رمان واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_چهارم
من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکلش چیه
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو
بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. ی
یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11889
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست
محبت درمانی ١👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9050
محبت درمانی ٢👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9275
محبت درمانی ٣
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9400
محبت درمانی ٤
https://eitaa.com/zoje_beheshti/9869
محبت درمانی ٥
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10031
محبت درمانی ٦
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10192
محبت درمانی ٧
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10397
محبت درمانی ٨
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10546
محبت درمانی ٩
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10608
محبت درمانی ١٠
https://eitaa.com/zoje_beheshti/10741
محبت درمانی ۱۱
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11179
محبت درمانی ۱۲
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11497
محبت درمانی ۱۳
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11903
هدایت شده از ٠
1_21368298.mp3
7.86M
#محبت_درمانی ۱۳
باید از یه جایی محبت دریافت کنی،
تا بتونی بی توقع به پای دیگران بریزیش!
سیمِ قلبت رو مستقیم به خـــدا وصل کن؛
تا مُدام شارژش کنی...
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
7_03_www_DrFarhang_Mihanblog_com_.mp3
6.77M
✨🌺 #ازدواج_موفق_۳۳ 🌺✨
#دکتر_فرهنگ
پیشنهاد ویـــ👌ــژه،
براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍
تمام قسمتها در کانال :
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_پروفایل
ای عشق #تولدت_مبارک باشد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_پروفایل
امروز تولد آقامونهههههههه
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#حدیث
✍حضرت امام صادق "علیه السلام" فرمودند:
✅هنگامی که صبح روز غدیر شد مومن باید تمیز ترین وفاخرترین لباسهایش را پوشیده وخود رادر حدتوانائیش معطر سازد.
📙بحار الأنوار، ج98،ص301
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
4_946222144742752451.mp3
12.85M
#صوت_زناشویی
✍نیازهای #جنسی همسر و بی تفاوتی های زوجین
✍دید و بازدید و آگاهی در ازدواج
👇👇👇
#حبشی
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
4_946222144742752452.mp3
13.99M
#صوت_زناشویی
✍نیازهای #جنسی همسر و بی تفاوتی های زوجین
✍دید و بازدید و آگاهی در ازدواج
👇👇👇
#حبشی
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_همسرداری
#قرائتی
بعضی زنا آرایش نمیکنن برا همسر
تو خونه مث کنیزای دوره ناصرالدین شاه هستن!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#همسرداری
قبل از خوابیدن، همسرتان را با رویی گشاده ببوسید و به او شب بخیر بگویید.😘
در این کار از هم سبقت بگیرید...
پروردگارا🙏
امروزمان گذشت
فردایمان را با گذشتت
شیرین کن
ما به مهربانیت محتاجیم
رهایمان نكن
خدایا شب ما را با یادت بخیر کن
شبتون اروم🍃
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
امروز .....
دسته گلی میسازم
به نام " سلام "
که هر گل " دعایی "
و هر برگش سلامی ,
برای سلامتی شما باشد
سلام✋️ روز زیباتون بخیر .
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولودی عربی
میلاد آقا امام کاظم(ع)
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
4_6039685781612659538.mp3
8.28M
#انرژی_مثبت
#پایان_رابطه_اشتباه،
و #شروع_دوباره
#سعید_پورندی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#چالش
💥شما چند تا از این ویژگی ها را در خودت میبینی؟! 💥
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم میفرمایند 👇
چندتا ویژگی برای زنان مسلمان🔰🔰
📝📝شما روی کاغذ بنویسید ببینید کدام را دارید کدام را نداريد و آنهایی که دارید را شکر کنید
و آنهایی که ندارید برای رسیدن به آن تلاش کنید تا بدان برسید.
☘ ولود؛ فرزند آور باشد
☘ ودود؛ خیلی مهربان باشد
🍀پاکدامن باشد
🍀 در بین فامیل و اقوام عزیز باشد
☘ پیش شوهر فروتن باشد
☘ خودش را برای شوهر زینت کند
☘ خودش را در برابر نامحرم حفظ کند
☘ از شوهر حرف شنوی داشته باشد
☘ به نیازهای همسر پاسخگو باشد
☘ معطر باشد
☘ دستپخت خوبی داشته باشد
☘ با ایمان باشد.
بعضی را داریم بعضی را نداریم
امشب سعی کنیم اونها را روی خودمان نصب کنیم.
📢بیایید به خودتان فرصت دهید و با انجام این کارها که از ما انتظار می رود بتوانید خودتان به زن مسلمان نزدیک کنید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#موضوع_امروز
🌸دقت کردین تو فضای مجازی و تلگرام و ایتا و ...چه سایتها، گروه ها و کانالهایی بیشترین جذابیت رو دارن ؟🤔🤔
ملاک جذابیت رو هم در عادی ترین مشخصه ،تعداد اعضا و بازدید از اون سایت یا کانال در نظر میگیریم .😐
🌸اولا از دید شما علت جذابیت اون کانال ها چیه؟ 🤔
🌸دوما برای شخص خود شما چه عواملی باعث میشه وقتتون رو به خوندن مطالب اون کانال اختصاص بدید.؟🤔
و....
منتظر ارسال نظرات شما همراهان عزیز هستیم 😊
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از آرشیو
رمان
#هوسی_در_گذشته
#قسمت_هفتم
با اینکه از درون می لرزیدم ولی به سردی گفتم:
- بعکس شما من اصلاً هم خوشحال نیستم. خیلی هم ناراحت شدم چون اصلاً دوست ندارم صدای یه پسر چاپلوس مثل وز وز زنبور توی گوشم باشه.
