eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
10هزار ویدیو
611 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۱ و حورا تنها چیزی که میخواست،خلاص یاف
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۲ حورا به خودش امد و محکم گفت: _که بعدش با هم ازدواج کنیم؟ مهرزاد دست پاچه شد و گفت: _خب..اره. _من چند تا سوال داشتم. _بپرس. _شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم برای تشکیل زندگی چقدر آمادگی دارین؟ اصلا جرات اینو دارین که جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم....میتونین دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟؟از اینجا که منو بردین کجا میبرین؟ جایی برای زندگی کردن دارین؟ مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت: _بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچی از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یکیو چند وقته پیدا کردم. حورا با لبخند ملیحے گفت: _اما.. اما من همچین کاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچی باشن براتون زحمت کشیدن‌.درست نیست که بخواین تو روشون وایستین و جسارت کنین. _زحمتی‌م نکشیدن برام که بخوام سرشون منت بزارم. _به دنیا آوردنتون، بزرگ کردنتون، خرج کردن برای مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلی چیزای دیگه..اینا همه زحمتای پدر و مادر شماست. نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم..فعلا تو این خونه راحتم. _راحت؟!هه به یکی بگو که ندونه. خواهش میکنم رو حرفام فکر کن. _من جوابم همینی که هست. _دلیل منطقی بیار حورا. خواهش میکنم. نکنه.. نکنه علاقه‌ای به من نداری؟ حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت: _نه.. ندارم. دیگر نماند و رفت. به اتاقش که رسید نفس راحتی‌ کشید. مهرزاد باید می‌فهمید که حورا به او علاقه‌ای ندارد. نباید امیدوار میشد و به او دلخوشی می‌داد. چند روز دیگر که اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت..نتایج کنکور که آمد،حورا خوشحال شد که روانشناسی در یک دانشگاه دولتی قبول شده بود. حال هم می‌خواست لیسانس مشاوره‌اش را بگیرد. زندگی خودش که خوب نبود برای همین دوست داشت با خواندن روانشناسی و مشاوره، زندگی مردم را خوب کند. فاطمیه شروع شده بود اما هربار برای رفتن به حسینیه، می‌ترسید دایی‌اش قبول نکند. باید امشب با او مطرح میکرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۲ حورا به خودش امد و محکم گفت: _که بعد
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۳ شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایی‌اش رفت و روی صندلی نشست. _خیالت راحت حورا جان به زن داییت گفتم بهت کار نداشته باشه. _نه دایی من میخوام درباره یک چیز دیگه‌ای باهاتون حرف بزنم. عینک طبی‌اش را از چشمش برداشت و روی میز گذاشت. _میشنوم. —فاطمیه شروع شده دایی‌. میخوام برم حسینیه شبا. اومدم ازتون اجازه بگیرم. _کاش میتونستی مریمم باخودت ببری. _من که از خدامه اما ایشون با من جایی نمیان.از من خوششون نمیاد. حقم دارن من جاشونو تو خونه تنگ کردم.باعث زحمتتونم. آقارضا سرش را گرفت و زیر لب چیزی گفت. کاش می‌توانست کمی مرحم راز دخترخواهرش باشد. _حورا جان من.. _ایرادی نداره دایی جان من عادت کردم. شما هم مثل همیشه زندگی عادیتون رو ادامه بدین. آقا رضا برخواست و گفت: _باشه برو اما شب زود برگرد. _چشم. میتونم مارالم با خودم ببرم؟ _فکر نکنم مریم بزاره. باهاش صحبت میکنم خبر میدم _ممنون. مزاحمتون نمیشم فعلا. از اتاق دایی‌اش بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و در نبود زن دایی، شام را درست کرد و سپس به اتاقش رفت تا برای شب آماده شود. شلوار لی مشکی و مانتو مشکی دخترانه‌اش را پوشید. روسری ساتن خاکستری‌اش را روی سرش محکم کرد و با برداشتن چادر و کیفش بیرون رفت. آقارضا مشغول چای خوردن بود. به حورا نگاهی کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد.. این یعنی حورا باید تنها به حسینیه می‌رفت. با خداحافظی کوچکی از خانه خارج شد و سمت حسینیه سرکوچه حرکت کرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۳ شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایی‌ا
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۴ وارد هیئت که شد عطر عجیبی به مشامش رسید. یک فضای خاص بود که با وارد شدنت دلت آرام میگرفت. از همان ابتدا قطره‌های اشک یکی‌یکی قل خوردند روی صورت مهتابی حورا..قطره‌هایی که هرکدام غم و اندوه بزرگی را در خود داشت.. صدای نوحه‌خوان از پخش بلندگو می‌آمد و همه را غصه‌دار میکرد. حورا مقابل پرده حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ایستاد و دست ادب به سینه گرفت. «یا فاطمةالزهرا(سلام‌الله‌علیها) خودت زندگیمو درست کن. میدونی چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه کاری بکن قسم به بزرگی نامت که خیلی محتاجم به نگاهی از شما.» بعد همانطور که اشک‌هایش را پاک میکرد وارد حسینیه شد و گوشه‌ای نشست... کتاب دعایی برداشت و تک‌تک دعاهایی که میخواست را خواند.. سخنرانی که تمام شد،... نوحه خوان روضه را شروع کرد..