eitaa logo
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
1هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.1هزار ویدیو
104 فایل
🔸مهـــــدویت 🔸اخــبارظهــــور و منطقه 🔸حدیث واخلاق 🔸️خانواده مهدوی کپی از کانال ازاد است اقا تنهاست. حرفی اگر بود👇 https://harfeto.timefriend.net/17283860346838 ارتباط با مدیر @Yamahdibeia تبادل نداریم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴در خبرگزاری ایرنا چه خبر است؟ 🔹‌درحالی که ایران در آستانه توافق راهبردی با روسیه قرار دارد، خبرگزاری دولت با حمله به روسیه ادعاهای غربگرایان و رسانه های ضدانقلاب علیه مسکو را تکرار کرده و مسکو را عامل فشار اروپا و آمریکا بر ایران عنوان کرده است. 🔹‌در این مطلب همچنین از اینکه بندهای نظامی توافق راهبردی ایران و روسیه شفاف نیست انتقاد شده است. 🔹‌خبرگزاری دولت در حالی مانند ایران اینترنشنال و بی بی سی علیه توافق جامع ایران و روسیه تولید محتوا می‌کند که قرار است پزشکیان این توافق را امضا کند! به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 انتقاد نماینده مجلس از دولت: بودجه‌ای را که دولت به مجلس داده است نزدیک ۸۰ حکم خلاف برنامه دارد/ هرچقدر خواستند مجلس برای آنها نوشابه باز کرد/ دولت نشون داده زیاد به شعار وفاق پایبند نیست! 🔹‌علیرضا سلیمی، عضو هیأت رئیسه مجلس: قرار نیست به اسم وفاق کار خودمون رو بکنیم؛ آقای پزشکیان گفتن برنامه من برنامه هفتم است، اما بودجه ای که دولت به مجلس داد نزدیک ۸۰ حکم خلاف برنامه داشت. 🔹‌هیأت امنای خبرگزاری ایرنا توسط وزیر فرهنگ و ارشاد منصوب شدن؛ دیدید کیا هستن؟ همه دوستان جمع شدن یکجا، مثل رفقا باهم بشینیم دیزی بخوریم خیلی خوبه که! 🔹‌در تامین اجتماعی من به آقای میدری گفتم اگر شما اصلاح طلب هستید در تامین اجتماعی بزار مردم خودشان رای بدن، گفت «نمیشه که!» به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
🔻ثبت استیضاح همتی و پاکنژاد در سامانه مجلس نادری عضو هیئت رئیسه مجلس: 🔹تاکنون استیضاح آقایان پاکنژاد و همتی وزرای نفت و اقتصاد به ترتیب با ۲۳ و ۷۰ امضا به طور رسمی در سامانه مجلس به ثبت رسیده است..... به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
ختم صلوات به نیابت از امام زمان هدیه به امام هادی علیه السلام وارد لینک شده وتعداد صلوات رو وارد کنید. 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/kbvfz
راس ساعت هشت ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★ 🌺🍃ارادت رضوی اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا ☆المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ☆ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْض☆ِ و مَن تَحتَ الثَّری☆ الصّدّیقِ الشَّهید☆ِصَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَة☆ًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً☆کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ🕯 ☆۞☆۞☆۞☆۞☆ 🌺🍃 يا اَبَا الْحَسَنِ ياعَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَاالرِّضا 🕯يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِه 🕯ِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا 🕯وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ 🕯وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا 🌺🍃الْسَلٰامُ‌عَلیَڪَ‌یٰاعَلْےِ‌بْنِ‌مْوسَے‌الْرِضٰا ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 #زن_زندگی_آزادی 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ پدر با لحنی حاکی از تعجب،خ
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰ پدر حرف میزد و حرف میزد و سحر غرق در افکار ریز و درشتش بود و به اتفاقات چند ساعت پیش فکر میکرد و با خود میگفت: "بی شک نجات از دست پلیس، بدون حضور خانواده و آوردن وثیقه، مثل معجزه بود، یک خوش شانسی که شاید برای هر کسی یک بار در طول عمرش پیش بیاید‌.." بالاخره بعد از گذشت نیمساعتی که سحر متوجه نشد چه جور گذشته، به کوچه نیمه تاریک منزلشان که در جنوب شهر بود رسیدند. چراغ تیر برق سر کوچه، مثل همیشه پت پت میکرد و درب کرم رنگ و نیمه باز خانه‌شان که در انتهای کوچه بود، نشان میداد،کسی بی صبرانه منتظر آنهاست. ماشین جلوی در ایستاد و پدرش با عجله پیاده شد و اشاره به سحر کرد که پیاده شود. سحر همانطور که در ماشین را میبست گفت: _بابا، ماشین را داخل نمیاری؟! پدر بدون اینکه جوابی دهد با حرکت سر به او فهماند که فعلا ماشین را داخل نمی آورد. سحر پشت سر پدر وارد حیاط خانه شد. برق روی حیاط روشن بود و حیاط مثل همیشه تر و تمیز بود، خاک باغچه وسط خانه که درخت انگور و انار و خرمالو داشت نمناک بود و نشان میداد کسی به درختان آب داده و شاید برای اینکه وقت بگذرد خود را مشغول آن کرده است. سحر از دومین پله تراس بالا رفت که در ساختمان باز شد و مادرش در حالیکه اشک میریخت گفت: _خدا مرگم بده سحر! کجا بودی دختر؟! سالمی؟! طوریت نشده؟! پدر همانطور که کفشهایش را درمی‌آورد گفت: _برو داخل هوا سوز داره، بزار برسیم بعد سیم جین کن... مادر آهسته سرش را پایین آورد تو‌ گوش سحر گفت: _عمه مهری و پسر عمه‌ت، آقا جواد اینجان، روسریت را درست کن... سحر اوفی کرد و گفت: _به خدا توی احوالات حوصله عمه ی تیز بین و اون استاددد دانشگاهش را ندارم، نمیشد امشب نیان؟؟ احتمالا خبرگزاریتون اونا را به اینجا کشیده؟! مادرش زهر چشمی گرفت و گفت: _صدات را ببر، بده که نگرانت شدن هااا؟! پدر و مادر و سحر وارد هال شدند، به محض ورود عمه مهری صداش بالا رفت و‌ گفت: _به به، اینم سحر خانم، دیدی گفتم نگرانش نباشین، این دختر زبر و زرنگی ست و در همین حین،جواد که مثل همیشه کت و شلوار اتو کشیده اش جلب توجه میکرد از جا بلند شد و همانطور که با نگاهش انگار تا مغز استخوان سحر را میدید گفت: _دختر دایی کجا بودین؟! ما خیلی نگران... در همین حین عمه مهری وسط حرف پسرش پرید و گفت: _باورتون نمیشه وقتی زنگ زدین و‌ گفتین سحر خونه ما هست یا نه؟ آقای دکتر چقددد نگران شد، آخه...آخه... جواد که انگار میفهمید ته حرف مادرش چه خواهد بود، بریده،بریده گفت: _چرا این شکلی شدین سحر خانم؟! پدر سحر رو به جمع کرد و همانطور که اشاره به مبلهای راحتی قهوه ای رنگ که کنار دیوار چیده شده بودند،میکرد، گفت: _سر پا واینستین ،بشینین....ماجرا داره... سحر که دختر محجبه و متینی هست، همیشه هم چادر سرشه و... پدرش مشغول تعریف کردن داستانی شد که سحر سر هم کرده بود، مادرش که میدونست سحر مدتیست ریخت و قیافه و پوشش تغییر کرده، آه کوتاهی کشید و با اشاره به سحر به او فهماند که توی آشپزخونه بره و بعد خودش هم از جا بلند شد و گفت: _حالا که خیالم راحت شد، برم یه استکان چای بیارم، گلویی تازه کنید... همزمان سحر هم از جا بلند شد و گفت: _منم برم لباسام را عوض کنم.... عمه مهری که غرق قصه داداشش بود چیزی نگفت و فقط جواد همانطور که خیره به سحر نگاه میکرد گفت: _برو سحر جان... و این سحرجان گفتن، با اون حرکات عمه مهری، خبر دیگه ای میداد و سحر کاملا حس کرده بود که اینهمه محبت تازه، پشتش نیتی پنهان شده... سحر به طرف اتاقش رفت و مادر هم بدون اینکه چای بیاره، دنبال دخترش راه افتاد، محبوبه خانم میدانست که اتفاقی افتاده و خوب میفهمید اتفاقی که افتاده اون قصه ای نیست که شوهرش داره تعریف میکنه، پس دنبال سحر راه افتاد تا حقیقت را از زبان دخترش بشنود... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی