🔴 توصیه ای مهم برای ایام پایانی 🔵 استاد فاطمی نیا ( رحمه الله ) : 🌕 از اولیاء الهی سینه به سینه یک یادگاری دارم که عمل به آن برکات فراوانی دارد. ماه مبارک رمضان ، این ضیافت الهی را با یک زیارت جامعه کبیره به آخر برسانید.در اثر این عمل این ضیافت چنان رنگین خواهد شد که آثارش از عقول ما خارج است و روزی به کار خواهد آمد که آن روز هیچ چیز دیگری به کار نخواهد آمد. متن دعای 👇👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/91 •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ‏ اى خدا در اين روز به اعمال نافله و مستحبات مرا بهره وافر عطا فرما و به حاضر و آماده ساختن مسائل در حقم كرم فرما وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ يَا مَنْ لاَ يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ‏ و وسيله مرا بين وسايل و اسباب بسوى حضرتت نزديك ساز اى خدايى كه سماجت و الحاح بندگان تو را باز نخواهد داشت. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_887331829512667193.mp3
1.28M
♻️ 💠أللّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّی فیهِ مِنَ النَّوافِلِ ، وَ أکْرِمنی فیهِ بِإحضارِ المَسائِلِ ، وَ قَرِّبْ فیهِ وَسیلَتی إلیکَ مِنْ بَیْنِ الوَسائِلِ ، یا مَن لا یَشْغَلُهُ إلحاحُ المُلِحِّینَ .💠 🙏خداوندا! در این روز به اعمال نافله و مستحبات مرا بهره وافر عطا فرما و به حاضر و آماده ساختن مسائل اموری که در دنیا و آخرت به آن نیاز دارم، در حقم کرم فرما و وسیله مرا بین وسائل و اسباب به سوی حضرتت نزدیک ساز، ایخدایی که سماجت و الحاح بندگان تو را از کار لطف و جود و بخشش باز نخواهد داشت🙏 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
4_872278501716131931.mp3
7.89M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_459463433683730927.mp3
4.33M
🔺 (تند خوانی) قرآن کریم مدت زمان: ۳۳ دقیقه حجم ۴،۱ مگابایت اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131932.mp3
7.55M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-029.pdf
2.27M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️29♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 9️⃣2️⃣ : دو رکعت، در هر رکعت بعد از حمد بیست مرتبه سوره توحید. ثواب: حضرت علی (ع) فرمود: هر کس بخواند، از مرحومین حساب شده و نامه ی عمل او را به اعلی علّییّن می برند. 🌓 مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟 @zohoreshgh ❣﷽❣ یَا مُکَوِّرَ اللَّیْلِ عَلَى النَّهَارِ وَ مُکَوِّرَ النَّهَارِ عَلَى اللَّیْلِ یَا عَلِیمُ یَا حَکِیمُ یَا رَبَّ الْأَرْبَابِ وَ سَیِّدَ السَّادَاتِ لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ یَا أَقْرَبَ إِلَیَّ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ یَا اللهُ یَا اللهُ یَا اللهُ لَکَ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى وَ الْأَمْثَالُ الْعُلْیَا وَ الْکِبْرِیَاءُ وَ الْآلاءُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ اسْمِی فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ فِی السُّعَدَاءِ وَ رُوحِی مَعَ الشُّهَدَاءِ وَ إِحْسَانِی فِی عِلِّیِّینَ وَ إِسَاءَتِی مَغْفُورَةً وَ أَنْ تَهَبَ لِی یَقِینا تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی وَ إِیمَانا یُذْهِبُ الشَّکَّ عَنِّی وَ تُرْضِیَنِی بِمَا قَسَمْتَ لِی وَ آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنَا عَذَابَ النَّارِ الْحَرِیقِ وَ ارْزُقْنِی فِیهَا ذِکْرَکَ وَ شُکْرَکَ وَ الرَّغْبَةَ إِلَیْکَ وَ الْإِنَابَةَ وَ التَّوْبَةَ وَ التَّوْفِیقَ لِمَا وَفَّقْتَ لَهُ مُحَمَّدا وَ آلَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ اى پیچاننده شب بر روز، و پیچاننده روز بر شب، اى دانا، اى فرزانه، اى پروردگار پرورندگان و آقاى آقایان، معبودى جز تو نیست، اى نزدیک ‏‌تر از رگ گردن به‏ من، اى خدا اى خدا اى خدا، نام هاى نیکو‌تر و نمونه‏ هاى بر‌تر، و بزرگمنشى و نعمت ها از آن توست، از تو مى‏ خواهم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستى، و قرار دهى نامم را در این شب از سعادتمندان، و روحم را با شهیدان، و نیکوکارى ‏ام را در بلند مرتبه‏‌ ترین درجه بهشت، و گناهم را آمرزیده، و به من ببخشى‏ یقینى که قلبم با آن همراه باشد، و ایمانى که شک را از من برطرف نماید، و خشنودى به آنچه نصیبم کردى، و پاداش‏ نیکو در دنیا و آخرت به ما عنایت فرما، و ما را از عذاب آتش سوزان حفظ کن، و در این شب ذکر و شکر خویش و رغبت به سوى خود، و بازگشت و توبه را روزى ‏ام کن، و به آنچه محمّد و خاندان محمّد (درود خدا بر او و ایشان) را بر آن موفق کردى توفیقم ده 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۱۲ شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند....تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت....منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟!حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود.پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPS زد.... یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود.....پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی! صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود.... مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود..نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.... خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود. شهاب، ماشین را نگه داشت... با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد. ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی! افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت. با صدای بلند داد زد: ــ مهــــــیــــا!! با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت. ـــ مهیا کجایی؟! به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا میخواست از آن خارج شود...مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت. ــ مهیا! مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت. ــ شهاب! شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید.مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید. ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی... مهیا، نمیخواست از شهاب جدا شود. الآن، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد. ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم! مهیا نگاهی یه پایش انداخت.شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست. ــ به من تکیه بده! مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد. ازساختمان بیرون آمدند....شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود....کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۱۳ در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود...و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد. شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.آشفته بود... میخواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده... دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند.... ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد. ماشین را داخل خانه برد.... به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟! شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت. ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم. ــ روشنشون کن. شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند.... شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست. ــ کجا میری شهاب؟! شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد. ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم. شهاب از اتاق بیرون رفت.... سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد و به اتاق برگشت... با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت. ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟! ــ شهاب... میترسم. گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد.... شهاب او را در آغوش کشید و بوسه ای روی موهایش گذاشت.... دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد. ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار میکردی؟! مهیا، نفس عمیقی کشید.... الان که درآغوش شهاب بود؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت هاب نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست...گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد! ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم. دستان شهاب مشت شد.... مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت. مهیا، کم کم آرام شد.... شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد.بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت. ــ الان میام! مهیا سری تکان داد. شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت. ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن. مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت. ــ سلام کجایی؟! _... ــ مریم باهاته؟! _... ــ چیزی نیست! _... ــ زود بیاید خونمون. _... ــ بیا بهت میگم. _... ــ زود... تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد. در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت.مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود. شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد! ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟! ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی! شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد. ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم. شروع کرد، به نوازش موهای مهیا... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود. ــ شهاب خوابم میاد! ــ خب بخواب خانمی! ــ میترسم چشام رو ببندم. شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستامش را مشت کرد. ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی... مهیا سرش را تکان داد. ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این... دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...منم باید برم... آره برم سرم بره...نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۱۴ نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند.... در را باز کرد. به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. بوسه ای روی موهای مهیا کاشت و پایین رفت. محسن و مریم وارد خانه شدند. ــ چی شده داداش؟! شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت. ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن! ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن! ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا! قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد. ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو... مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت. ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات... سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود. بین وسایل شهاب گشت و شارژر را درآورد و گوشی را به شارژ زد. به محض اینکه روشن شد، دنبال شماره مهلا خانم، گشت؛ که با پیدا کردنش، دکمه اتصال را لمس کرد. ــ الو! مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟! ــ سلام خاله مهلا، من مریمم! ــ سلام دخترم! شرمنده فک کردم مهیایی... تو خوبی؟! آقا محسن خوبند؟! ــ خدارو شکر سلام داره خدمتتون... راستش، زنگ زدم بگم؛ مهیا امشب پیش من میمونه. الآن هم خودش داره شام درست میکنه، دیگه من زنگ زدم. ــ چرا چیزی شده؟! ــ نه خاله جان! مامان و بابام رفتند روستا؛ خونه ی عمه نسترن. چون تنهام؛ گفتم، کنارم بمونه. چون ممکنه شهاب هم بره کار دیر بیاد. ــ می خواید بیاید خونمون؟! ــ نه نه خاله! منم کار دارم. بمونیم بهتره... ــ باشه عزیزم! مهیا کارش تموم شد یه زنگ بهم بزنه... ــ باشه حتما! ــ عزیزم سلام برسون! ــ سلامت باشید. خداحافظ! گوشی را قطع کرد... نفس عمیقی کشید. سریع به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. کتاب هایش را برداشت و به اتاق شهاب برگشت. *** ــ باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه!! شهاب، پوزخندی زد. ــ من از اول بهت گفتم؛ این دختره ولکن ماجرا، نیست. ــ حالا می خوای بری اونجا برای چی؟! ــ اونجا پاتوقشونه! ــ خب بری... میخوای چیکار کنی؟! ــ بپیج تو همین خیابون. محسن پیچید. ــ جواب منو بده! ــ همینجاست. بایست. محسن، ماشین را نگه داشت.شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن هم، توجه نکرد.صدای آهنگ، از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد. که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند. فریاد زد: ــ یه چیزی تنت کن! نازنین،که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند... شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت. ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ... شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت. ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!چرا لالمونی گرفتی...؟!!! نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد. ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ... شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید: ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟! اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟! نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید. ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی... فریاد زد: ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!! نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت: ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، فرقی نمیکنه... شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. ادامه 👇
👆ادامه قسمت ۱۱۴ 👇 شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد، که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد. دستش را پایین آورد. ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم. اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی! مهران رو بهم میدی... فریاد زد: ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده! نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد. ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم! شهاب فریاد زد: ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده! _آدرسش رو بهت نمیدم. برا چیته؟ می خوای بری سراغش، چون مهیا جونت رو، یکم ترسوند؟! اصلا خوب کرد. خودم بهش گفتم. تقصیر منه؛ برنامه رو عوض کردم. والا قرار بود کارای بیشتری انجام بدیم. با نعره شهاب، از ترس به مبل چسبید. شهاب اسلحه اش را به سمت نازنین گرفت. ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش! محسن به سمتش آمد. ــ شهاب داری چیکار میکنی؛ شهاب؟! اسلحتو بکش اونور... شهاب، بی توجه به محسن، روبه نازنین که از ترس اسلحه، میلرزید؛ گفت: ــ اینقدر برام کم ارزشی، که میتونم... همین الان میتونم... کارتو یه سره کنم... پس مثل بچه ی آدم آدرس رو بده! نازنین، تند تند سرش را تکان داد؛ و با گریه و زاری گفت: ــ باشه! آدرس رو میدم. فقط اسلحه رو بکش اونور! شهاب اسلحه را پشت کمرش گذاشت. محسن، نفس آسوده ای کشید... ـــ زود باش...! 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۷۷۳🌷 🌿شرحي عارفانه بر زيارت آل يس🌿 🔶"والحسن حجته" 💠اگر من زائر آل يس باشم برای دستیابی به کرامت نفس باید به سوی کریم اهل بیت، دست دراز کنم. 💠مولایم ! اقرار می کنم صبر ، شرمنده حلمِ جدت حسن است و من، چون نشان صبر و بردباری را طلب می کنم، دامن صابر مدینه را رها نمی کنم. 💠اقرار می کنم حضرت امام حسن علیه السلام اولین ثمره ی حلقه پیوند ولایت و نبوت است. 🔶"والحسین حجته" 💠مولایم ! اقرار میکنم حسین(ع) ثارالله و خون خدا در زمین است . 💠مولایم ! اقرار می کنم آزادگی ، شرمگین حسین فاطمه(س) است. 