#چالش_اعضا
میگم چقدر خوبه که دارمت😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#چالش_اعضا
بابت همه چیز شکرت
مرسی که هستی
#چالش_اعضا
خداجون قربونت برم چقدرصبرت زیاده😔
#چالش_اعضا
خداجون چقدر خوبه که دارمت😘😘
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#چالش_اعضا
کمکم کن ازت غافل نشم
#چالش_اعضا
خوبه که تو تک تک لحظه هام حست میکنم لحظه های خوب و بد زندگیم🙏❤️
#چالش_اعضا
منو ببر کربلا
#چالش_اعضا
خدایا همه انسان هات رو ببخش و بیامرز بعد از دنیا ببر🙏
#چالش_اعضا
فقط تو این مشکلات و اوضاع 😓
عجب صبری خدا داری
#چالش_اعضا
خدایا خیلی دوستت دارم❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#چالش_اعضا
من میگم خداجونم ازاینکه هواموداری همیشه دستموگرفتی ممنونتم
عاشقتم خداجون
من قبلنا ازیادمیبردم خداهس کمک حالم هس بهم توجه داره ولی بعد یه اتفاقی که برام افتادازاون روزحضورخدارو توثانیه به ثانیه ی زندگیم حس میکنم🙏
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#عاشقانه
عشق ابدی من ♥️
به توقول میدم ✋️
که تا آخرهستم 👫
من همیشه سرحرفم هستم 🗣
عاشقت بودم 😘💞
عاشقت هستم ♥️💓
عاشقت خواهم ماند 💋
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
👌 خانمها اينگونه حرف بزنند
❤️❤️ تشكر با قشنگترين كلمات
وقتي همسرتان كارهاي مردانهاش را انجام ميدهد، پيش خودتان نگوييد به وظيفهاش عمل كرده و نيازي به تشكر نيست. فكر نكنيد مردتان بهخاطر دستهاي قوي و تواناييهاي مردانهاش نيازي به شنيدن تشكر ندارد. در ازاي هر قدمي كه براي شما و زندگي مشتركتان برميدارد، از او تشكر كنيد. به او بفهمانيد متوجه هستيد كه براي شما چه كارهايي انجام ميدهد.
جملات سادهاي مانند: ممنون كه مرا صبحها تا ايستگاه ميرساني، متشكرم كه با تمام خستگي ات خريدهاي خانه را انجام ميدهي و جملات سادهاي كه نشاندهنده قدرداني شماست، براي او بسيار انرژيبخش خواهد بود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#جذب_همسر
#گام_پنجم:
قسمت دهم:
عبارت " #من_در_روند_کار_قرار_دارم" را به کار ببر.
من #ترجیح_می_دهم از این جمله استفاده کنم، چون با آن #احساس_بهتری_دارم. 💝
🌙این جمله را اگر می توانید بنویسید
اگر می توانید روزی چند بار تکرار کنید:
🌞من در مرحله ی #جذب_همسردلخواهم_هستم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#جذب_همسر
#گام_پنجم:
قسمت یازدهم :
🌙عبارت " #من_تصمیم_گرفته_ام "
را به کار ببر
این جمله را اگر می توانید بنویسید
اگر می توانید روزی چند بار تکرار کنید:
👇👇
🌞 #من_تصمیم_گرفته ام
#به_زودی
و #به_خوبی_ازدواج_کنم.💍💕
🌙عبارت " #خیلی_اتفاق_ها_ممکن_است، بیفتد " را به کار ببر
مثال:
🌞در عرض چند روز آینده خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد
تا من با #همسر_الهی_ام آشنا شوم.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#جذب_همسر
#گام_پنجم:
قسمت دوازدهم :
✍اطلاعات کسب کن
✍خواسته ات را به چندین بخش تقسیم بندی کن.
✍گام اول از شما خواستم که در باره ی خودتان، خدا و زندگی بنویسید....
🙏 امیدوارم یادداشت هایتان را نگاه داشته باشید....
در این جا می توانید از آنها استفاده کنید...
چون با توجه به دیدی که از خود و زندگی تان دارید
می توانید بهتر متوجه شوید که
چه باید بکنید که به خواسته تان زودتر برسید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#چالش_اعضا
عصبی شدن و ترسو بودنم...
از نظر اقایی صرای بلندم😑😑😑
#چالش_اعضا
ایراد من هم اینه که کمی منفی بین شدم ودر مورد موضوعی یا اتفاقی منفی فکر میکنم وانقدر حرص میخورم که واقعا خودم هم کلافه میشم
#چالش_اعضا
اینه که خیلی نکته سنج وریزبینم وهمین باعث میشه که بقیه اذیت بشن ،مثل پسرم که همیشه میگه خیلی گیر میدی به یه چیزی همسرم هم روش نمیشه به زبون بیاره ولی باسرش تایید میکنه😐😐
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#چالش_اعضا
سلام به همه اعضا گروه صبحتون بخیر ❣
راستش بزرگترین ایراد من که خودم متوجهش شدم و خیلی بد جوگیر شدن
متاسفانه خیلی زود جو فضا و مکان و افراد میگیردتم 🙍
خیلی تلاش میکنم که اینطوری نباشم چون بنظر خودم خیلی خصلت بدیه و بیشتر از همه باعث اذیت شدن خودم میشه و بعدش همسرم 💀
اینم بگمااااا به نظر من بعضی وقتا همسرمم جوگیر میشه 🙈
حالا فکر کنید دوتا جوگیر باهم میخوان زندگی کنن😂😂😂😁😁😁
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#تجربیات_اعضا
سلام
من۲۸سالمه و با همسری۹ سال تفاوت سن داریم. حدود سه سال نامزدی و ۶ ساله زیر یه سقفیم.😍 و یه پسر داریم.😃
منم مثل خیلی از دوستان رفتارهای بچگانه داشتم😔 باعث خیلی از #دعوا و #قهرها من بودم، مخصوصا با زودرنجی م!😔 کاش این کانال زودتر ساخته میشد.🙁
اما الان دارم خودمو عوض میکنم. حتی همسرمم داره عوض میشه.
الان فهمیدم با محبت های هدفمند مردها جذب میشن! با #ناز و عشوه و لوندی! نه فقط با غذای خوشگل و کدبانوگری!
❤️کنار هر کاری که براش میکنید یه #عشوه بیاید، مثلا بگید عشقم لباساتو شستم! اما حواستون باشه منت نشه! تا قدر کار و محبت تونو بدونه.
❤️زن باشید، ظرافت خودتونو حفظ کنید، کارای سنگین انجام ندید، بجای اینکه بگید نمیتونم، بگید:
عزیزم سنگینه زور بازوی مردونه شما رو میخواد.😁
چون مردا از زن ضعیف بدشون میاد، شوهر من الان طوری شده که خودش به من میگه سنگین جا به جا نکن، خودم میام.😜😍 در حالی که قبلا میگفت: نگو نمیتونم، زشته.😕 منم سیاست به خرج دادم و با پنبه سر بریدم😁
❤️گاهی خودتونو لوس کنید، مثلا وقتی زخم یا مریض شدید بچه بشید و بگید اوف شدم.😕😂 این طوری یاد میگیره نگرانتون بشه.
❤️ هیچوقت زیادی گذشت نکنید. #متعادل باشید، گاهی خودتونو تحویل بگیرید.
❤️شوهرم اوایل که رفتارامو دید، گفت باز چی خوندی!😂 اما الان میگه چه کانال خوبی پیدا کردی! خودشم یاد گرفته ابراز علاقه کنه!❤️😍
امروز رفتیم باغ، واسه اولین بار اسممو روی تنه درخت با رنگ نوشت.😳 کاری که حتی تو نامزدی هم نکرده بود.😍😃
#ارسال_ایده_های_شما_عزیزان👇
#ایده_های_بیشتر
👇👇👇
@Marziiiieh
@zarin9
☝️آیدی جهت ارسال 👇
#چالشها #تجربیات و #ایده ها
#شکست ها #موفقیتهای
زندگی زناشویی اعضا
🔵 بدون ذکر مشخصات
بینام وارد کانال میشه🔵
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#چالش_اعضا
سلام به همه دوستان عزیز من خیلی زود عصبی میشم وپرخاشگرم خیلی زود خودمونی میشم که دوست ندارم وقتی گرم می گیرم طرف مقابل خودش رو می گیره تو دلم هزار تا بد وبیراه میگم چرا اینقدر زود گرم گرفتم
#چالش_اعضا
بزرگترین ایراد من اینکه زیاد گیر میدم و کش میدم موضوع رو و خیلی دقیقم مثلا همسرم اگه گفت فلان ساعت میام پنج دقیقه دورتر بشه دیگه هیچی فاتحش خوانده هست😄 باید سر ساعت بیاد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#چالش_اعضا
سلام روز خوش
چه چالش خفنی
من که نمیتونم بگم ایراد دارم 😂
همیشه میگم حق با منه🙈
#چالش_اعضا
مقابل شوهرم خیلی کوتاه میام و کم اراده ام😒😕
از دوست داشتن زیاده🤒
#چالش_اعضا
سلام صبحتون بخیر من زود اعصبانی میشم اینم بگم درمقابلش زود ارام میشم .واینکه کینه ی نبودم ولی الان احساس مینکم کینه ی شدم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#رمان
#دختر_شینا
#قسمت_بیست_دوم
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.
هدایت شده از
با خونسردی گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.»
از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!»
گفت: «جانم.»
گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.»
تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.»
گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.»
گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.»
گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.»
سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.»
هدایت شده از
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
هدایت شده از
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
هدایت شده از
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
هدایت شده از
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
هدایت شده از
صمد؛ خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد، مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد. صمد گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟!»
گفتم: «مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.»
با خنده گفت: «مثلاً آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛ اتفاقاً اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید، از اینجا امن تر است.»
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضعیت سفید شد. صمد دوشی گرفت. لباسی عوض کرد. چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپزخانه، توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چند روز که پیش ما بود، همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی در سنگر می نشستم. او کار می کرد و من نگاهش می کردم. یک بار گفت: «قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم.»
گفتم: «مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.»
ادامه دارد....
#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_behesht
i/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#فسمت_نوزدهم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️#لیست_رمان
#دخترشینا
#قسمت_اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896
#قسمت_پنجم👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده
ترتیب صفحه درسته دوستان)
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13155
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13664
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13756
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13825
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/13919
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️