فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنهایی که عذاب قبر ندارند!
امام صادق علیهالسلام:
سه گروه از زنان در عالم بعد از مرگ عذاب قبر را نخواهند دید و در روز رستاخیز با فاطمه (س) محشور خواهند شد و پاداش هزار شهید و یک سال عبادت به آنها داده خواهد شد و آنها عبارتند از زنانی که:
امراة صَبَرت عَلی غَیرَةِ زَوجِها وَ امرَأةٌ صَبرت عَلی سوءِ خُلُق زوجِها، وَ امرأة وهبت صداقها لزوجها
۱- زنانی که غیرتورزی شوهر خود را تحمل نمایند!
۲- زنانی که نسبت به بداخلاقی شوهر خود شکیبا باشند!
۳- زنانی که مهریه خود را بر شوهرانشان ببخشند.
📙وسائل الشیعة، ج۲۱، ص۲۸۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد مرگ از دلهای شما رفته و آرزوهای فریبنده، جای آن را گرفته است ...
خطبه ۱۱۳ نهجالبلاغه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
nagah rahimane emam zaman.mehrabian.mp3
4.79M
🎧نگاه با محبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🎙️حجت الاسلام #محرابیان
❤️#امام_صادق(علیه السلام) :
🔶مردم در انتهای غیبت از دین خارج خواهند شد #گروه_گروه، آنچنانکه در صدر اسلام دسته دسته وارد می شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 گنج پنهانی که توسط #امام_زمان(عج) نمایان خواهد شد
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
👤 حجت الاسلام #عابدینی
✨✨✨✨✨🍃
خدای تعالی در ماه رمضان، دامنهی تفحّص آنهایی که دنبال امام زمان ارواحنافداه میگردند را محدود کرده.
شاید نباید هم دنبال بگردی. پذیراییکننده و صاحبخانه است، باید چشم باز کنی.
پس در این ماه، کاهلی نکنید.
تکتک لحظاتتان را تنظیم کنید، امام زمانتان را هدف قرار بدهید. حدّاقل شب احیاء، شب قدر در کنار آقایمان بنشینیم.
01_Porsesh_Pasokh_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
15.27M
⭕️مستند صوتی شنود (پرسش و پاسخ)
✅جلسه هفدهم
🛑 چرا برخلاف گفته قرآن، شیطان اینقدر قوی بود؟
🛑 چرا نباید محتضر تنها بماند؟
🛑آیا در برزخ، امکان گریه وجود دارد؟
🛑کاوری که خدا بر اعمال ما کشیده است.
🛑استقبال بی نظیر از مباحث شنود
#مستند_شنود
4_5863742188633983593.mp3
2.51M
🔷 داستان شماره 59
🔴 رویای صادقانه خادم حرم امام حسن عسکری و عنایت ویژه امام عصر (عج) به او
سيد نبيل عالم جليل آقاى حاج سيد على خراسانى معروف بعلم الهدى فرمود مشهدى محمد ترك سالهاى چند بود بمن اظهار ارادت مى كرد و بنماز جماعت حاضر مى شد. لكن چون مردم درباره او گمان خوشى نداشتند من چندان باو اظهار محبت نمى كردم تا اينكه چه پيش آمدى براى او شد كه چشمهاى او كور شد و بفقر و پريشانى گرفتار گرديد. من بسيارى از روزها مى ديدم بچه اى دست او را گرفته و بعنوان گدائى او را مى برد و او بزبان تركى شعر مى خواند و مردم چيزى باو مى دهند. بسيارى از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مى ديدم كه دست بشبكه ضريح مطهر گرفته و طواف مى كند و بصداى بلند چيزى مى خواند و كراراً از پهلوى من مى گذشت و چون كور بود مرا نمى ديد. چون خدام او را مى شناختند مانع صدا و گريه او نمى شدند تا اينكه هفت سال تقريباً گذشت روزى شنيدم كسى گفت حضرت رضا (ع ) مشهدى محمد را شفا مرحمت نموده . من اعتنائى باين گفته ننمودم تا قريب دو ماه گذشت . روزى او را در بست پائين خيابان با چشم بينا و صورت و لباس نظيف ديدم بخلاف سابق كه جامه كثيف و مندرس داشت و او بسرعت مى رفت . چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسيد و گفت (قربان الوم ) من هفت سال است شما را نديدم . گفتم مشهدى محمد تو كه كور بودى و چشمان تو خشكيده بود مگرچه شده است كه حال مى بينى ؟! شروع كرد بتركى جواب دادن (من جده قربان الوم شفا وردم ) گفتم فارسى بگو و او بزحمت بفارسى سخن مى گفت . گفت قربان جدت شوم كه مرا شفا داد با اينكه من روزى هنگام عصر بمنزل رفتم زوجه ام بى بى گريه مى كرد و آرام نمى گرفت من سبب پرسيدم جواب نداد و چاى براى من دم كرد و گذارد و از اطاق با حال گريه بيرون رفت . من هرقدر اصرار كردم كه براى چه گريه مى كنى جواب نداد لكن بچه هاى من گفتند كه مادر ما با زن صاحبخانه نزاع كرده لذا پرسيدم بى بى امروز براى چه نزاع كردى . گفت اگر خدا ما را مى خواست اين گونه پريشان نمى شديم و تو كور نمى گشتى و زن صاحبخانه بما منت نمى گذاشت و نمى گفت اگر شما مردمان خوبى بوديد كور و فقير نمى شديد اين سخنان را با گريه گفت و از اطاق با حال گريه بيرون رفت . من از اين قضيه بسيار منقلب شدم و فوراً برخواستم و عصاى خود را برداشتم كه از خانه بيرون شوم . بچه ها فرياد زدند مادر بيا كه پدر مى خواهد برود بى بى آمد و گفت چاى نخورده كجا مى روى گفتم شمشير برداشتم بروم با جدت جنگ كنم يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم و تو ديگر مرا نخواهى ديد. آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و بيرون شده و يكسره بحرم مشرف گرديدم و فرياد زدم با حال گريه من جدت على را كشته ام من جدت حسين را كشته ام من چشم مى خواهم . پاسدار حرم دست بشانه من زد كه اين اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمى خوانى چون در بالاسر مبارك بودم گفتم مرا رو بقبله كن . پس مرا در مسجد بالاسر رو بقبله نمود و مهرى نيز براى من پيدا كرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لكن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص محترمند ايشان را اذيت نكنى . پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گريه و استغاثه نمودم شنيدم كه آن دو نفر بيكديگر مى گفتند اين سگ هرچه فرياد مى زند حضرت رضا جواب او را نمى دهد. اين سخن بسيار بر من اثر كرد و دلم بى نهايت شكست چند قدم جلو رفتم تا خود را بضريح رسانيدم و بشدت سرم را بضريح زدم بقصد هلاك شدن و يقين كردم كه سرم شكست پس حال ضعف برمن روى داد. شنيدم يكى مى گويد محمد چه مى گوئى ؟ تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را بشدت كوبيدم . دو دفعه شنيدم : محمد چه مى گوئى اگر چشم مى خواهى بتو داديم . از دهشت آن صدا سربلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مى بينم و مردم را ديدم ايستاده و نشسته مشغول زيارت خواندن مى باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را بضريح زدم . در آنحال ديدم ضريح شكافته شد آقائى ايستاده و بمن نگاه مى كند و تبسم مى نمايد و مى فرمايد محمد محمد چه مى گوئى چشم مى خواستى بتو داديم . ديدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت و محاسن مدور و با لباس سفيد و شالى بركمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلى سبز بود و ديدم تسبيحى در دست داشت كه مى درخشيد نمى دانم چه جواهرى بود كه مثل آن نديده بودم . و آن حضرت همى مى فرمود چه مى گوئى چه مى خواهى ؟ من به آنحضرت نگاه مى كردم و بمردم نگاه مى كردم كه چرا متوجه آن جناب نيستند مثل اينكه آنحضرت را نمى بينند وهرقدر آنروز فرمود چه مى خواهى مطلبى بنظرم نيامد كه چيزى عرض كنم . سپس فرمود به بى بى بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مى سوازند. عرض كردم بى بى آرزوى زيارت خواهرت را دارد فرمود مى رود. پس از نظرم رفت و ضريح بهم آمدو من برخواستم پاسدار كه مرا بينا ديد گفت شفا يافتى گفتم بلى . پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ريختند و لباسهاى مرا پاره پاره كردند لذا خودم را بكورى زدم و فرياد زدم از من كور چه مى خواهيد و
زود از حرم بيرون آمدم و از دارالسياده خودم را بكفش دارى رساندم . و چون كفشدار مشغول دادن كفشهاى زوار بود من باو گفتم كفش مرا بده كه مى خواهم زودتر بروم . كفشدار مرا كه بينا ديد تعجب كرد و گفت مشهدى محمد مگر مى بينى مگر حضرت رضا (ع ) تو را شفا مرحمت فرموده است . گفتم بلى و زود بيرون شدم . ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است بفكر افتادم حال كه مى خواهم بروم بخانه چگونه دست خالى بروم زيراكه بچه ها گرسنه اند و ما غذائى نداريم و قند و چاى هم لازم است . لذا از همانجا توجه بقبر مبارك نموده عرض كردم : اى آقا چشم بمن دادى گرسنگى خود و بچه ها را چكنم . ناگاه دستى پيدا شد صاحب دست را نديدم چندى در دست من گذاشت چون نگاه كردم يك عدد اسكناس ده تومانى بود. پس رفتم بازار و نان و لوازم ديگر گرفته رو بخانه نهادم بين راه همسايه ام را ديدم گفت مشهدى محمد بعجله مى روى مگر بينا شده اى . گفتم بلى . حضرت رضا (ع ) مرا شفا داده تو كجا مى روى ؟ گفت : مادرم بدحال است عقب دكتر مى روم گفتم احتياج نيست يك لقمه از اين نان را بگير كه عطاى خود حضرت رضا (ع ) است باو بخوران شفا مى يابد. او لقمه نان را گرفت و برگشت من نيز بخانه آمدم و خودم را اولاً بكورى زدم و لوازم خانه را بزوجه ام دادم پس چون اسباب چاى را آورد و بچه ها دور من بودند و زوجه ام از اطاق بيرون شده بود من گفتم قورى جوشيد. بچه گفتند مگر مى بينى ؟ گفتم بلى فرياد كردند مادر بيا كه پدر ما بينا شده . بى بى آمد قضيه را باو گفتم و او بسيار خوشوقت شد و شب را بخوشى گذرانديم . صبح احوال مادر همسايه را پرسيدم گفتند قدرى از آن نان را در دهان او گذاشتيم و بهر زحمتى بود باو خورانيديم چون تمام لقمه از گلوى او فرو رفت حالش بهتر شد و اكنون سالم است .
سيد نبيل عالم جليل آقاى حاج سيد على خراسانى معروف بعلم الهدى فرمود مشهدى محمد ترك سالهاى چند بود بمن اظهار ارادت مى كرد و بنماز جماعت حاضر مى شد. لكن چون مردم درباره او گمان خوشى نداشتند من چندان باو اظهار محبت نمى كردم تا اينكه چه پيش آمدى براى او شد كه چشمهاى او كور شد و بفقر و پريشانى گرفتار گرديد. من بسيارى از روزها مى ديدم بچه اى دست او را گرفته و بعنوان گدائى او را مى برد و او بزبان تركى شعر مى خواند و مردم چيزى باو مى دهند. بسيارى از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مى ديدم كه دست بشبكه ضريح مطهر گرفته و طواف مى كند و بصداى بلند چيزى مى خواند و كراراً از پهلوى من مى گذشت و چون كور بود مرا نمى ديد. چون خدام او را مى شناختند مانع صدا و گريه او نمى شدند تا اينكه هفت سال تقريباً گذشت روزى شنيدم كسى گفت حضرت رضا (ع ) مشهدى محمد را شفا مرحمت نموده . من اعتنائى باين گفته ننمودم تا قريب دو ماه گذشت . روزى او را در بست پائين خيابان با چشم بينا و صورت و لباس نظيف ديدم بخلاف سابق كه جامه كثيف و مندرس داشت و او بسرعت مى رفت . چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسيد و گفت (قربان الوم ) من هفت سال است شما را نديدم . گفتم مشهدى محمد تو كه كور بودى و چشمان تو خشكيده بود مگرچه شده است كه حال مى بينى ؟! شروع كرد بتركى جواب دادن (من جده قربان الوم شفا وردم ) گفتم فارسى بگو و او بزحمت بفارسى سخن مى گفت . گفت قربان جدت شوم كه مرا شفا داد با اينكه من روزى هنگام عصر بمنزل رفتم زوجه ام بى بى گريه مى كرد و آرام نمى گرفت من سبب پرسيدم جواب نداد و چاى براى من دم كرد و گذارد و از اطاق با حال گريه بيرون رفت . من هرقدر اصرار كردم كه براى چه گريه مى كنى جواب نداد لكن بچه هاى من گفتند كه مادر ما با زن صاحبخانه نزاع كرده لذا پرسيدم بى بى امروز براى چه نزاع كردى . گفت اگر خدا ما را مى خواست اين گونه پريشان نمى شديم و تو كور نمى گشتى و زن صاحبخانه بما منت نمى گذاشت و نمى گفت اگر شما مردمان خوبى بوديد كور و فقير نمى شديد اين سخنان را با گريه گفت و از اطاق با حال گريه بيرون رفت . من از اين قضيه بسيار منقلب شدم و فوراً برخواستم و عصاى خود را برداشتم كه از خانه بيرون شوم . بچه ها فرياد زدند مادر بيا كه پدر مى خواهد برود بى بى آمد و گفت چاى نخورده كجا مى روى گفتم شمشير برداشتم بروم با جدت جنگ كنم يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم و تو ديگر مرا نخواهى ديد. آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و بيرون شده و يكسره بحرم مشرف گرديدم و فرياد زدم با حال گريه من جدت على را كشته ام من جدت حسين را كشته ام من چشم مى خواهم . پاسدار حرم دست بشانه من زد كه اين اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمى خوانى چون در بالاسر مبارك بودم گفتم مرا رو بقبله كن . پس مرا در مسجد بالاسر رو بقبله نمود و مهرى نيز براى من پيدا كرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لكن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص محترمند ايشان را اذيت نكنى . پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گريه و استغاثه نمودم شنيدم كه آن دو نفر بيكديگر مى گفتند اين سگ هرچه فرياد مى زند حضرت رضا جواب او را نمى دهد. اين سخن بسيار بر من اثر كرد و دلم بى نهايت شكست چند قدم جلو رفتم تا خود را بضريح رسانيدم و بشدت سرم را بضريح زدم بقصد هلاك شدن و يقين كردم كه سرم شكست پس حال ضعف برمن روى داد. شنيدم يكى مى گويد محمد چه مى گوئى ؟ تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را بشدت كوبيدم . دو دفعه شنيدم : محمد چه مى گوئى اگر چشم مى خواهى بتو داديم . از دهشت آن صدا سربلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مى بينم و مردم را ديدم ايستاده و نشسته مشغول زيارت خواندن مى باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را بضريح زدم . در آنحال ديدم ضريح شكافته شد آقائى ايستاده و بمن نگاه مى كند و تبسم مى نمايد و مى فرمايد محمد محمد چه مى گوئى چشم مى خواستى بتو داديم . ديدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت و محاسن مدور و با لباس سفيد و شالى بركمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلى سبز بود و ديدم تسبيحى در دست داشت كه مى درخشيد نمى دانم چه جواهرى بود كه مثل آن نديده بودم . و آن حضرت همى مى فرمود چه مى گوئى چه مى خواهى ؟ من به آنحضرت نگاه مى كردم و بمردم نگاه مى كردم كه چرا متوجه آن جناب نيستند مثل اينكه آنحضرت را نمى بينند وهرقدر آنروز فرمود چه مى خواهى مطلبى بنظرم نيامد كه چيزى عرض كنم . سپس فرمود به بى بى بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مى سوازند. عرض كردم بى بى آرزوى زيارت خواهرت را دارد فرمود مى رود. پس از نظرم رفت و ضريح بهم آمدو من برخواستم پاسدار كه مرا بينا ديد گفت شفا يافتى گفتم بلى . پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ريختند و لباسهاى مرا پاره پاره كردند لذا خودم را بكورى زدم و فرياد زدم از من كور چه مى خواهيد و
زود از حرم بيرون آمدم و از دارالسياده خودم را بكفش دارى رساندم . و چون كفشدار مشغول دادن كفشهاى زوار بود من باو گفتم كفش مرا بده كه مى خواهم زودتر بروم . كفشدار مرا كه بينا ديد تعجب كرد و گفت مشهدى محمد مگر مى بينى مگر حضرت رضا (ع ) تو را شفا مرحمت فرموده است . گفتم بلى و زود بيرون شدم . ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است بفكر افتادم حال كه مى خواهم بروم بخانه چگونه دست خالى بروم زيراكه بچه ها گرسنه اند و ما غذائى نداريم و قند و چاى هم لازم است . لذا از همانجا توجه بقبر مبارك نموده عرض كردم : اى آقا چشم بمن دادى گرسنگى خود و بچه ها را چكنم . ناگاه دستى پيدا شد صاحب دست را نديدم چندى در دست من گذاشت چون نگاه كردم يك عدد اسكناس ده تومانى بود. پس رفتم بازار و نان و لوازم ديگر گرفته رو بخانه نهادم بين راه همسايه ام را ديدم گفت مشهدى محمد بعجله مى روى مگر بينا شده اى . گفتم بلى . حضرت رضا (ع ) مرا شفا داده تو كجا مى روى ؟ گفت : مادرم بدحال است عقب دكتر مى روم گفتم احتياج نيست يك لقمه از اين نان را بگير كه عطاى خود حضرت رضا (ع ) است باو بخوران شفا مى يابد. او لقمه نان را گرفت و برگشت من نيز بخانه آمدم و خودم را اولاً بكورى زدم و لوازم خانه را بزوجه ام دادم پس چون اسباب چاى را آورد و بچه ها دور من بودند و زوجه ام از اطاق بيرون شده بود من گفتم قورى جوشيد. بچه گفتند مگر مى بينى ؟ گفتم بلى فرياد كردند مادر بيا كه پدر ما بينا شده . بى بى آمد قضيه را باو گفتم و او بسيار خوشوقت شد و شب را بخوشى گذرانديم . صبح احوال مادر همسايه را پرسيدم گفتند قدرى از آن نان را در دهان او گذاشتيم و بهر زحمتى بود باو خورانيديم چون تمام لقمه از گلوى او فرو رفت حالش بهتر شد و اكنون سالم است .
آية الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى رحمة الله عليه فرمود نامه اى بخط مرحوم لقمان الملك كه شرح حال و شفاء مريضه اى نوشت و عين عبارت آن نامه اين است كه : بسم الله الرحمن الرحيم الحمدالله رب العالمين والصلواة على اشرف خلقه محمد المصطفى وافضل السلام على حججه و مظاهر قدرته الائمه الطاهرين واللعته على اعدائهم والمنكرين لفضائلهم والشاكين فى مقاماتهم العالية الشامخة . شرح اعجازيكه راجع بيك نفر مريضه محترمه ظهور نمود بقرار ذيل است . اين مخدره تقريباً بين 45 و 46 سال سن دارد، متجاوز از يك سال بود مبتلا به مرض رحم بود كه خودِ بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدّت مى نمود با شور با آقاى دكتر سيد ابوالقاسم قوام رئيس صحيه شرق مشاراليها را به مريضخانه آمريكائيها فرستاده بنده توصيه اى به رئيس مريضخانه نوشتم كه مادام كپى و خانمهاى طبيبه معاينه نموده و تشخيص مرض را بنويسند ايشان پس از معاينه نوشته بودند: رحم زخم است و محتاج بعمل جراحى است و چند مرتبه مشاراليها به آنجا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و مريضه راضى بعمل نشده بود. بعد از آن مشاراليها را براى تكميل تشخيص فرستادم نزد مادام اخايوف روسى ايشان هم عقيده شده بودند و باز هم براى اطمينان خاطر و تحقيق تشخيص نزد پرفسور اكوبيانس و مادام اكوبيانس فرستادم ايشان پس از يك ماه تقريباً معاينه و معالجه به بنده نوشته بودند كه اين مرض سرطان است و قابل معالجه نيست خوب است برود به تهران شايد با وسائل برقى و الكتريكى نتيجه اى گرفته شود چنانچه آقاى دكتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول ، همين تشخيص سرطان داده بوديم مشاراليها علاوه بر اينكه حاضر برفتن تهران نبود. مزاجاً بقدرى عليل و لاغر شده بود كه ممكن بود درد و فرسخ حركت تلف بشود در اين موقع زير شكم كاملاً متورم شده و يك غده اى در زير شكم در محل رحم تقريباً بحجم يك انار بزرگ بنظر آمد كه غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول ميشد و بعد پستانها متورم و صلب شده خواب و خوراك بكلى از مريضه سلب شده كه ناچار بودم براى مختصر تخفيف درد روزى دو دانه آمپول دو سانتى مرفين تزريق مى نمود كه اخيراً آن هم بيفايده و بلااثر ماند تا يكشب بكلى مستاصل شده مقدار زيادى ترياك خورده بود كه خود را تلف كند. بنده را خبر دادند تا جلوگيرى از خطر ترياك گردد چون چند سال بود كه بنده با اين خانواده كه از محترمين و معروفين اين شهر هستند مربوط و طرف مراجعه بودند خيلى اهتمام داشتم بلكه فكرى جهت اين بيچاره كه فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت مايوس بودم يقين داشتم سرطان شعب و ريشه هاى خود را بخارج رحم و مبيضه ها دوانيده و مزاج هم بكلى قواى خود را از دست داده است براى قطع خيال مشاراليها قرار گذاشتيم آقاى دكتر معاضد رئيس بيمارستان رضوى كه متخصص در جراحى است هم معاينه نمايند. ايشان پس از معاينه به بنده گفتند چاره منحصر بفرد بنظر من خارج كردن تمام رحم است من هم به مشاراليها گفتم كه شما اگر حاضر به عمل جراحى هستيد چاره منحصر است والا بايد همين طور بمانيد. گفت بسيار خوب اگر در عمل مُردَم كه نعم المطلوب و اگر نمُردَم شايد چاره اى بشود تصميم براى عمل گرفت و همان روز كه اواخر ربيع الثانى سنه 1353 و روز چهارشنبه بود ديگر تا يك هفته او را ملاقات ننمودم ، يعنى از عيادتش خجالت ميكشيدم خودش هم از خواستن من خجالت ميكشيد تا پس از يك هفته ديدم با كمال خوبى آمد مطب بنده و اظهار خوشوقتى مى نمود قضيه را پرسيدم گفت بلى شما كه به من آخرين اخطار را نموديد و عقيده دكتر معاضد را گفتيد من اشك ريزان با قلب بسيار شكسته از همه جا ماءيوس شده و گفتم : يا على بن موسى الرضا تا كى من در خانه دكترها بروم و بالاخره مايوس شدم رفتم يك هفته شروع بروضه خوانى نموده متوسل بحضرت موسى بن جعفر (ع ) شدم شب هشتم (شب شنبه ) در خواب ديدم يكنفر از دوستان زنانه ام كه شوهرش سيد و از خدام آستان قدسى رضوى (ع ) است يك قدرى خاك آورد بمن داد كه آقا (يعنى شوهرم ) گفت اين خاك را من از ميان ضريح مقدس آوردم خانم بمالد بشكمش من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم بعجله آمد كه خانم برخير دكتر سواره آمده دم در (يعنى بنده ) و ميگويد بخانم بگوئيد بيا برويم نزد دكتر بزرگ من هم با تعجيل بيرون آمدم و ديدم شما سوار اسب قرمز بلندى هستيد گفتيد بيائيد برويم من هم براه افتادم تا رسيديم بيك ميدان محصورى ديدم يكنفر بزرگوارى ايستاده و جمعيتى كثير در پشت سرش ، من او را نمى شناختم اما تا رسيدم دستش را گرفتم و گفتم يا حجة ابن الحسن (عجل الله فرجه ) بداد من برس او با حال عتاب فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد يكى از دكترها را اسم برد. بعد افتادم بقدمهايش باز گفتم بداد من برس ثانياً فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد استغاثه كردم فرمود برخيز تو خوب شده و مرضى ندارى . از خواب بيدار شدم و حال آمده ام و اثرى از مرض نمانده است بنده تا دو هفته
از نضر اين قضيه عجيب براى اطمينان كامل از عود مرض خوددارى كردم و بعد از پرفسور اكوبيانس تصديق كتبى گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسائل طبى و جراحى بهبودى حاصل نمايد بكلى خارج از قانون طبيعت است و آقاى دكتر معاضد هم نوشت كه چاره منحصر بفرد اين مرض را در خارج كردن تمام رحم ميدانستم و حالا چهار ماه است تقريباً بهيچ وجه از مرض مزبور اثرى نيست پس از اين قضيه مادام اكوبيانس باز مريضه را معاينه كامل كرد اثرى در رحم و پستانها نديده از همان ساعت خواب و خوراك مريضه بحالت صحت برگشته و از سابق سوء هضمى مزمن داشت كه آن هم رفع شده است . الاقل العاصى دكتر عبدالحسين تبريزى لقمان الملك تمام شد بعد آقاى سيد صدرالدين در زير آن تصديق خط دكتر را نموده بود باين عبارت : بسمه تعالى اين نوشته كه حاكى از كرامت باهره است خط جناب مستطاب عمدة الاكابر آقاى دكتر لقمان الملك است (صدرالدين الموسوى ) چون مرحوم آية اله پيغام داده بودند كه آقاى دكتر لقمان قضيه را مشروحاً بنويسد و آقاى سيد صدرالدين هم خط او را تصديق كنند اين است كه آقاى لقمان مفصلاً شرح دادند و آقاى سيد صدرالدين هم تصديق نوشتند.
مرحوم آقاى شيخ ابراهيم صاحب الزمان فرمود: وقتى كه من بمشهد مقدس مشرف شده بودم بمنزل مرحوم حاجى شيخ حسن على تهرانى (كه از زهاد و اخيار معروف بود) وارد شده بودم ولى از جهت مخارج عيالاتم كه در عراق عرب بودند بى نهايت نگرانى داشتم . يكى از دوستان بمن گفت كه آصف الدوله والى مشهد است و او آدم خيرخواهى است اگر چند شعر در مديحه او بگوئى من از او پاداش وصله معتّدبه براى تو ميگيرم . من هم هفت بيت شعر عربى ساختم ولى ديدم شعرها مناسب مقام ممدوح نيست بلكه سزاوار است باين ابيات حضرت رضا (ع ) مدح شود و خجالت كشيدم كه بآنها آصف الدوله را مدح نمايم سپس با خود گفتم من اين اشعار را حضور مبارك حضرت على بن موسى الرضا سلام الله عليه تقديم مينمايم و از آنحضرت مطالبه صله و پاداش مى كنم . آنگاه بحرم مطهر مشرف شدم و اشعارم را خواندم و عرض كردم يابن رسول الله دعبل خزاعى اشعارى چند محضر مبارك عرض كرد و وصله و پاداش و جبّه و پول مرحمت فرمودى من جبه را بخشيدم ولى پول را ميخواهم . در همان لحظه كه اين عرض حاجت را نمودم آقا سيد حسين محرر آقاى شيخ اسماعيل ترشيزى ، ده تومان پول در دست من گذاشت من بحضرت عرض كردم يابن رسول الله اين مبلغ نه مناسب شان شما است و نه مطابق مقدار حاجت من . خيلى نگذشت ديدم ديگرى نيز ده تومان داد ماحصل از حرم كه بيرون آمدم تا صحن سى و پنج تومان بدون سابقه بمن رسيد و من پولها را در دستمال نموده در بغل خود گذاشتم و رو بطرف منزل روانه شدم . در اين اثناء مرحوم حاج شيخ حسن على نخودكى اصفهانى (ره ) بمن رسيد و دست برد و از بغل من دستمال رابيرون كشيد مثل اينكه خود گذاشته بود و فرمود (رفتى از حضرت صله گرفتى ) من بسيار از اين امر تعجب كردم زيرا كه آن مرحوم نه از شعر گفتن من خبردار بود و نه از خواندن من آن اشعار را حضور مبارك امام (ع ) اطلاع داشت و نه از پولى كه بمن در حرم رسيده كه اين چه پولى است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاعات و عباداتتون قبول در گاه حق
15_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
18.31M
⭕️مستند صوتی شنود
✅جلسه پانزدهم
🛑 سه واقعه از آینده دیدم
🛑 دیدم جنگی در ایران روی می داد
🛑عالم میکروب ها
🛑افرادی که احمقانه دلسوزی می کردند.
🛑مریضی حیوانات به انسان ها سرایت کرد