#دلنوشته
🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹
در مجلس مهمانی نشسته بودیم
یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت!
داشتم نگاهش میکردم
دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت
بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد
ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد
چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت...
انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم...
میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم...
پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم...
در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت
مهدی جان!
مولای مهربانم!
بابای بسیار دلسوزم!
ارباب و صاحب جوانمردترینم!
میدانم فرزند بدی هستم برایت
میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود
میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام
میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام
خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها
ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی
آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام
ولی با این حال باز نگرانم
نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم
کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی
نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما...
→ @zohur_media
#دلنوشته
حضرت دلخوشی ، مهدی جان
این جمعه های چشم براهِ لبریز از زمزمه ی منتظران مشتاق که عمری است ندبه خوان و ملتهب ، ظهور سبز شما را از خداوند تمنا کرده اند ، کی به سپیده دمان بهاریِ دیدارتان پیوند می خورد ؟ ...
چه مشتاقان صبوری که در راه خدمتگزاری آستانتان از میان ما پرکشیدند و چه نوکران دل غمینی که تمام عمر وهستی خویش را نثار گسترش نام زیبایتان کردند ...
و چه منتظران بیشماری که هر جمعه ، خانه دلهایشان را به هوای آمدنتان ، با چشمه سار اشک هایشان آب و جارو می کنند و به دوردست های امیدبخش وصال ، چشم می دوزند .
ای کاش طنین گرمتان ، صحن گیتی راا پر کند و این لاله های عطشناک بیقرار از باران زلال لبخندتان سیراب گردند ...
→ @zohur_media
📚#دلنوشته
#آقــا_جــان💚
حسرتی به دلهایمان مانده برای دیدنتان؛قلبهایی بیقرار مانده برای آمدنتان؛
به خدا که این روزها فهمیدهایم به این طبیب و آن طبیب رو زدن،تنها عمق جراحت را بیشتر میکند.
درد ما یک درمان دارد و آن شمایید،
ای حضورتان مرهمی بر زخمهای عالَم!
کاش ماسک های فراموشی را برمی داشتیم تا در هر دیدار،یاد شما را به صورت واگیر دار به یکدیگر انتقال دهیم،یاد و نام شما تنها اتفاقی است که هر چقدر پخش شود آسوده تر می شویم...
چه روزهایی که به جای طلوع روی ماهتان،غروب آسمان را تماشا کردیم...
🤲کاش این شبهای فراقمان یک روز سحر شود.....
🤲کاش روزی این زمینِ خالی از حیات با قدمهای شما جان بگیرد.
🌹جهان از اضطرار،لبالب است و منتظرانت لحظه شمار و امیدوار که ثانیه ثانیهی غیبت،بر سر وفای به عهد شما سپری شود.
چرا که قلبهایمان به ما وعده میدهند، چیزی تا ظهورتان باقی نمانده.
🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊
→ @zohur_media
#دلنوشته
🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹
در مجلس مهمانی نشسته بودیم
یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت!
داشتم نگاهش میکردم
دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت
بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد
ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد
چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت...
انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم...
میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم...
پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم...
در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت
مهدی جان!
مولای مهربانم!
بابای بسیار دلسوزم!
ارباب و صاحب جوانمردترینم!
میدانم فرزند بدی هستم برایت
میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود
میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام
میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام
خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها
ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی
آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام
ولی با این حال باز نگرانم
نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم
کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی
نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما...
→ @zohur_media
#دلنوشته
🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹
در مجلس مهمانی نشسته بودیم
یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت!
داشتم نگاهش میکردم
دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت
بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد
ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد
چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت...
انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم...
میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم...
پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم...
در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت
مهدی جان!
مولای مهربانم!
بابای بسیار دلسوزم!
ارباب و صاحب جوانمردترینم!
میدانم فرزند بدی هستم برایت
میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود
میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام
میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام
خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها
ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی
آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام
ولی با این حال باز نگرانم
نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم
کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی
نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما...
→ @zohur_media
#دلنوشته
🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹
در مجلس مهمانی نشسته بودیم
یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت!
داشتم نگاهش میکردم
دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت
بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد
ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد
چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت...
انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم...
میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم...
پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم...
در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت
مهدی جان!
مولای مهربانم!
بابای بسیار دلسوزم!
ارباب و صاحب جوانمردترینم!
میدانم فرزند بدی هستم برایت
میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود
میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام
میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام
خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها
ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی
آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام
ولی با این حال باز نگرانم
نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم
کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی
نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما...
→ @zohur_media
#دلنوشته
💚آقا جان ، مولای من آن قدر نداشتنت درد دارد ، که جای همه شادمانی های عالم را در قلبمان تنگ میکند. نمیدانم تا کی به استمرار شکستن دلت عادت خواهیم کرد. نمیدانم تا کی؛ بدون تو هنوز نفس هایمان ، بالا می آیند ...
💔نمی دانم چقدر طول می کشد ؛ تا ما بفهمیم بدون تو ؛ زندگیمان، فقط یک بازی کودکانه است.
آقا جان: روز به روز ولحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم. گـویی بی قراری دل هـای ما از شوق #دیدار شمـاست. آقا ، بگو كه آمدنت نزدیك است
آقا جـان دیگر از انتظار نگو از وصال بگـو. از پایان جمعه هـای بی تـو بگو! آقا جان بگو كـه به زودی هـدهد صبا خبر از آمدنتان را نـوید می دهد. بگو كـه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی. بگو كه دیگر غریب نیستیم.
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
✍«عمرسعد» آدم عجیبیست.آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرمانده تاریکترین سپاه تاریخ بشود.ماها تصور میکنیم سردستهی آدمهایی که مقابل امام حسین میایستند،باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد.ظاهراً اما اینطور نیست.عمرسعد،خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست.ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم.رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد.
از همان لحظهی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش،به جنگیدنش با حسین. حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد.عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به اینکه حسین حق است.به اینکه جنگیدن با حسین،یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» میلنگاندش.زن و بچههاش،مال و اموالش،خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛گندمهای ری؛وعدهی شیرین فرمانداریِ ری.شب دهم امام میکِشدش کنار، حرف میزند با او.حتی دعوتش میکند به برگشتن،به قیام در کنار خودش.میگوید؛میترسم خانهام را خراب کنند،امام جواب میدهند:خانهی دیگری میسازم برایت.میگوید؛میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛بهتر از آنها را توی حجاز به تو میدهم.میگوید نگران خانوادهام هستم، نکند آسیبی به آنها برسانند..
ماها هم «شک» داریم،همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل.با آنکه به حقانیت حق واقفیم.مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است.و اینها نشانههای خطرناکی هستند.نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابنسعدابنابیوقاص.هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. عمرسعد از آن خاکستری هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر.رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند...
🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
مهدی جان پسر فاطمه( س)
آرزو نمیکنم که بیایی آرزو میکنم وقتی آمدی چشمانم شرمسار نگاه زیبایت نباشد
دیرگاهیست در ظلمت بی فردای این روزگار زمین در انتظار است تا کسی بیاید و داد مظلوم را از ظالم بگیرد
و عدالت و صداقت مدفون شده زیر آوارهای فراموشی را بر عرصه جهانیان آشکار کند
حالا که سپیدی ها همه در سیاهی دل های آدمیان رنگ باخته اند، دیدگان زمین،
همچون پلک خیس سپیده دم بارانی
در انتظار کورسویی از امیدند
اگر خورشید از چشم ما پنهان مانده است،
مقصر ابرها نیستند
چشمان ما باران نخورده است تا رنگین کمان حضور خورشید را درک کند
ای بهار دلها و امیدبخش انسان ها و سرور شادی روزها
ای خورشید ظلمت ها و ماه تمام نمای جمال خدا
ای سلاله زهرا
دیگر بیا طاقت مان طاق شده است
در ظلمت ظلم ظالمان چون پرنده ای در قفس محبوس مانده ایم
چشم امیدمان تنها به دستان توانای توست
تا رهایمان کنی
دیر و زودش مصلحت است اما میدانم که هیچ عریضه ای بی جواب نمیماند
باز هم به انتظارت مشغول میمانیم
#خودنوشت
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
مهدی جان
ای تک سوار سهند
تو نیستی، برایم فرقی نخواهد داشت که آخر پاییز امروز است یا فرداست
خدایا، شب یلدای هجران را به یمن ظهور ماه کاملش کوتاه کن
که شب پرستان همچنان چشم به صبح صادقش بسته اند و مومنان طلوع خورشید را نزدیک می دانند
امسال شب یلدا را با نام مهدی یوسف زهرا مزین میکنم
امشب برای من دادن نان به همسایه ای که نان شب ندارد از هر هندوانه ای شیرینتر است و روشن کردن امید در دل کودکی یتیم از هر چراغانی روشنی بخش تر...
یلدایی به بلندی انتظار ظهورت نمیشناسم
شب یلدای من با ظهورت به روشنایی روز است
کاش لبخند رضایتت را باعث شوم
مولای من
قرارمان یلدای امسال که آخرین برگ های قصه بلند غربت را بخوانیم و شعر ظهور از بر کنیم و کتاب انتظار را ببندیم (ان شالله)
کاش فال حافظ امسال مان این بشود
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹
در مجلس مهمانی نشسته بودیم
یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت!
داشتم نگاهش میکردم
دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت
بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد
ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد
چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت...
انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم...
میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم...
پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم...
در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت
مهدی جان!
مولای مهربانم!
بابای بسیار دلسوزم!
ارباب و صاحب جوانمردترینم!
میدانم فرزند بدی هستم برایت
میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود
میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام
میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام
خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها
ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی
آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام
ولی با این حال باز نگرانم
نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم
کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی
نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما...
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
💢اگر دوستش داری!
✨بايد به امام زمانت علیهالسّلام محبّت پيدا كني!
بايد او را دوست بداري!
اگر دوست داشتي، صفحهی وجودت عوض ميشود!
✨اگر دوست داشتي، او را بزرگش ميكني! تو بچّهات را دوست ميداري، دلت ميخواهد توي هر مجلس، نام بچّهات برده شود، تعظيم از فرزندت شود، و او بزرگ شود!
در هر مجلسي دلت ميخواهد كارهاي برجستهی بچّهات را به گوش مردم برساني!
✨اينها همه معلول محبّت است!
اگر يك سر سوزن محبّت به امام زمان علیهالسّلام پيدا كني، آب و نان از دهانت ميافتد، ذكر جلال و جمال و فضائل و كمالات و عظمت او از دهانت نميافتد.🌱
#دلنوشته 🕊
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
💚آقا جان ، مولای من آن قدر نداشتنت درد دارد ، که جای همه شادمانی های عالم را در قلبمان تنگ میکند. نمیدانم تا کی به استمرار شکستن دلت عادت خواهیم کرد. نمیدانم تا کی؛ بدون تو هنوز نفس هایمان ، بالا می آیند ...
💔نمی دانم چقدر طول می کشد ؛ تا ما بفهمیم بدون تو ؛ زندگیمان، فقط یک بازی کودکانه است.
آقا جان: روز به روز ولحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم. گـویی بی قراری دل هـای ما از شوق #دیدار شمـاست. آقا ، بگو كه آمدنت نزدیك است
آقا جـان دیگر از انتظار نگو از وصال بگـو. از پایان جمعه هـای بی تـو بگو! آقا جان بگو كـه به زودی هـدهد صبا خبر از آمدنتان را نـوید می دهد. بگو كـه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی. بگو كه دیگر غریب نیستیم.
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
مهدی جان پسر فاطمه( س)
آرزو نمیکنم که بیایی آرزو میکنم وقتی آمدی چشمانم شرمسار نگاه زیبایت نباشد
دیرگاهیست در ظلمت بی فردای این روزگار زمین در انتظار است تا کسی بیاید و داد مظلوم را از ظالم بگیرد
و عدالت و صداقت مدفون شده زیر آوارهای فراموشی را بر عرصه جهانیان آشکار کند
حالا که سپیدی ها همه در سیاهی دل های آدمیان رنگ باخته اند، دیدگان زمین،
همچون پلک خیس سپیده دم بارانی
در انتظار کورسویی از امیدند
اگر خورشید از چشم ما پنهان مانده است،
مقصر ابرها نیستند
چشمان ما باران نخورده است تا رنگین کمان حضور خورشید را درک کند
ای بهار دلها و امیدبخش انسان ها و سرور شادی روزها
ای خورشید ظلمت ها و ماه تمام نمای جمال خدا
ای سلاله زهرا
دیگر بیا طاقت مان طاق شده است
در ظلمت ظلم ظالمان چون پرنده ای در قفس محبوس مانده ایم
چشم امیدمان تنها به دستان توانای توست
تا رهایمان کنی
دیر و زودش مصلحت است اما میدانم که هیچ عریضه ای بی جواب نمیماند
باز هم به انتظارت مشغول میمانیم
#خودنوشت
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته❤️
“حسرت”
دیگه فقط یه واژه نیست
داریم باهاش زندگی می کنیم…
برای هر کسی
یه شکلیه؛
توی زندگی هر کسی یه شکلی از حسرت دیده میشه؛
و زندگی من، شده؛
حسرتِ تموم روزایی که زیاد، زیاد
برای شما وقت میزاشتم و خالصانه ی خالصانه بهتون خدمت میکردم…
حسرتِ شبیه شدن به آدمایی که همه ی زندگی و خودشونو خانوادشون وقف شماست…
حسرت تبدیل شدن به کسی که عاشقتونه، کسی که حتی یه لحظه ازتون غافل نمیشه، کسی که بی شما…اصلا بی شمایی وجود نداره براش…
من، زندگیم و خودم، تمام حسرتیم…
حسرتِ نزدیک شدن به شما…
حسرتِ دیدن لبخند رضایتتون…
حسرتِ شنیدنِ دعای خیرتون...
حسرتِ استشمام عطر نرگستون…
و حسرتِ دیدنتون…
#حضرت_پدر♥️
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
مهدی جان پسر فاطمه( س)
آرزو نمیکنم که بیایی آرزو میکنم وقتی آمدی چشمانم شرمسار نگاه زیبایت نباشد
دیرگاهیست در ظلمت بی فردای این روزگار زمین در انتظار است تا کسی بیاید و داد مظلوم را از ظالم بگیرد
و عدالت و صداقت مدفون شده زیر آوارهای فراموشی را بر عرصه جهانیان آشکار کند
حالا که سپیدی ها همه در سیاهی دل های آدمیان رنگ باخته اند، دیدگان زمین،
همچون پلک خیس سپیده دم بارانی
در انتظار کورسویی از امیدند
اگر خورشید از چشم ما پنهان مانده است،
مقصر ابرها نیستند
چشمان ما باران نخورده است تا رنگین کمان حضور خورشید را درک کند
ای بهار دلها و امیدبخش انسان ها و سرور شادی روزها
ای خورشید ظلمت ها و ماه تمام نمای جمال خدا
ای سلاله زهرا
دیگر بیا طاقت مان طاق شده است
در ظلمت ظلم ظالمان چون پرنده ای در قفس محبوس مانده ایم
چشم امیدمان تنها به دستان توانای توست
تا رهایمان کنی
دیر و زودش مصلحت است اما میدانم که هیچ عریضه ای بی جواب نمیماند
باز هم به انتظارت مشغول میمانیم
#خودنوشت
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته ❤️
فرقى نميكنه كجاى عالمى
چه پست و مقام و جايگاهى دارى
چشماتو كه باز كنى
مى بينى كه دنيا
چقدر نيازمنده به يك نفر؛
يك نفرِ پر قدرت
يك نفرِ بزرگ
يك نفرِ الهى
به #مهدى(عليه السلام)
فرقى نميكنه كجاى عالمى
چه پست و مقام و جايگاهى دارى
دست ها تو كه بالا بيارى
و براى اومدنش دعا كنى
مى بينى كه چه ساده باهاش رفيق شدى…
حالا وقتشه كه
عهد كنى
عهد كنيم:
دعا براى اومدنش رو اول و آخر و وسط همه ى دعاهامون قرار بديم.
عهد كنيم:
براى اومدنش كارى كنيم
كارى كه خودش ازمون خواسته:
واكثروا الدعا به تعجيل الفرج
"براى تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد، كه گشايش شما در آن است"
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
💚آقا جان ، مولای من آن قدر نداشتنت درد دارد ، که جای همه شادمانی های عالم را در قلبمان تنگ میکند. نمیدانم تا کی به استمرار شکستن دلت عادت خواهیم کرد. نمیدانم تا کی؛ بدون تو هنوز نفس هایمان ، بالا می آیند ...
💔نمی دانم چقدر طول می کشد ؛ تا ما بفهمیم بدون تو ؛ زندگیمان، فقط یک بازی کودکانه است.
آقا جان: روز به روز ولحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم. گـویی بی قراری دل هـای ما از شوق #دیدار شمـاست. آقا ، بگو كه آمدنت نزدیك است
آقا جـان دیگر از انتظار نگو از وصال بگـو. از پایان جمعه هـای بی تـو بگو! آقا جان بگو كـه به زودی هـدهد صبا خبر از آمدنتان را نـوید می دهد. بگو كـه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی. بگو كه دیگر غریب نیستیم.
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
#دلنوشته
مهدی جان پسر فاطمه( س)
آرزو نمیکنم که بیایی آرزو میکنم وقتی آمدی چشمانم شرمسار نگاه زیبایت نباشد
دیرگاهیست در ظلمت بی فردای این روزگار زمین در انتظار است تا کسی بیاید و داد مظلوم را از ظالم بگیرد
و عدالت و صداقت مدفون شده زیر آوارهای فراموشی را بر عرصه جهانیان آشکار کند
حالا که سپیدی ها همه در سیاهی دل های آدمیان رنگ باخته اند، دیدگان زمین،
همچون پلک خیس سپیده دم بارانی
در انتظار کورسویی از امیدند
اگر خورشید از چشم ما پنهان مانده است،
مقصر ابرها نیستند
چشمان ما باران نخورده است تا رنگین کمان حضور خورشید را درک کند
ای بهار دلها و امیدبخش انسان ها و سرور شادی روزها
ای خورشید ظلمت ها و ماه تمام نمای جمال خدا
ای سلاله زهرا
دیگر بیا طاقت مان طاق شده است
در ظلمت ظلم ظالمان چون پرنده ای در قفس محبوس مانده ایم
چشم امیدمان تنها به دستان توانای توست
تا رهایمان کنی
دیر و زودش مصلحت است اما میدانم که هیچ عریضه ای بی جواب نمیماند
باز هم به انتظارت مشغول میمانیم
#خودنوشت
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان