eitaa logo
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
1هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
9هزار ویدیو
104 فایل
🔸مهـــــدویت 🔸اخــبارظهــــور و منطقه 🔸حدیث واخلاق 🔸️خانواده مهدوی کپی از کانال ازاد است اقا تنهاست. حرفی اگر بود👇 https://harfeto.timefriend.net/17283860346838 ارتباط با مدیر @Yamahdibeia تبادل نداریم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
کرمعلی سی سال قبل ازدواج کرده بود و از زندگیش خیلی خوشحال و از همسرش خیلی خیلی راضی بود . روزی از روزها سگی زنشو گاز گرفت ، و بر اثر گاز گرفتگی زنش مریض شد و بعداز مدتی فوت کرد 😢😢 کرمعلی خیلی مغموم و دلشکسته شد ، و هیچوقت از منزلش خارج نمیشد ، و کلا در انزوا فرو رفت🙄🙄🙄 بچه های کرمعلی به پدر پیرشان پیشنهاد ازدواج مجدد دادند😍😍 اما پیرمرد قبول نکرد و به عشق اولش پایبند بود، از طرف بچه ها اصرار و از طرف کرمعلی انکار. بعد از مدتی اصرار فرزندان نتیجه داد و پیرمرد قبول کرد که ازدواج کند.😎😎 بچه ها هم گشتند و یه دختر بیست ساله و خوشگل برای پدرشان انتخاب کردند😋😋😋 جشن مفصلی هم گرفتند و عروس خانوم رو به خونه پیرمرد قصه ما بردند . عروس خانوم از همه لحاظ خیلی به کرمعلی میرسید ، و تلاش میکرد پیرمرد را خوشحال کند🥰🥰🥰 چند روز که گذشت پیرمرد خوشحال و سرمست از ازدواجش، بچه هاشو صدا زد و گفت: به شکرانه ازدواجش پنج گوسفند 🐑 را قربانی کنند، و دو گوسفند 🐑 را بین فقرا... یک گوسفند 🐑 را بین خواهر و برادراش ، و یک گوسفند 🐑 را برای شام خودش و همسرجوانش بیاورند. بچه ها گفتند : پدرجان گوسفند 🐑 پنجم را چیکار کنیم؟ کرمعلی گفت : گوسفند 🐑 پنجم را برای سگی که مادرتان را گاز گرفته ببرید😆😆 خدا به این سگ خیر بدهد، انگار اون مصلحت منو بهتر از خودم میدونست......🤣🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌�‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😂😂😂😂😂 درد بگیری الهی کرمعلی🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻 عزیزان قدر خودتون بدونید دم عیدی به خودتون ظلم نکنید به خودتون ستم نکنید بلند نشید بشورید بسابید ازما گفتن همه ی مردها مثل کرمعلی هستند🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 پیشاپیش هم روز مرد وروز کرمعلی مبارک😂😂
بزرگواران لطفا به دل نگیرین. شب عید. لطیفه هست.
اگه عزرائیل بیاد ، دوست داری جون خودت رو بگیره یا جون عشق ت رو ؟؟؟ و پاسخ های جالب 😊 🎥 دو کلیپ از مصاحبه ایرانیا و مردم ترکیه آقایان ترحم شون بیشتر از خانم‌هاست ✌️ روز مردها مبارک باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲ انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا، نه گذشت روز را میفهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را،. بوسه‌ای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم. نگاهی به بچه‌ها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیقتری کردم و‌گفتم: _زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟! و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود. دستپاچه شدم، سرم را روی قلبش گذاشتم... وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد.. از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم.. زیر چشمهای هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود. پس هانیل... سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم. وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمیدونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم. در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم.. خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟ در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب میگفتم یا حضرت عباس... به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم. اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم: "خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک..."😭 تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت: _چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی میگفتی؟ تو کجایی هستی؟ سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم: _من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که قدر نعمت ندانستم الان تو چنگ کسایی افتادم که نمیدونم کیا هستن.. زهرا خودش را محکمتر به من چسپاند و آروم گفت: _من ایرانی‌ها را دوست دارم در همین حین به درب اتاق زدند.‌. نمیدونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟! آخه... آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط.. فقط یه موجود.. دوباره درب را زدند دو اینبار با شدت بیشتر و همزمان دستگیرهٔ در پایین و بالا شد و صدای عصبانی کریستا بلند شد: 🔥_چرا در باز نمیشه؟! از پشت در کنار رفتم، در به شدت باز شد و کریستا که انگار به در تکیه داده بود، به حالت تلو تلو خوران وارد اتاق شد. نگاهی به صورت کریستا کرد، دور چشمش هنوز از هاله‌ای سیاهرنگ پوشیده شده بود..، سحر آرام زیر لب گفت: _اون موجودی که داخل اتاق بود... موجودی که کل لباسش سیاه بود و صورتش را هم رنگهای سیاه و سرخ پوشیده بود... اون... کریستا بی توجه به حرفهایم به سمت هانیل و هانا رفت، نگاه عجیبی به هانیل کرد دست روی صورتش کشید و شروع به تکان دادنش کرد و ناگهان انگار که دیوانه شده باشد به طرفم یورش اورد و‌گفت: 🔥_احمق چکاریش کردی؟ چطور کشتیش؟ من....من...من این دختر را... یکدفعه حرفش را خورد و به طرف هانا رفت و وضعیت اونم بررسی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از دقایقی صداش در ساختمان پیچید: 🔥_یکی از دخترا فکر کنم مرده، سریع خودت را برسون، باید اون یکی دیگه را معاینه کنی و نجاتش بدی... بایدددد میفهمی چی میگم؟ زهرا را تو بغل گرفتم و روی صندلی کنار میز نشستم و همانطور که موهای بور دختر را نوازش میکردم، چشم به هانا دوختم و دعا میکردم این دختر نجات پیدا کنه. نفهمیدم چه مدت گذشت، اما وقتی به خودم آمدم که یه آقا که فکر میکنم دکتر بود، را بالا سر هانیل دیدم اون آقا تا چشمش به من افتاد، به کریستا اشاره ای کرد ،انگار دوست نداشت من اونجا حضور داشته باشم و میخواست کریستا منو بیرون کنه.. تا متوجه نگاه مشکوکش شدم، سرم را پایین بردم و توی گوش زهرا گفتم: _انگار من مزاحمم، هر چی اینا گفتن، توی ذهنت بسپار، اصلا متوجه نشن انگلیسی بلدی، هر چی گفتن را حفظ کن و بعد به من بگو.. زهرا که مشخص بود دختر باهوشی هست، با نگاهش به من اطمینان لازم را داد. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴ همانطور که انتظار داشتم کریستا با اشاره به بیرون، به من گفت: 🔥_تو برو بیرون ... از جا بلند شدم، زهرا را روی صندلی نشاندم و بیرون رفتم، همان لحظه درب بسته شد. کمی از در فاصله گرفتم و چند لحظه بعد به سرعت برگشتم، گوشم را به در چسپاندم اما صدای پچ پچی نامفهوم به گوشم میخورد، خدا را شکر کردم که زهرا داخل اتاق هست و خوشحال بودم که انگلیسی بلد هست و از اون خوشحال تر بودم که این گروه معلوم الحال نمیدانند که این دخترک ناز، انگلیسی هم بلده.. به زهرا که فکر میکردم، احساس لطیفی بهم دست میداد، با اینکه مدت کوتاهی بود که در کنار هم بودیم اما عجیب مهرش به دلم نشسته بود و دوست داشتم اگر قرار بود دختری داشته باشم، یکی مثل زهرا داشتم. از کنار در اتاق فاصله گرفتم و نگاهم به در اتاق کریستا افتاد، من باید سردرمی‌آوردم که اینجا چه خبر است؟ حالا میفهمیدم که اون شخص داخل اتاق خود کریستا بود اما چرا خودش را به اون شکل و شمایل وحشتناک درآورده بود، یعنی چکار داشت میکرد؟ اصلا برای چی صورتش را اونجور وحشتناک رنگ کرده بود و شاید هم نقابی مخوف زده بود؟! با استرس به سمت در اتاق کریستا رفتم، دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دستگیره را پایین دادم، اما در باز نشد... مشخص بود در را قفل کرده، پس یه چیزی این وسط بود که... وای یکدفعه یاد اون قلب کوچولو‌که الی بهم داده بود افتادم.من اون قلب را زیر تشک تخت گذاشته بودم وای اگر پیداش میکردند؟!! قلبم به شدت هر چه بیشتر می تپید، برای اینکه ذهنم آرام بشه به طرف هال رفتم، داخل هال جز یک دست مبل و چند تا تابلو که ستاره های بزرگ با شکلهای عجیب غریب را به تصویر کشیده بود، چیزی نبود. داخل آشپز خانه شدم به طرف یخچال رفتم و در یخچال را باز کردم و با دیدن خوراکیها تازه متوجه گرسنگی خودم شدم و زیر لب گفتم: _حتما زهرا و هانا و هانیل... با یادآوری چهره کبود هانیل،قلبم فشرده شد و در همین حین صدای باز شدن در اتاق بلند شد و پشت سرش، کریستا و اون مرد بیرون آمدند، من خیره به آنها بودم تا ببینم به من اجازه ورود به اتاق را میدهند؟ اما انگار اونها هم منتظر چیزی بودند.. روی صندلی چوبی نشستم، دقایق به کندی میگذشت، تمام حواسم پیش زهرا و اون دوتا دختر بود که زنگ در ساختمان را زدند، کریستا که مشغول قدم زدن بود، با سرعت خودش را به در رساند، دو نفر با تختی سیار وارد خانه شدند و کریستا بی هیچ حرفی اتاق ما را نشان داد. اونها اول دختری را در حالیکه ملحفه کل تن و صورتش را پوشانده بود آوردند و حدسش راحت بود که هانیل است و گویا آسمانی شده بود، من از جا برخاستم و تا نزدیک در هانیل بی جان را همراهی کردم و بغض گلوم را میفشرد. اون دو آقا دوباره برگشتند و اینبار هانا را روی تخت با صورتی نیمه کبود که بیهوش بود و هنوز آثار حیات داشت، بیرون آوردند آن مرد همراه هانا قصد بیرون رفتن از ساختمان را داشت که کریستا سرش را به گوش مرد نزدیک کرد با سرعت پشت سرش قرار گرفتم و همانطور که بر مرگ هانیل اشک میریختم گوش هایم را تیز کردم تا ببینم کریستا چی میگه به اون آقا...کریستا شمره شمرده گفت: 🔥_باید این دختر به هوش بیاد و زنده بمونه، حداقل تا فردا به هوش بیاد، من برای مراسم تک نفره لازمش دارم فهمیدی؟! و اون مرد سری تکان داد و بیرون رفت... یعنی منظورش چی بود؟ مراسم؟ چه مراسمی هست که نیاز به دخترکی کودک و نیمه جان دارد؟! دخترها که به بیرون منتقل شدند، به طرف اتاق حرکت کردم که با صدای کریستا به خود آمدم: 🔥_ببین دختر، اینجا خودت باید غذا درست کنی، الانم یه چیزی از یخچال برای خودت و اون دختربچه بردار و ببر بخورین.. من که با دیدن هانیل و هانا تمام اشتهایم را از دست داده بودم و تمام ذهنم درگیر حرفی که کریستا زده بود...برای مراسم!! بود... و عجله داشتم که به اتاق بروم و شاید زهرا چیزی شنیده باشد که این گره کور ذهنم را باز کند، سری تکان دادم، به سمت یخچال رفتم، انواع سبزی و کلم و کاهو موجود بود، داخل فریزرش هم چند پاکت گوشت مرغ و گوشت قرمز که معلوم نبود گوشت چی هست و گوشت ماهی هم موجود بود، اما من به دنبال یه چی راحت بودم که وقت گیر نباشه که یکدفعه چشمم به تخم مرغ افتاد. زیر نگاه تیز کریستا تند تند دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و همانطور که چند تکه نان کنار تخم مرغ ها داخل سینی قرار میدادم، به سمت اتاق حرکت کردم. وارد اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و زهرا را روی همان صندلی که قرار داده بودم با چشمانی اشکبار دیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید مجید پازوکی 🌷 مجید ماه رجب را خیلی دوست داشت. میگفت: «هرچه در مـاه رمضـان گیرمان می آید به برکت مـاه رجـب است.» سال ها ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودیم و می دانستیم هر طور شده زنـگ می زنـد به خانه و می گوید: «این الرجـبیون!» 🌷 آخـرش هم توی همین ماه شهـید شد. 📚 مجموعه یادگـاران/ جلد ۲۹ شهید تفحص مجـید پازوکـی هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