چشمای داریوش از حیرت گشاد شدن ولی قبل از اینکه فرصت کند حرفی بزنه سریع ازش فاصله گرفتم. سپیده با خنده کنارم اومد و گفت:
- وقتی داری با داریوش حرف می زنی چشمات عین بچه گربه های عصبانی می شه که پنجولاشون رو هم در آوردن و می خوان طرف مقابل رو تیکه پاره کنن.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- برعکس دلم که هنوز هم بی قرارشه.
سپیده طبق معمول با همدردی دستمو فشرد. تا شب چند جا برای گشت و گذار رفتیم، ولی به خاطر نگاه های خیره داریوش، اصلاً به من خوش نگذشت. داریوش می خواست هر طور شده علت بداخمی و بی احترامی های منو بفهمه ولی به نتیجه ای نرسید. چون من دیگه بهش فرصت حرف زدن ندادم و گذاشتم تو خماری بمونه. شب با خستگی خیلی زیاد به خواب رفتم.
* * * * * *
ظهر بود از خواب بیدار شدم که دیدم کسی توی اتاق نیست. از پنجره اتاق به بیرون سرک کشیدم. سپیده روی یکی از نیمکت های زیر پنجره اتاق نشسته بود. پنجره رو باز کردم و صداش کردم. متوجه من شد و گفت:
- ساعت خواب. رزا می دونی مثل خرسا خواب زمستونی می ری؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- مامان کو؟
- بچه لوس. تو چی کار به مامانت داری؟ بیا پایین پیش من.
- خیلی خوب اول میرم صبحونه م رو از رستوران هتل بگیرم بخورم، بعد میام.
- شکمو نیاز نیست به خودت زحمت بدی. ساعت دوازده ظهر صبحونه کجا بود دیگه؟ من برات گرفتم. توی یخچاله. کوفت کن و بیا.
- بی ادب. نوش جان که کردم، میام پایین.
سریع پنجره رو بستم و به سمت یخچال رفتم. صبحونه کاملی که تو یخچال بود، باعث شد اشتهام دو برابر بشه. اول صبحونه مو خوردم، بعدش هم لباسامو عوض کردم. یه مانتوی تابستونه نخی سبز رنگ پوشیدم با شلوار جین سورمه ای، شال سبز سورمه ای رو هم روی سرم انداختم و یه دسته از موهای حناییمو کج ریختم روی پیشونیم. تنها آرایشم هم یه برق لب بود، البته فعلا! از اتاق خارج شدم و به محوطه رفتم. سپیده رو دیدم که پشت به من روی همون نیمکت نشسته. آروم بهش نزدیک شدم و محکم سر شونه اش زدم. یه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- دیوونه ترسیدم.
- چیه فکر کردی آل اومده ببرتت؟ نترس آل هم تو رو نمی بره.
- عوض صبح به خیرته؟
کنارش روی نیمکت نشستم و گفتم:
- صبح به خیر عزیز دلم. یعنی دیگه ظهر بخیر.
خندید و گفت:
- صبح و ظهر تو هم به خیر.
- حالا می تونم بپرسم مامان اینا کجان؟
- رفتن برای پیاده روی کنار ساحل. داریوش بردشون هر چند که وقتی دید ما قرار نیست بریم مثل توپی که بادش خالی بشه وا رفت.
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی دونی چقدر بی تاب دیدنشم ولی این دیدنا بیشتر عاشقم می کنه. من دیگه نباید ببینمش.
با صدایی از پشت سر حرفم نیمه تموم موند:
- سلام خانما. صبحتون به خیر. مهمون نمی خواین؟
داریوش و آرمین بودند. آه از نهادم بر اومد. انگار قسمت نبود من اونو از ذهنم خارج کنم. خیلی خوش تیپ و ناز شده بودن هر دوتاشون. آرمین تک پوشی مشکی پوشیده بود که سر آستین ها و پایینش با نوار سفید دور دوزی شده بود، همراه با شلوار کتون مشکی. داریوش هم تی شرت مشکی ساده و تنگی پوشیده بود. سعی کردم مثل قبل سرد برخورد کنم. به خاطر همینم با اخم گفتم:
- علیک سلام. مهمون چرا چون حبیب خداس، ولی میمون نمی خوایم چون حیوون خداس!
آرمین که از حرف کاملاً بچه گونه من جا خورده بود گفت:
- دستتون درد نکنه حالا ما میمون و حیوون شدیم؟
خداییش خودم از حرف خودم خجالت کشیدم! عین بچه ها که هی به هم می گن ادا کار میمونه میمون جزو حیوونه آینه! سریع حرفمو اصلاح کردم و گفتم:
- دور از جون شما آرمین خان. شما حبیب خدایین. این حرفا چیه؟ بفرمایین بشینین.
آرمین زد زیر خنده و به داریوش گفت:
- پس اون قسمت حرفشو با تو بود داریوش ...
داریوش اخماشو حسابی تو هم کشید و با غیظ زل زد توی چشمام
. آرمین به طرفداری از دوستش گفت:
- دلت می یاد رزا به داریوش بگی میمون؟ همچین یه کم از میمون خوش قیافه تر نمی زنه؟
یه دفعه فکری به ذهنم خطور کرد. با اینکه دلم نمیومد ولی مجبور بودم برای حفاظت از خودم اون کار رو بکنم. چشمکی به سپیده زدم که حرفی نزنه و گفتم:
- آرمین جون تو به این می گی خوش قیافه؟ واقعاً که بد سلیقه ای!
داریوش که دیگه نمی تونست ساکت بمونه با عصبانیت گفت:
- من چه هیزم تری به تو فروختم؟ هان؟ بگو تا خودمم بدونم!
یه جورایی حق داشت عصبانی بشه. احترام به بزرگتر و همه چیز رو فراموش کرده بودم و هر چی از دهنم در می اومد بهش می گفتم.