💠مولایم! اقرار می کنم درس آزادگی تنها در مکتب حسین(ع) تدریس می شود. اقرار می کنم عجیب ترین منطق ، منطق کربلاست. اقرارمی کنم کانون ایثار حسین(ع) است. اقرار می کنم حسین(ع) مظهر خواستن و توانستن است. 🔶"وعلی بن الحسین حجته" 💠من،تورا بر حجیت امام سجاد شاهد می گیرم و در پیشگاهت اعلام می کنم اوست که زینت بخش عبادت کنندگان جهان است ، مرا به زینت سجده های خالصانه مزین کن. 🔶و"محمد بن علی حجته" 💠مولایم ! تو را بر علم امام باقر(ع) شاهد می گیرم و او شکافنده هر علمی است ، مرا به نور علم او نورانی ساز . 🔶"وجعفر بن محمد" 💠مولایم ! شهادت می دهم امام صادق(ع) حجت خداست ، او سرآمد صدیقین عالم است .مرا به صدق او صداقت بخش. 🔶"وموسی بن جعفر حجته" 💠مولایم! شهادت می دهم کظم غیظ آراستگی خویش را مدیون امام کاظم می داند، من برای پرورش این حسنه در خویش از تو کمک می طلبم. 🔶"وعلی بن موسی حجته " 💠مولایم! اقرار می کنم ثامن الحجج هشتمین حجت حق در زمین است .ای جلوه ی نام رضای حق ، مرا به برکت رضایت رضا ، برمشیت الهی راضی کن. 🔶"ومحمد بن علی حجته" 💠مولایم! اقرار می کنم جود، بخشایندگی خویش را از دامن جوادالایمه برچیده است ، دعایم کن تا مزین به جود جوادالایمه گردم. 🔶"وعلی بن محمد حجته" 💠مولایم! به هدایت ها و راهنمابی های امام هادی شهادت می دهم و از تو می خواهم با هدایتهای او مرا به حق برسانی. 🔶"والحسن بن علی حجته" 💠شهادت می دهم پدر بزرگوارت حجت خدا در زمین است ، حسن خلق از بارزترین صفات ایشان است مرا به حسن خلق او مزین ساز . 💠مولایم! مرا بر حجیت اجدادت یاد آور باش تا دچار کمترین نسیانی به آنان نشوم. 🔶"واشهد انک حجه الله" 💠مولایم! شهادت می دهم تو حجت خدا بر منی و وجود مبارکت پایه و اساس هستی است . 💠مولایم ! اقرار می کنم شادیم صد چندان است زیرا در ایامی به سر می برم که تو نیز در همان زمان زندگی می کنی و در فضایی نفس می کشم که بازدم تو آن فضا را معطر کرده است. 💠شادمانم که معلمی چون تو مرا بر مصیبتهایم صبر می دهد. شادمانم که معلمی چون توبر غلطهای زندگیم مذکِر است. شادمانم که لحظات زندگیم بدست تو امضا می شود. شادمانم که شادمان بودنم با تو است. 💠گواهی می دهم که توحجت خدا در زمینی اگر زمین پا برجا و آسمان برافراشته است ، اگر ستارگان درخشان در حرکتند و خورشید نور افشانی می کند و ماه برگرد هستی وجود طواف می کند همه از برکت وجود توست و اگر جهان در گردش است بر گرد وجود تو می گردد. 💠مولایم! در این فراز، برای شهادت دادنم تو را می بینم آنگاه که می گویم "اشهد انک" تو مخاطب منی.دیگر میان من و تو فاصله ایی نیست که صدای شهادت من به گوش تو برسد . 💠شهادت می دهم که تو جلوه ی اسماء خدای سبحانی. تو را حجت نام جامع وکامل خدای سبحان الله می دانم. تو تنها بر نعمات تربیتی وعلمی ...حجت نیستی بلکه در تمام خیرات حجت خدا بر منی. 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متذکر شدن امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) به آیت‌الله حق‌شناس به خاطر تبری نکردن در جلسه مخالفین حضرت امام خمینی (رحمت‌الله علیهما) عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
دعا 5 (4).mp3
7.54M
| ✘ تا وقتی به یه چیزی یا کسی اُمید و تکیه داری: هنوز به مقام دعای مستجاب نرسیدی! منبع : جلسه ۶۰ از مبحث شرح صحیفه سجادیه @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
20979457_942782571.mp3
7.03M
🔈 🔰 جلسه اول * اتفاق نظر بسیاری از علما بر تولد امام جواد (علیه السلام) در ماه مبارک رمضان [00:58] * سامرا منزل امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) است. [3:08] * سامِرا مخفف شده: سُرِّ مَن رَأیٰ (شاد شود هر که آن را بدید) شهری در میانهٔ عراق [3:58] * نفوذ امام هادی (علیه السلام) در بین مغولی‌های ساکن سامرا [4:45] * معرفی جناب سید محمد فرزند امام هادی (علیه السلام) و علاقه عراقی‌ها به ایشان [5:20] * شهرت جناب سید محمد به سبع الدُجیل (شیر مرد دجیل)[10:08] * آیا امامت در نسل امام حسن مجتبی (علیه السلام) تداوم نیافت؟ [12:20] ⏰ مدت زمان: ۱۳:۵۹ 📆 ۱۴۰۳/۰۱/۰۷ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_6044038168326443143.mp3
1.15M
🔸 سیری در فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎧 قسمت سیزدهم @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌹 کاش در این رمضان لایق دیدار شوم سحری با نظر لطف تو بیدار شوم کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان تا که همسفره تو لحظه شوم 🌹 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
آخرین شبهاسٺ کم‌کم رفع زحمٺ میکنیم جیبمان خالیسٺ احساس خجالٺ میکنیم خاک، خاک کربلا باشد، غذا هم مےشود را با یک ذره تربٺ میکنیم💔 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ ای گنبدت همیشه مطهر به عطــر اشک جز در حریم کوی تو ماوا نمی کنم در آستان بخشش تو چون حضور شمع جز با سرشک و شعله مدارا نمی کنم 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ ع👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/132 💌💌💌💌💌💌💌 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
دیـدےوقتےیـه‌مهـمونےمیـرے خــیلےکــه‌بـهت‌خــوش‌بگــذره یــامیـزبـان‌ســنگ‌تــمـوم‌بــذاره دلت‌نمیـخوادبرگـردےیاتموم‌شـه... •[ همــونقــدردلـم‌بــرآ مهمـونیـت‌تـنگ‌میـشه :) ]• •| •| •| •| @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️