eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ندای قـرآن و دعا📕
301-kahf-ta-1.mp3
5.45M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هدایت شده از ندای قـرآن و دعا📕
301-kahf-ta-2.mp3
5.62M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بزمِ ما به باده و جام احتیاج نیست ما را بس است مستیِ ذکرِ مدامِ دوست 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ دیدن روی شما کاش میسّر می‌شد شام‌هجران شما‌کاش که آخر‌‌ می‌شد بین ما فاصله ها فاصله انداخته اند کاش این‌فاصله‌با آمدنت سر می‌شد شهرمابوی‌خدا داشت،دوباره ای‌کاش باظهورت‌نفس‌شهرمعطّرمی‌شد عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
کور باد آنکه ندارد این ولایت را قبول مرگ بر آنکه کند بر تو اهانت رهبرم تو همان سردار عشقی ما همه سرباز تو از تو میگیریم ما اذن شهادت رهبرم ❤️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
..🦋🌸 سیاهے اش...🖤 بلندے اش، گرمایش💥 آرامش محض است❣ مشڪے بودنش🖤 آبے ترین💙 آسمان من است....~💙~ همین که دارمش..♥️ لذت داردونعمت بزرگیست..🥰 زینتم را میگویم @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم. حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مه
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۲۵ و ‌۱۲۶ مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی‌توانست انکار کند.. زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید. _کیه؟ _بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو. مارال از پشت آیفن داد زد: _وااای داداشی اومده. و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد..مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت. _مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده. همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود.مونا چمدانش را به دست گرفت وگفت: _بریم تو داداش خسته ای.. همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد. مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند. _ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی. _عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است. _هرچی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی‌گردونم پوستت رو پسر گلم. مهرزاد لبخندی زد و گفت: _مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هرچی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه. کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرفهایی از خواستگاری و مجلس عروسی شنید..یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد. _ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟ _سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب. امیر رضا مات ماند و گفت: _چ ...چی؟جنوب؟ _وا آره چیه مگه جای من نیست؟! _ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا. مهرزاد خندید و گفت: _خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن. _بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن. دو‌تا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست..بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت: _راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته. امیر رضا لبخندی زد و گفت: _به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت. مهرزاد برخواست و گفت: _بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم. کلید رو لطف می کنی؟ مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیرمهدی سوال کند، رفت.. **** حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.چند آیه ای را تلاوت کرد.قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن میگفت.حس آرامشی پیدا میکرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛مگر در درگاه خالق هستی. حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.پسری که از او حمایت میکرد و حورا مانند برادر او را دوست داشت.حالا به سفر جنوب رفته بود.چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟ یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد. صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد. به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت. _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟ _رحمتی دخترم. میخواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درمورد آیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم. _چشم میام. _چشمت بی بلا. پس منتظرتم. _مزاحم میشم، خدا نگهدار. حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.دو ساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند. در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که ناغافل برگشته بود به بیرون بفرستد. اما مریم خانم قبول نمی کرد و میگفت: _دخترخواهر تو میخواد ازدواج کند من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟ نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز میخوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۵ و ‌۱۲۶ مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیرمهدی پا پیش گذاشته بود..انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می‌داشت..در زد و وارد شد. _مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم. آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه میکردند. باورشان نمیشد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه‌اش دفاع میکرد و در به دست‌آوردنش مصر بود حال دارد با بیخیالی از ازدواج همان دختر حرف میزند. _چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟ مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد. _ آخ قربونت بشه مادرت میدونستم که سر عقل میای. میدونستم این دختره رو فراموش میکنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت. مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.با همان خنده گفت: _البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده. _یعنی چی؟؟ _میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته‌ام. مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی‌استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج میکند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: «زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه‌مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.» مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا میتوانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است. تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود با همان چادر مشکی همیشگی با همان معصومیت خاص همیشگی با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش مهرزاد از او چشم برداشت و زیرلب گفت: _تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست. _سلام. _سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟ حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار میکرد؟ این همان مهرزاد بی‌پروا بود که به او دلبسته بود؟! او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟ چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا. _خوبم ممنون. شما بهترین؟ _شکرخدا عالیم. _خداروشکر. _تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)زندگی خوب و عالی رو سپری کنین. حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود.یک جورهایی شهدایی‌شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید..شاید اغراق بود اما حورا فکر میکرد که کلا تغییر کرده است. کجاست آن نگاه های بی پروا؟ کجاست آن همه بزن و برو؟ کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟ وقدر مهرزاد از این صفات دور شده بود. ته ریش تازه درامده‌اش انگار جوانه نویدی تازه بود. حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت: _ممنونم. _امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون میکنم. مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند. _اگر هم قبلا حرفهایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذرمیخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته‌ام واقعا خجالت میکشم. _ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.