آنچنان دردناک و سوزناک می‌خواند که هر شنونده‌ای گریه و ناله سر میداد. دل حورا شکست. با خود گفت: «خدایا.. میشه به منم یک نگاهی کنی. من دیگه از این زندگی خسته‌ام. کسی رو ندارم باهاش دردودل کنم. کسیو ندارم که بهم محبت کنه. کسیو ندارم که سرمو بزارم رو شونه اش و هق هق کنم...خودت که میبینی حال و روزمو....به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص کن از این زندگی که از اول تا همین حالا جز شب‌هایی که پیش توام روی خوشی بهم نشون نداده....مهرزادم، کاری کن فراموشم کنه. من به دردش نمی‌خورم. نمی‌تونه رو پای خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهمتر... تو رو باور نداره...من بنده توام خدا. همیشه دست نیازم به سوی تو دراز بوده. دست خالی برم نگردون از مجلس بی‌بی فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها..حاجتمو بده..» گریه میکرد و با خدا حرف میزد.. آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایی که روضه خوان گفت، زمزمه کرد: خدایا آخر و عاقبتمان رو به خیر کن. با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند.... حورا آخر از همه خارج شد و دید که دارند غذا می‌دهند..پرس غذای خود را که از بویش میتوانست تشخیص بدهد که قیمه است، از دست پسرک جوانی گرفت و راه افتاد سمت در خروجی.اما کمی مکث کرد و دوباره برگشت سمت حسینیه.. همان پسری که غذاها را تقسیم میکرد، با دیدن حورا در آن وضع محو او شد. _یعنی چقدر مشکل داره که این جوری مثل ابر بهار گریه میکنه؟!! حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد... "کاش خدا کمی مرا ببیند. خب چه می‌شود؟ مگر من سهمی از این دنیا ندارم؟ مگر من چقدر چیزی می‌خواهم که اینگونه دنیا با من لج می‌کند؟ خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک کوچک است. هیچکس به آرزوهایش نمی‌رسد." 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۴ وارد هیئت که شد عطر عجیبی به مشامش ر
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۵ ساعت۱۱بود که حورا وارد خانه شد..صدای مریم خانم بلند بود. حورا زیر لب گفت: باز شروع شد... _این دختره کجا گذاشت رفت این وقت شبی؟ ماشالله تو هم خونسردی اجازه دادی بره. معلوم نیست کدوم گوری میره با کیا میگرده که انقدر پررو شده. تو هم به جای اینکه جلوشو بگیری تشویقش می‌کنی بره... آفرین... باریکلا.... فردا تو در و همسایه حرف درمیارن میگن حورا خانم تا نصفه‌های شب تو کوچه خیابون پلاسه. آقا رضا گفت: _هیس بسه دیگه مریم چقدر بلند حرف میزنی...زشته.. _زشت دختر جوونه که شب تو خیابون معلوم نیست چه غلطی می‌کنه. حورا خواست برود، خواست جوابی بدهد، خواست حرف‌های دلش را که در این چندین و چند سال روی دلش مانده است را بزند اما.. فقط صبر کرد..دستانش رو مشت کرد و فشار داد. حرفی نزد و سر جایش ایستاد. ناگهان صداے مهرزاد را شنید که مانند همیشه به طرفداری از او آمده بود. _چه خبرته مامان؟ مثل این که یادت رفته دختر خودته که تو خیابونا میچرخه نه حورا. سپس رو کرد به پدرش و گفت: _چرا وایستادین نگاه میکنین؟ باید بزارین مثل همیشه زنتون هرچی از دهنش درمیاد به حورا بگه؟ مریم خانم باز به صدا درآمد: _چته تو مهرزاد؟ انقدر از این دختره طرفداری نکن. دختر بی‌ننه بابا که طرفداری نمی‌خواد. _حورا بی‌مادر و پدره اما یکیو داره که خیلی دوسش داره. اونم حورا رو دوست داره. انقدر دوسش داره که تا الان هواشو داشته و علاقه حورا هم بهش ذره‌ای کم نشده... انقدر دوسش داره که بهش این همه صبر و آرامش داده تا شما و حرفاتون و جهنمی که تو این خونه براش درست کردین رو تحمل کنه. _حرفای جدید میزنی مهرزاد. ببینم نکنه این دختره رو... _آره مامان دوسش دارم. مگه دوست داشتن جرمه؟ اونم دوست داشتن دختر پاک و معصومی مثل حورا. مریم خانم این دفعه جوش آورد و به حالت جیغ گفت: _خاک بر سرم شد. واااای خدا بیچاره شدم بدبخت شدم. آقا رضا زیربغل همسرش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. مریم خانم همچنان گریه میکرد و مانند کسی که عزیزش را از دست داده شیون میکرد. دختر ها از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت مادرشان رفتند. _دیدی مهرزاد؟ از اخر کار خودتو کردی ببین مامان به چه روزی افتاد از دست تو! مهرزاد با پوزخند گفت: _هه تو یکی دیگه حرف مراعات و اینا رو نزن. باید بیام از خیابونا جمعت کنم. _خجالت بکش مهرزاد. سمت برادرش حمله کرد که پدرش جلویش را گرفت. _بی غیرت بی‌آبرو.. برو با اون دختره امل که لیاقتت همونه 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۵ ساعت۱۱بود که حورا وارد خانه شد..صدای
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۶ _اون املی که میگی لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاکه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو داری مشخص میکنی کی لیاقتش بیشتره کی کمتر؟؟ مریم خانم همچنان عجز و ناله میکرد. _خدا لعنتت کنه پسر که همه آرزوهام رو به باد دادی. همه رویاهایی که برات داشتم رو نابود کردی. ای خدا مگه من چه گناهے به درگاهت کردم که پسر من باید عاشق این دختره بی‌همه چیز بشه؟ مهرزاد عصبے شد و بلند گفت: _بسه دیگه مامان هی من هیچی نمیگم... حورا رفته حسینیه شبای فاطمیه است...اگه با تنها رفتنش مشکل دارین از فردا شب باهاش میرم. مونا باز دخالت کرد: _تو که نمازم نمیخونی فاطمیه‌ات چیه؟ _میرم مراقب حورا باشم شما فضولی نکن. الانم خودتونو جمع کنین حورا بیاد ببینه زشته. مهرزاد به سمت در خانه حرکت کرد که با حورا برخورد... حورا بدون آنکه نگاهی به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایی و زن دایی و دختر دایی‌هایش خیره شد. _حورا؟؟ ... کی.. کی اومدی؟ حورا پاسخے نداد. _چی شنیدی حورا؟ _همه چیزایی که باید میشنیدم شنیدم. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۶ _اون املی که میگی لیاقتش از تو هم بی
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۷ مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید: _حورا... ببین بزار برات توضیح بد.. حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت مهرزاد گرفت و گفت: _خواهش میکنم.. از مهرزاد رد شد... و جلوی خانواده دایی‌اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: _زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه‌ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی‌شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه....خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی‌کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم...هیچ بدی به هیچکسی نکردم.... نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین....من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر و‌پدر نبودین....من چی می‌خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین....چرا؟ چون همیشه از من دفاع میکرد.! برگشت سمت مهرزاد و گفت: _آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دخترعمه، پسردایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمیکنم.بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین. تا مهرزاد خواست حرفی بزند،... حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت: _نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه میکردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی‌مونم. باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت: _ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم. با بغض برگشت به اتاقش... و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند. تا ضعفش را نبینند. فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می‌سوخت. آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه میکرد. چشمانش می‌سوخت و سرش هم حسابی درد میکرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۷ مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۸ دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند.. حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید.... خواب‌های آشفته میدید و هی از خواب می پرید...نمی‌دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد..پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار. "بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه انگار ک خالی ان ی حس تهی بودن تهی بودن از فکر کردن تهی بودن از زندگی کردن تهی بودن از همه چی طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد ک بشینی ی دل سیر گریه کنی اشک بریزی داد بزنی درد دل کنی ولی فقط با یه دیوار گچی" صبح زود بیدار شد... و شال و کلاه کرد تا برود حرم. میخواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند. با اتوبوس به حرم رسید... و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین. شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد هم‌نماز زیارت خواند. وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند. دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد. سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند. او هم‌خود را عقب کشید و رفت‌‌. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۸ دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار هم
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۹ از ضریح دور که میشد زیر لب زمزمه میکرد.... «یا امام رضا دیگه بقیه‌اش با خودت...» از صحن بیرون رفت... و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت. جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد. کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است. صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید. دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت: _یا امام رضا خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا. اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند.. _یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا. آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره. قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده. روی زمین نشست و به سجده افتاد. حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک میریخت... خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت. _پدر جان بلند شین. پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد. _دختروم تو هم برا پسروم دعا کن. _دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟ _بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان. _بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه. _نه نِِمِخِه باباجان خودوم مِروم. از لهجه شیرین این پیرمرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد. _نه پدرجان همراه من بیاین. وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند. جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند...خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود. با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت...خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود. حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود.اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود. پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت. _پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مِشِه که فلج شده و افتاده گوشه خِنِه. در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد. _پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله. دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: _ان شالله به امید خودش. چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد. _کجا بابا جان بمون خب پیش ما. _نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن. لحظه آخر به پیرمرد گفت: _شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین. سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۳۹ از ضریح دور که میشد زیر لب زمزمه میک
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۴۰ آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد. شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد. ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود. قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد. چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود. آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است. بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش میکرد گرم گرفته بود.. و انگار سال ها بود هم دیگر را می‌شناختند. جلو رفت تا غذا را بگیرد... اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت. به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت: _«امیرمهدی» جان ایشونم حورا خانم هستن دخترعمه من که با ما زندگی می کنند. حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت...فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان میداد. سپس به حورا گفت: _حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن. امیرمهدی و حورا با هم گفتند: _خوشبختم. _خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش. امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت: _قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت. _سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ. _یا علی مدد. سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت: _خدانگهدار. _خداحافظ. با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیرمهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود....از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد!!!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۴۰ آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۴۱ وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت: _چرا با من صمیمی حرف میزنین؟ مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت: _چ..چی؟ _من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد، منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟! _مگه..کار بدی کردم؟ _بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین. _امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست.هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه. _خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.!.من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم...من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاهر کنین که منو دوست دارین. _تظاهر؟؟؟ _حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمیخوام. نمیخوام کسی دوستم داشته باشه. باز بغض بر گلویش چنگ زد‌. _می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه. تا مهرزاد خواست حرفی بزند،.. حورا گفت: _آقا مهرزاد خواهش میکنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین. سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد...برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.. آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد، و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد. صبح باز دلش میخواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت. غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید. _سلام حورا جونی خوبی؟ _سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟ _خوبم ممنون. امروز خسته شدم. _ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم. مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود..دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.!‌ حتما مریم خانم کلاس بود. شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ. چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد. مونا تقریبا ساعت۴ رسید، و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۴۱ وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۴۲ بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید، و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت. و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند. این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود..هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره‌ی معصومش زد. پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود. چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود. _الو بله؟ _سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟ _ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت. _نمیخوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟ _خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده. _عه بسلامتی کجا؟ _جمکران. حورا ناخودآگاه خندید و گفت: _خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص میگفتم بهت. _خیالت تخت همش به جون تو‌ تحفه دعا میکردم. خندید و گفت: _ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟ _زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟ _کم و بیش.. بهش فکر نمیکنم. _بله منم خرخونی میکردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول میشدم. _خیلیخب حسود خانم امشب میای اینجا؟ _ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم. _عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه. _اگه شام میدن میام. _هدی؟! _خیلخب نزن میگم بابام بیارتم. _آفرین دختر خوب منتظرتم. _باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا.. خیلی خوشحال بود از دیدن هدی، و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۴۲ بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید،
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۴۳ از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی‌اش که روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد، ایستاد و به رسم ادب سلام کرد. _سلام دایی. _سلام دختر. خوبی؟ خوشی؟ کم و کسری نداری؟ _خوبم ممنونم. نه کم و کسر ندارم.خواستم ازتون اجازه بگیرم که.. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت: _که چی؟ _که امشب نماز برم مسجد از اون طرف هم برم حسینیه. البته دوستمم باهام میاد. آقا رضا بلند شد و رفت جلو. دستش را روی شانه دخترخواهرش گذاشت و گفت: _چقدر تفاوته بین تو و مونا. لبخند کوچکی روی لب های حورا نشست و پرسش گرانه، دایی اش را نگاه کرد. _بهت میگم کم و کسر نداری میگی نه... اما به مونا که میگم شماره کارت میده بهم.میای ازم اجازه بگیری که... که بری مسجد و حسینیه اما مونا بدون اجازه میره مهمونی و تولد دوستاش...تو میگی با دوستت میری چون فکر میکنی تنها رفتن از نظر من عیبی داره... اما مونا هرجا بره تنها میره شایدم با دوستای... سرش را گرفت و گفت: _لا اله الا الله. حورا باز هم سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. آقا رضا دستش را از شانه حورا برداشت و کلافه به سمت پنجره رفت..پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد. _برو دایی جان من به اندازه چشمام بهت اعتماد دارم. سپس لبخندی زد و به اتاق کارش رفت. حورا با لبخندی روی لب به آشپزخانه رفت و دو تا چای ریخت و به اتاق مارال برد.بالای سرش نشست و روی موهای مشکی رنگش دست کشید. بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و گفت: _مارال جان؟ عزیزکم؟ خانوم کوچولو؟ بیدار شو دیگه داره شب میشه گلم. برات چای ریختم با هم بخوریم. بیدار شو دیگه گل دختر. مارال با دیدن حورا چشمانش را باز کرد و گفت: _عه سلام حورا جون. قبل خواب و بعد خواب دیدنت چقدر خوبه. مامان هیچوقت منو اینجوری بیدار نکرده..تازشم صبحا برای مدرسه هم خودم بیدار میشم بدون صبحونه میرم مدرسه. دل حورا برای این دخترک شیرین زبان سوخت و او را در آغوش کشید. _از فردا صبح خودم بیدارت میکنم خانومی غصه نخور. حالا هم پاشو با هم‌ چای عصرونه بخوریم. مارال با ذوق بلند شد و بوسه کوچکی روی گونه حورا گذاشت... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