هدایت شده از ٠
نشاط معنوی جلسه7.mp3
5.15M
#نشاط_معنوی_۷ 😊🍃
#استاد_پناهیان
بهترین راه حل برای «رفع کسالت معنوی»👌
تمام قسمت ها در کانال :
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست
#نشاط_معنوی
#استاد_پناهیان
جلسه اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5806
جلسه دوم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5908
جلسه سوم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6203
جلسه چهارم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6294
جلسه پنجم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6412
جلسه ششم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6538
جلسه هفتم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6782
💖زوجهای بهشتی💖
#چله_نماز_اول_وقت #نماز_بانشاط #روز_پانزدهم آدم مودب به حوصله ش نگاه نمیکنه ، آدم مود
#لیست
#چله_نماز_اول_وقت
روز اول👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/3420
روز دوم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/3557
روز سوم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/3960
روز چهارم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5173
روز پنجم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4059
روز ششم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4354
روز هفتم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4648
روز هشتم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4788
روز نهم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5031
روز دهم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5174
روز یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5245
روز دوازدهم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5339
روز سیزدهم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5549
روز چهاردهم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6431
روز پانزدهم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6566
روز شانزدهم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6693
روز هفدهم👇
💖زوجهای بهشتی💖
#چله_نماز_اول_وقت #نماز_بانشاط #روز_پانزدهم آدم مودب به حوصله ش نگاه نمیکنه ، آدم مود
#چله_نماز_اول_وقت
#نماز_بانشاط
#روز_هفدهم
🔴چرا خانواده ها از هم پاشیده شده ؟
❗بهشون یاد دادند که اگر بابات جلوت و گرفت ، وایسا محکم جلوش .
تو کشورهای اروپایی یه خط تلفن هست که اسمش هست خط تلفن کودک آزاری ،
مثل 110 که وقتی جنایتی میشه زود به پلیس خبر میدن ،
🔺یه خط هست برای بچه ها ، یعنی چی؟
یعنی اگه یه بابایی اومد به بچه ش گفت :
پسرم این چه فیلمیه داری نگاه میکنی ؟
⭕یه دفعه بچه گوشی تلفن و برمیداره ، آقای پلیس ،
بابام داره اذیتم میکنه بیاید ببریدش .
❗ پلیس به خاطر همین حرف آقا پسر، میاد فعلا پدره رو میبره تا قاضی رسیدگی بکنه ،
پسره حق میگفته یا نه ؟
بی ادبی رو قانونیش کردن ،
اما بهتون بگم همین یهودیا که بی ادبی رو نهادینه کردند،
در دل خانواده واینجوری اینها رو زیر ستم کشیدند
هرچی بمبم تو خاور میانه بندازند ، مسیحی تحت تعلیمات یهود وجدانش بیدار نمیشه ،
همین یهودیا تو دل امریکا چه جوری زندگی میکنند ؟
هر جا میخان حرکت کنند اول اقا ، پشت سرشون خانوم .
بچه ها بیست سالشونم بشه به بابا که برسند تو خانواده یهودی ،
خم میشن دست بابا رو میبوسند .
انگار پسر نوکر باباست .
بهشون میگی اقا این پدر سالاریه،
این ادب بچه ها نسبت به باباها تو خانواده های یهودی چرا انقدر بالاست ؟
🔴 میگه ما خانواده های یهودی میخایم دنیا رو اداره بکنیم ،
بچه هامون بی ادب باشند که نمیشه .
🔴 اونوقت تو فیلماشون به بچه های مایاد میدن ، هرچی دلت میخاد بگو ،
هرچی دلت خواست فحش بده ، جلو بابا ننه ت وایسا ،
خانوم جلوی اقا وایسه ، اقا جلوی بچه ها وایسه ، اقا به مادر بی احترامی کنه ، وای امان از بی ادبی ...
یه مدت ادب رو در همه موارد رعایت کن
تا بتونی نماز مودبانه بخونی
امتحان کن ✅🌺
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_ششم
رفتم سروقت اون یکی... با اونم زدم اما نیروی کافی نداشتم.
رفتم سمت سینان.
- بزن! بگیرش و بزن...
حتی تکون نمی خورد. شروع کردم به زدنش. شاید تکون بخوره اما نمیخورد.
کوچکترین حرکتی نمیکرد. وقتی دیدم به بدنش حساسیت نشون نمیده خواستم با شلاق بزنم تو صورتش که دستش بالا اومد و جلوی ضربه رو گرفت. شلاقو از تو دستم کشید بیرون.
- صورت خط قرمزه... نمی دونستی بدون!
مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش از اتاق برد بیرون. در رو بست. شروع کرد به باز کردن دکمۀ آستیناش.
- این جوری نه سیخ می سوزه نه کباب!... اول تو منو بزن بعد من تو رو... خوبه؟ الان حالم بده... نمیتونم اول من شروع کنم!
شلاق رو گذاشت کف دستم. انگار اونم عصبی بود. پیراهنش رو خیلی سریع در آورد . انداخت روی تخت. می لرزیدم. دستام هم همینطور.
انداختمش رو تخت:
- نمی تونم...
- نمیتونی؟ نمی تونی منو بزنی؟ من که هالوک رو فرستادم سر وقتت و دزدیدمت؟ من که همه چیتو ازت گرفتم... من که سوزوندمت... مگه دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟ خواهرت؟ برادرت؟ ها؟ دیگه باید باهات چیکار کنم که بخوای بزنی؟
انگار این دفعه اون بود که خیال داشت منو عصبانی کنه. همون طور که با لذتی مریض به من خیره شده بود لب پایینش رو گاز گرفت.
-اینا کافی نیست؟ بذار ببینم دیگه چیکار میتونم بکنم تا تو بتونی بزنی... فاطما و ادنان چی؟ اگه اونارو ازت بگیرم.
حرکت بعدیم همون قدر که احتمالا سینان رو متعجب کرد برای خودم هم غیر قابل فهم بود. در نهایت ناباوری بغلش کرده بودم و پیشونیمو گذاشته بودم رو سینه اش.حالا دیگه نمیتونستم اشک بریزم. انگار بالاخره چشمه اش خشک شده بود.
- سینان... من نباید اون روز تنها می موندم...از خودم عصبانیم... از مامان و بابام؛ چرا تنهام گذاشتن خونه؟ چرا من خودم باهاشون نرفتم؟ خونه چی داشت که از پدر و مادر و خانواده ام مهم تر بود؟ از پدربزرگم... متنفرم...از مادربزرگم...که زود مرد و دیگه نبود که پدربزرگمون رو جمعش کنه... اون بود که اینقدر بابامو اذیت کرد تا بالاخره فراری شدیم... تو که کاری نکردی که بتونم بزنمت... حداقل نه به اندازۀ خودم...
آروم و ملایم بازوهاش نشست رو کمرم. صداش پر از آرامش و خیلی مهربون بود وقتی گفت:
- چه دختر بدی بودی پس این همه وقت!
ولم کرد و با فشار دستامو از دور کمرش باز کرد. رفت و نشست روی لبۀ تخت.
کرخت و بی حس نگاهش میکردم. ملایم زد روی رونهاش.
- بیا بخواب رو پام... می خوام تنبیهت کنم.
نگاهم مونده بود روی شلاق. انگار فهمید و پرتش کرد اون طرف.
- شلاق لازم ندارم... دستم خودش تنهایی به اندازۀ کافی سنگین هست... بیا
مسخ و بی اراده رفتم سمتش...
*
((شناخت))
حالا که به این کلمه فکر میکنم می بینم که ما واقعا هیچ وقت نمی تونیم کامل خودمون رو بشناسیم. شناخت ما از خودمون محدود میشه به شرایط زمانیمون و محیط اطراف. خودت رو تو اون لحظه و موقعیت و مکان شاید تا نهایت درجه بتونی بشناسی اما... جای دیگه چی؟ تو موقعیت دیگه چی؟ بعد از مدتی این سؤال پیش میاد که من واقعا کی هستم یعنی؟ اونم تو مکانی به این بی ثباتی و شکنندگی مثل اینجا.
الان که اینجا تو این لباسای چرمی و جوراب شلواری توری و چکمه های پاشنه بلند که تا روی زانوم رو میپوشونه ایستادم؛ همون قدر برای خودم غیر قابل شناسایی هستم که...
مشتریم تازه رفته... تکرار مکررات... مردها و زنهایی که پیشم میان تا تحقیر بشن... خرد بشن... آدم هایی که بیرون از این جا خرد میکنن... آدمهایی ک همه یکجور مریض هستند چیزی نمیخوان از من فقط تحقیر شدن هرکس ب نوعی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
اونطوری که سینان گاهی بهم میگه متقاضی هام از مارال خیلی بیشتره و بعضیهاشون اون قدر ازم راضی هستن که روی قیمت اصلی مقداری هم انعام شخصی برای خودم می ذارن! برای چی نمی دونم.
من که نه میتونم بیرون برم نه این پول ها رو خرج کنم. پس چه فرقی می کنه؟ من اما حقوقم یا بهتر بگم پاداشمو جور دیگه ای می گیرم... اولیش دیدن گاه و بیگاه ادنانه که به عنوان مشتری میاد اینجا پیشم...
اون مازوخیست نیست و طبعا رابطه ملایم و مهربون خودش رو با من داره. گاهی وقت ها ازش می خوام یه سیلی یا یه تو دهنی بهم بزنه اما نمی زنه...
دومیش هم سینان که گاهی ازش یه فصل کتک درست و حسابی می خورم! و در نهایت تعجب لذت میبرم اونقدر دلچسب و راضی کننده که کلمه ای در وصفش پیدا نمی کنم...
حتی فکر کردن بهش هم حالم رو خوب می کنه... حالا دیگه پام خوب شده.
با اکثرمشتریهای دیگه چه زن چه مرد کارمون با تحقیر و تا حدودی هم شکنجه شروع میشه.هر کس هم فانتزیهای خاص خودش رو داره. یکی جاسوسیه که گیر افتاده و منم مامور که دارم ازش حرف می کشم. یکی دیگه یه زندانیه
البته این فانتزی رو هم زنها دارن هم مردها... به نسبت خودشون هر کس خط قرمزش یه جاییه. من اما خط قرمز لازم ندارم. من
خودم کلا خط قرمزم. بعضیها خیلی سریعتر به حرف میان. بعضیها مقاومتشون بیشتره...
اما هیچ کدوم به اندازۀ سناریوی خودم و سینان برام لذت بخش نیست... من یه مامور پلیسم که از زندانیم میپرسم آرزوش چیه؟ اون وقته که خیره سر و لجباز میشه.
این سؤال رو واقعا می خوام جوابشو بدونم شاید بتونم بفهمم درد خودم چیه. شاید بتونم روی یه آرزو تمرکز کنم و این طوری از درون خورده نشم اما نمی گه بی وجدان!
با بقیه بازیه و حواسم هست که اذیتشون نکنم. اما با سینان قضیه فرق می کنه.
طوری میزنمش که گاهی تنش زخم می شه؛ جواب سؤالم رو می خوام! که اونم هیچ وقت نمی گه... هنوز یه بار هم باهام رابطه نداشته چون به همون شلاق بسنده می کنه. مثل قبل دیگه نه تو حیاط میرم نه میدوم. بیشتر تو همون اتاق پشتی خودمو زندانی کردم. تنها وقتایی که مجبورم برم بیرون وقتیه که باید غذا بخورم و می تونم فاطما رو هم ببینم و وقتهایی که برای آزمایش باید برم پیش دکتر. با همدیگه قهریم.
دیگه با هم حرف نمیزنیم. بعد از اتفاق اونروز که اونجور آزارم داد..
الان هم آخر شبه. دو ماهی از اومدنم به این قسمت گذشته. خسته و راضی نشده و هیجان زده نشستم روی تاب که یه تیکه چرمه که از چهار طرف با زنجیرهای محکم و قوی از سقف آویزون شده و دارم تاب می خورم. نمی دونم چرا امروز حالم خوب نیست. از صبح بی حالم. گاهی سرم گیج میره. برای غذا هم نرفتم.
میل نداشتم. این تاب منو یاد گهواره میندازه مخصوصا وقتی روش تاب میخورم تا خوابم ببره. اما الان حال ندارم تا اتاق و تختخواب برم. ایراد نداره امشب اینجا میخوابم. سر کارم... انگار دوباره رفتم تو نقشم...
اوایل از فانتزی های عجیب و غریبی که می شنیدم شوکه میشدم اما کم کم برام عادی و بی اهمیت شد. من همیشه تو اتاق آماده ام و اونها هستن که با کاستومهایی(نوع پوشش) که داخل میشن تعیین میشه که باید باهاشون چیکار کنم. اون وقته که منم میرم و لباسمو عوض میکنم...
وقتی بر میگردم تو اتاق دیگه بازی نیست. همه چی جدیه... میرم تو نقشم تا آزاد بشم... تا خودم و گول بزنم که منم بعد از شکنجه یا حرف کشیدن از این آدم قراره برم خونه. پیش خانواده ام.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
در چرمی که به اون یکی اتاق وصل میشد باز شد. سینان بود.
نگاهم میکرد
- امشب دیگه خسته ام سینان... اگه میخوای باید صبر کنی تا فردا...
- باید با هم حرف بزنیم... ببینم؟ تو رابطه ی محافظت نشده با کسی داشتی؟
- نه... فقط ادنان... مریضی چیزی شدم؟
- دقیقا فکر کن... چند سال که نیست که بگی یادم نیست... فقط دو ماهه... با کی دیگه محافظت نکردی؟
- میگم فقط ادنان! اون از اولش هم محافظت نمی کرد برای من...چرا نمی فهمی؟ برو گمشو... حالم خوب نیست... خسته ام!
- که فقط ادنانه؟ ادنان که وازکتومی کرده!
اون دیگه چیه؟ ترسیدم. کلمۀ ترسناکی بود به نظرم. حالا دیگه می دونستم که ادنانو دوستش دارم. تنها کسی بود که به چشم مشتری بهش نگاه نمی کردم و از هم آغوشی باهاش و دیدارهای گاه و بیگاهمون حس خوبی بهم دست می داد.
- وازکتومی سکته ای چیزیه؟ ادنان طوریش شده؟
گوشیش رو برداشت و زنگ زد به یکی؛
- ادنان؟ میتونی بیای یه سر اینجا؟ کارت دارم... همین الان! رفیقت حامله اس.
سینان همونطور که با ادنان حرف میزد من رو که بهت زده ولو شده بودم روی تاب چرمی تنها گذاشت و رفت. چشمامو دوختم به یکی از زنجیرهای آویزون از سقف و رفتم تو فکر. خواستم برم دنبالش اما بعد بیخیال شدم. دقیقا نمیدونستم چه احساسی باید داشته باشم. دلم میخواست بگم از شنیدن این خبر متعجبم اما نبودم. این رو یکی میگه که بلاهای عجیب و غریب سرش نیومده باشه.
نفهمیدم سینان کجا رفته اما چه فرقی به حال من میکرد؟ آخرش معلوم بود قراره چی بشه. این به قول معروف بچه رو قرار بود بندازه. نه اینکه بگم میخواستم نگهش دارم... نمیدونم شایدم میخواستم... فقط میدونم که اگه بچۀ ادنان بود احساسم شاید فرق میکرد. شایدم نه... چه میدونم؟
یاد آرزوهای احمقانه ام پشت وانت با پرستو افتاده بودم. این که فکر می کردم شوهرم قراره همسن و سال های خودم باشه. یادمه با خودم قرار گذاشته بودم که دو تایی با هم یه رشته بخونیم و وقتی هم درسمون تموم شد یه جا با هم کار کنیم و وقتی یه کم پول پس انداز کردیم بچه دار بشیم. اون موقع ها فکر می کردم شوهرم قراره یکی باشه که دوستش داشتم. هر چند ادنان رو دوست داشتم. حالا این رو دیگه میدونستم هرچند همسن خودم نبود. به نظرم به جز سنش همه چیزش جذاب بود.
اکثرا پیراهن مردونه می پوشید و شلواری که معلوم بود مال کت شلواره اما کتشو هیچ وقت تنش نمی کرد. همیشه آستیناش رو تا می کرد و تا نصفه میزد بالا. با اینکه کمی شکم داشت و تو پر بود اما میتونم بگم خیلی بهش می اومد. عطرشو خیلی دوست داشتم. ازش پرسیده بودم.
گفت اسمش ROMA هستش مال Laura Biagiotti
دزدکی یه دونه برام خریده بود و داده
بود به من که هر وقت دلم براش تنگ شد بوش کنم. میتونم بگم به نسبت موقعیت زمانی و مکانیمون هم با من مهربون بود. معصومیتی که تو چهره اش موج میزد رو دوست داشتم. حالا دیگه میدونستم که خواهر مارال رو نکشته
از وقتی اومده بودم اینجا سعی میکرد هر دو هفته یه بار بهم سر بزنه. و خیالش از شرایطم راحت باشه
نمیدونم چرا بهش خیره میشدم. میدونستم که اگه دلم بخواد میتونم ازش متنفر باشم که زندگیمو به باد داده اما... اونی که واقعا زندگیمو به باد داده بود سینان بود.
چند دقیقه ای می ذاشتم بخوابه و بعد بیدارش میکردم. خوابش خیلی سبک بود. وقتی بیدار میشد تو اون چند لحظه که گیج بود صورتش به پاکی و قشنگی بهار میشد.
تا اینکه با دیدن من همه چیز یادش می اومد و چشماش برق میزد.
می دونستم که قراره تا ظهر بخوابم و استراحت کنم... اما الان نمیخواستم اینجا و تو این اتاق به ادنان فکر کنم. اینجا جای کثیفی بود. جایی که سینان می اومد.
ادنان تنها کسی بود که باهاش نقش بازی نمیکردم... البته با سینان هم نقش بازی نمیکردم و از ته دل میزدمش... میخواستم با رویای ادنان بخوابم برای همین هم با اینکه اصلا حس و حوصله نداشتم اما خودم رو رسوندم به اون یکی اتاق و خودم رو انداختم روی تخت گرد. داشتم به این فکر میکردم که آیا اصلا دلم میخواد این بچه رو نگه دارم یا نه. هرچند می دونستم که من زیاد قرار نیست حرفی برای گفتن داشته باشم. با اینحال نمیدونم چرا امیدوار بودم که این بچۀ ادنان باشه. اگه اونجوری بود میخواستم نگهش دارم. اما یه حس منفی ته دلم میگفت که خواب دیدی خیر باشه... بیش از حد خسته بودم که بتونم حتی با فکر ادنان بیدار بمونم.
احتمالا صبح زودی چیزی دوباره می اومدن سروقتم. سریع یه لباس خواب مشکی که شامل یه بلوز و شلوار با طرح گل رز بود تنم کردم و از زیر تخت لحافم رو در آوردم و کشیدم رو خودم. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که در باز شد و سینان و ادنان اومدن تو اتاق. ادنان اومد و نشست پیشم و دستشو گذاشت رو گیجگاه و گونه ام:
- حالت چطوره خوشگلم؟
- مرسی... مشکلی نیست!
- منظورم حال عمومیته... دردی چیزی نداری؟ غذا مذا چیزی خوردی امروز؟
- نه... گشنه ام نبود.
- اینجوری که نمیشه گلم... پاشو بریم یه چیزی بخور تا جون داشته باشی بچه رو بندازی...
- ادنان؟ به سینان میگی بره بیرون؟ باهات کار دارم!
سینان بی تفاوت شونه بالا انداخت و با گفتن من تو اتاقم هستم ما رو تنها گذاشت. وقتی اون رفت تو جام بلند شدم و خیره ب ادنان شدم دوست نداشتم جلوی سینان محبتمو به ادنان نشون بدم. هر چند می دونستم که اتاقا تماما دوربین دارن که مبادا ما یا مشتریها دست از پا خطا کنیم. ادنان هم منو کشید رو زانوهاش و بغلم کرد و سرم رو بوسید.
چقدر آغوشش خوب بود اون لحظه. یه نفس عمیق کشیدم تو گلوم و ریه هام پر شد از عطرش. دستمو گذاشتم رو قلبش. آروم و مهربون تو موهام زمزمه کرد.
-چی میخواستی بهم بگی خوشگلم؟
- خیلی دلم برات تنگ شده بود... چرا نمی اومدی؟ امروز عطرتم بو کردم اما...
-سرم شلوغه گلم... اما منم دلم برات تنگ شده بود...
- ادنان؟ ای کاش این بچه مال تو بود... اونوقت نگهش میداشتم... اگه بچۀ تو بود خیلی دوستش داشتم...
جوابی نداد. فقط یه آه گرم کشید توی موهام و محکمتر بغلم کرد و فشارم داد...
- می ترسم ادنان... حالا چی میشه؟ خیلی درد داره؟
- نگران نباش... چیزی نیست که قبلا اتفاق نیوفتاده باشه... دکتر میدونه چیکار کنه... نترس درد نداره...
- پیشم می مونی؟
- منظورت موقع کار دکتره؟ آره گلم... نترس... پاشو... پاشو بریم یه چیز شیرین و مقوی پیدا کنیم بکنیم تو اون حلقت که یه کم جون بگیری.
- نمی خوام گشنه نیستم... خسته ام میخوام بخوابم... میشه بغلم کنی؟
- کار دکتر که باهات تموم شد میارمت میخوابی... فقط یادت باشه... راجع به این مسئله با کسی حرف نمیزنی... با هیچکس... حتی فاطما... اگرم خواستی با کسی حرف بزنی به خودم بگو...
همون طوری که تو بغلش بودم بلند شد و آروم گذاشتم زمین. همۀ خونه تو سکوت شبانه و همیشگی اش فرو رفته بود. خودم و ول کردم تو بغل سفت و محکمش
ادامه دارد..
.❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
032 - Dar Che Sourat Mardan Shenavandehaye Khoubi Hastand.mp3
3.85M
#ویژه_خانمها...
موضوع: در چه صورتی مردان #شنوندگان خوبی هستند؟
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
036 - Enteghad Dar Jam Mamnoo.mp3
1.53M
#ویژه_زوجین ( مخصوصا خانمها )
موضوع: انتقاد در جمع.....
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
#کاهش_جذابیت_و_اقتدار...
هر مرد متاهل و حتی مجردی که در نظر بگیرید دوست داره اقتدار و مردونگیش پیش اطرافیان بخصوص زن و فرزندش محفوظ بمونه.
هر خانم متاهل و حتی مجردی هم دوست داره در همه اوقات جذابیت های خودش رو داشته باشه تا بتونه برای همسرش دلبری کنه.
اما این وسط ممکنه زن و یا مرد دست به کارهایی بزنن که اقتدار و جذابیت های خودشون رو بارها و بطور #مکرر زیر سوال ببرن تا اینجا که فرزند سه ساله به باباش بگه اگه میشه برو توی اتاق تا کمتر صدات رو بشنوم.
یه خانم ممکنه با داشتن همه جذابیت های رفتاری، جسمی و دلبری کردن ها و عشوه گری هاش، بخاطر غر زدن ها و گیر دادن ها و بدرفتاری های مکررش، هیچ جذابیتی برای شوهر نداشته باشه.
نکته:
فکر نکنیم که میتونیم یه عمر و بطور مکرر خلاف قوانین زندگی مشترک حرکت کنیم و در نهایت همچنان جذاب، مقتدر و دلبر باشیم.
خوشبخت باشید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
"فحـش دادن و داد زدن ممنـوع...!"
🍃 آیا شما هم جزو کسانی هستید که هنگام عصبانیت، داد میزنند و فحش میدهند؟!!!
👈 همسران عزیز؛ حتی در بدترین لحظات هم نباید بگذارید منطق از ارتباط شما فراری شود و خشونت کلامی یا رفتاری جایش را بگیرد.
👈 ناسزا گفتن، داد زدن و به کرسی نشاندن حرف با ترساندن همسرتان هم در گروه رفتارهای خشونت آمیز جا میگیرد.
👈 مهم نیست که حق تا چه اندازه با شماست. از همان لحظهای که رفتار شما از دایره منطق خارج میشود، دیگر حق با شما نیست. لطفا فحش ندهید؛ بالاخص آقایان رعایت ویژه کنند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
"ارتـباط با خانـوادهی همســر"
🍃 چَشم بگو؛ ولی کار درست را انجام بده. اگر خواستهی اونا غیر منطقی هست باهاشون بحث نکنید و حرف اونا را در ظاهر قبول کنید اما غیر مستقیم کار صحیح مورد نظر خودتون را انجام بدید.
👈 البته این مفهومش لجبازی نیست، بلکه در مواردی که واقعا خواستهی پدر و مادر از نگاه هر شخص دیگهای هم غیر منطقی هست، آنها هم اصرار و پافشاری دارند که حرف ما عملی بشه، شما با رعایت حرمتها جوری که حساسیت درست نشه اگر امکانش وجود داره کار خودتون رو انجام بدید.
✅ "احترام" دقیقا مفهومش "اطاعت" نیست...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
سیاست_های_زنانه
۱-یه پس انداز مخفی برای خودتون داشته باشین
۲-میتونید نیازهاتونو توکاغذ به دیواربزنین تا ببینه و همیشه یادش بمونه وکم کم براتون بخره
یا بادلبری توخیابون ازش تقاضاکنین
یا همش بگید واااااااااااااای فلان چیزچقدخوبه اگرداشته باشم.(طرح نیازبدون وظیفه گذاری)نگیدبخروظیفته وفلان
۳- لباسهای تکراری نپوشید
۴-زنی که تنشولایقه لباس و....خوب نمیدونه مردش هم اونو لایق نخواهد دید. مردا دوست دارن زنشون از هر لحاظ از بقیه زنها سرتر باشه چون اینو یه جوری سربلندی برای خودشون میدونن
۵-برای گرفتن پول ازشوهر، اول باید دلشو بدست بیارید
پس نق نق وغرغر ممنوع.
۶-و یادتون باشه یه قانونایی هست برای همه مردای نرمال جواب میده
۷- تایید دربرابر دیگران
۸-تعریف درجمع
۹-هرگز خوردش نکنین بخاطراشتباهش
۱۰-بزارید فک کنه مردسالاریه توخونتون ولی ریز ریز مدیریت کنین
۱۱-مقایسشون نکنین بامردای دیگه
۱۲-نرم باشید لج نکنین
۱۳- نیازتون رو بدون وظیفه گذاری بیان کنین
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#نکته
❤️رفتار صحیح با مادر شوهر❤️
💞💕خیلی وقتا مادرشوهرا وقتی ببینن خیلی رابطه تون با شوهرتون خوبه یه حرفا یا کارایی میکنن که ناراحت بشین. مثلا شاید بهتون تیکه بندازن یا دست بذارن رو نقطه ضعفتون یا شاید حتی به پسرشون به قول معروف چغلی کنن!
❎ اینطور وقتا بدترین کار اینه که طبق اون چیزی که مادرشوهرتون میخواد عمل کنین!! یعنی چی؟
یعنی برین سر شوهرتون غر بزنین یا از مادرش بدگویی کنین.
⚠️ بعد میتونین منتظر بمونین که جنگ شروع بشه و رابطه خوبتون بهم بخوره و مادر شوهرتونم به خواسته ش برسه!
✅ و بهترین کار اینه که اگه میتونین خیلی محترمانه همونجا جواب مادرشوهر گرامی رو بدین.
بعدش در صورت تمایل با یه دوست یا خواهر یا مشاور درد دل کنین
حتی اگه لازمه ناراحتی تون رو تو کاغذ بنویسین و پاره کنین و اون وقت مادرشوهر گرامی رو ببخشین
بعد دلتون اروم میگیره
زندگیتونم خووووب باقی میمونه 👌🏻
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#همسرداری
#خانمها_بدانند
شوهرتون رو به خود وابسته کنید
اگر مردی از سمت همسرش شاد شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا میکند
به نحوی که دیگر نمیتواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید. برایش جشن تولد بگیرید
در جمع از او تمجید کنید،
برای خانوادهاش احترام قائل شوید،
غذای مورد علاقهاش را بپزید
و خلاصه به هر ترفندی که شده خوشحالش کنید
"خوشحال کردن او مساوی است با
وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان "
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زنگ_تفریح
زنی به شوهرش گفت: وقتی من مردم، چند وقت بعد زن میگیری؟ 🤔🤔
مرد گفت: وقتی خاک قبرت خشک شد!
زن گفت: آیا قول میدهی؟ 🙄🙄
مرد گفت: بله قول میدهم!. 😁😁
بعد از اینکه زنش فوت کرد، هر روز مرد
میرفت سر قبر تا ببیند خاکش خشک
شده یا نه، تا یکسال دید که خشک
نمیشود تا اینکه یک روز عصر رفت دید
که برادر زنش داره روی قبر آب میریزه!
سؤال كرد: چکار میکنی؟ 🤔🤔
برادر زنش گفت: وصیت خواهرم را اجرا
میکنم که هر دو روز بر روی قبرش آب بریزم!!! 😁😁😁
اینست زنان...😩
زنده بلا، مرده ش هم بلاست..
اصلاً روایت داریم بلا ای بلادختر مردم .... 😂😂😂
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زنگ_تفریح
خانوم ها ،،،،اقایون،،،
زشته بخدا،،، این همه با هم کل کل نکنید سر موضوعات بی ارزش!!! 😳😝
آخه زن و مرد چه فرقی دارن باهم،،، هر دو رو خدا آفریده دیگه!!!!
هردو شون رو خوب آفریده، حالا زن و یکم خوبتر!!!!
هر دو ضعف دارن حالا مردها یکم بیشتر!!!!
به هر دوتاشون عقل داده، حالا به زن ها یکم بیشتر!!!
هر دوتا شون خوشگل اند حالازنها یکم بیش
هردوتاشون بی محبتند حالا مردا یکم بیشتر !!!!
دیگه این همه بحث نداره که،،،
باهم دوست باشید دیگه! آفرین👏
آی عم روانشناس خانواده 😎
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
امروز روز جهانی بوس😘هستش
بوس خارجی، فرانسوی،ایرانی،آبدار و گازززز خلاصه کم نذارین فقط بوس کنین فک نکنم هم کسی از بوس زیاد بدش بیاد☺️
حالا برید همسرجان رو ببوسید
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾
هدایت شده از ٠
تامیتونید همو بوس😘😘کنین راه دوری نمیره
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
روز جهانی بوسه بر خلاف روز ولنتاین یک روز تجاری شده نیست و تنها هدیه ای که رد و بدل میشود بوسه های رایگان است!
#ایده_متن
اتل متل یه فانوس / فرستادم برات بوس
گرفتی بگو آره / نشد بگو دوباره !
😘😘😘😘😘😘😘😘
عشق تو وسط قلبمه ، درست همینجا ، همین تو
یه بوسه بده واسه مریض میخوام ، آخه بوسه هات داره حکم دارو !
💋💋💋💋💋💋💋💋💋
یه چیز میگم بگو باشه
یه ماچ میدی دلم وا شه !؟ …..
😍💋😍💋😍💋😍💋😍
نیست در این گفته من سوسه ای / گر تو به من قرض دهی بوسه ای
بوسه ای دیگر سر آن مینهم / لحظه دیگر به تو پس میدهم !
😘😍😘😍😘😍😘😍😘😍
اگر نیمه شبی در آغوش من افتی / آنقدر بوسه بر لبهایت زنم که از نفس افتی !
💏💋💏💋💏💋💏💋💏
میخوام بیام کنار تو ، تا یه کمی لوست کنم
اگه کسی اونجا نبود ، یواشکی بوست کنم !
💋💋💋💋💋💋💋💋
رفتم به نزد طبیب ز شدت طب
۶ بوسه نوشت ز گوشه لب
۲ تا صبح
۲ تا ظهر
و ۲ تا شب!
💋❤️💋❤️💋❤️💋❤️
تمام دقایق مانده از عمرم به همراه زیبا ترین بوسه های عاشقانه
هدیه ای برای تو . . .
دوستت دارم
😘❤️😘❤️😘❤️😘
ناز آن چشمی که سویش مال ماست
ناز آن رویی که بوسش مال ماست !
💋😍💋😍💋😍💋😍💋
با گوشیت چیکار کردی ؟ هرچی زنگ میزنم میگه
مشترک مورد نظر خوشگله !
بوسیدنش مشکله !
😘😘😘😘😘😘😘
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_بیست_هفتم
-ادنان ؟ تو رو خدا... نمیشه الان؟ فقط یه دقیقه!
بدون اینکه چیزی بگه دستمو کشید و دنبال خودش برد. باید میرفتیم اون یکی عمارت. چون دیروقت بود می دونستم آشپزخونه تعطیله اما غذا همیشه در دسترسمون بود. آشپزخونه پشت همین عمارتی بود که ما دخترها توش زندگی می کردیم. غذا رو اون جا می پختن و ظهر به ظهر از دری که از طرف ما باز نمی شد می آوردن و می چیدن تو همون سالنی که بار قرار داشت. همه جور چیزی پیدا میشد. اصولا هم از صبح و ظهر غذا زیاد می موند که همه اش رو توی ظرفهای یک بار مصرف میذاشتن توی یخچالی که تو کانتین عمارت بغلی بود. اون جوری اگه کسی دلش خواست و نصفه شب گرسنه اش شد میتونست بره برداره و تو مایکروفر گرم کنه. اینا رو از دخترای دیگه شنیده بودم اما خودم الان برای اولین بار بود که بعد از مدتها می خواستم برم اونجا. قبل از اینکه بیام تو قسمت سینان فقط ظهرها می اومدم پایین. شبها هم فقط یه شکلاتی چیزی میذاشتم دهنم.
چون یکی دو باری اون اوایل سعی کردم برم اما خیلی کم پیش می اومد که کسی بیاد. اگرم می اومدن حرف نمیزدن.بعد از اینکه سینان پامو داغ کرد رفتار اکثرشون خیلی باهام بهتر شده بود. اونم اینجوری بود که دیگه با نگاهشون کتکم نمی زدن.
همونش هم خیلی خوب بود باز هم. حداقل دیگه نمیترسیدم یکی شب بیاد و سرمو ببره... بعد از سینان هم که آخر شبها اونقدر خسته بودم که گاهی تو همون کاستوم تنم خوابم می برد.با ادنان از حیاط رد شدیم و رفتیم تا اون یکی عمارت. دمای هوا و رنگ برگ درختها احتمالا مال حدودای اواخر مرداد بود. هنوز نتونسته بودم ماههای ترکی رو حفظ کنم. از تمام ماهها فقط یه دونه (هزیران) رو بلد بودم. اونم چون منو یاد ایران مینداخت. هر چند دقیق نمیدونستم منظورشون کدوم ماه ایرانیه...
از اون دری که میرفت سمت مطب دکتر رد شدیم و وارد ورودی بعدی که یه در قهوه ای رنگ و عریض بود. پشت در هم کانتین. تا حالا این موقع شب اینجا نیومده بودم. کانتین فقط با نور یخچالها روشن شده بود.
وقتی وارد میشدی دو تا یخچال شیشه ای بزرگ مثل مال شیرینی فروشی ها کنار هم گذاشته شده بود که درشون از بالا باز میشد. غذاها رو توی اونها می چیدن و هر کی هر چی دلش میخواست از همون بالا می کشید. روبه روی در ورودی هم یه میز فلزی بزرگ و طوسی رنگ که روش بشقاب ها و قاشق چنگال ها و وسایلی از قبیل کتری و بقیۀ چیزها مرتب روش چیده شده بود.
بقیه اش دیگه میز و صندلی بود. وقتی رفتیم داخل تو فضای نیمه روشن کانتین دیدم که پینار و لامیا کنار همدیگه نشستن و چراغ رو روشن نکرده دارن غذا می خورن. با دیدن ادنان هر دو تاشون سریع ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن.
- خوبین دخترا؟
صداشون رو به سختی شنیدم:
- مرسی... ادنان خان...
ادنان رفت و در یخچال رو باز کرد و چند تا از ظرفها رو باز کرد تا ببینه توش چیه. وقتی حواسش نبود پینار سریع یه بوس برام فرستاد و لامیا هم چشمک دوستانه ای بهم زد. اما با صدای ادنان که ازم میپرسید چی میخورم خودشون رو با غذاشون سرگرم کردن. نمیدونم چرا هر غذایی که اسم میبرد یه جوری میشدم. اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم.
- پس چی میخوری؟ بذار ببینم اون ته مها چی هست؟ آ... ایمام بایلدی... اینو دیگه میدونم دوست داری.
از تصور بادمجون و روغن یه لحظه حالم بد شد. دلم اصلا غذا نمی خواست... اما میدونستم ادنان ول کن نیست و تا یه چیزی به خوردم نده قرار نیست دست از سرم برداره. از طرفی هم دلم میخواست با بچه ها کمی حرف بزنم.
تو این دو ماه اخیر فقط سه بار لامیا رو دیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود.
- شیرینی هست؟ با یه چایی؟
ادنان کتری رو پر از آب جوش کرد و زد به برق. بعد هم دو سه تا کیک خامه ای بزرگ گذاشت تو یه بشقاب و گذاشت رو همون میزی که دخترا نشسته بودن.
لحن حرف زدنش خیلی جدی بود. فهمیدم به خاطر دختراس. اما برام مهم نبود. از دیدن لالا خیلی خوشحال بودم. پینار هم دختر بدی نبود.
-بشین اینجا اما یادت که موند بهت چی گفتم؟ اینارم تماما میخوری... فهمیدی؟ نیم ساعت دیگه میام دنبالت...
بعد از رفتن ادنان آروم رفتم و نشستم پیش دخترا.
- سلام... خوبین؟
پینار در کل دختر بی تفاوتی بود و مثل ماشین رفتار می کرد. حاضرم شرط ببندم که اگه الان به جای ادنان یه خواننده یا هنرپیشۀ معروف می اومد اینجا هم قرار بود همینقدر بی تفاوت باشه. میتونم بگم بیشتر خودشو میزد به اون راه. اما وقتی هم که حرف میزد معلوم بود که تیزبین تر از این حرفهاست. ۲۴ سالش بود و ترکیه ای.
موهاش خرمایی و فر درشت بود و چشمای درشتش سبز رنگ. ابروهای صاف و نازک داشت و خیلی هم سفید بود. بر عکس لامیا که چشم و ابرو مشکی بود و گندمی. پینار بدون اینکه جواب منو بده با تمسخرگفت:
- نمردیم و دیدیم این هم احساس داره...
- منظورتو نمیفهمم پینار خانوم... از من ناراحتین؟
- ناراحت؟ از تو؟ واسه چی؟ مشکلم با این مردکه که فکر
.
شاید میتونستم قانعش کنم. اما در عرض سه ثانیه رسیدیم. بدون اینکه در بزنه رفت تو.
من اما پاهام نمی کشید برم داخل و همون بیرون تو راهرو ایستاده بودم. هم می ترسیدم مثل پینار بشم هم از درد احتمالیش میترسیدم. نمیدونستم قراره چه جوری بچه رو بندازن. چیز زیادی نمیدونستم و فکر میکردم قراره شکمم رو باز کنن و بچه ای که نمیدونستم چه اندازه ایه رو از تو شکمم در بیارن. دست و پاهام میلرزید. ادنان دوباره اومد بیرون.
با گفتن نترس خودم اینجام منو کشوند تو اتاق. دکتر اخماش تو هم بود. منم نمیخواستم باهاش حرف بزنم. هنوز از دستش عصبانی بودم و الانم که میخواست بچه امو ازم بگیره. یا بهتر بگم احساسم رو. مثل همون دفعه که گفته بود داغم کنن.
از ادنان هم عصبانی بودم. از اینکه نمی خواست بچه امون رو نگه داره. دستم رو با عصبانیت و حرص از تو دست ادنان در آوردم. دکتر و ادنان داشتن با هم حرف میزدن.
- خیلی طول می کشه؟
- قرص رو براش بذارم یه دو سه ساعت پیش خودم می مونه...
حرفش رو قطع کردم.
- من پیش تو نمی مونم!
- تو چی میخوای از جون من آخه؟ چه مرگته من نمی فهمم؟
- تو میخوای منو مثل پینار کنی!
دکتر داشت هاج و واج منو نگاه میکرد. ادنان بدون اینکه ازم توضیح بخواد منو هول داد سمت تخت آزمایش و با گفتن از دست هر جفتتونم خسته ام منو دولا کرد و محکم نگهم داشت. هر چی تقلا میکردم از تو چنگش در بیام نمی تونستم. محکم منو گرفته بود تو بغلش.
- زود باش بذار... تمومش کن.
اشکام بی اختیار میریخت.
- ولم کن ادنان.
- بهت که گفتم! نمیشه! تمومش کن دیگه...
دست دکتر که نشست رو پشتم نفهمیدم چیکار میخواد بکنه. فکر میکردم میخوان نبینم چیکار میخوان بکنن. میخواستم برگردم ببینم چاقویی چیزی تو دستش هست یا نه اما طوری که ادنان منو گرفته بود نمیتونستم. اما دکتر میان دستو پازدن من آمپولی را بهم تزریق کرد بماند ک از زور ناراحتی و غم چیزی از درد و سوزشش نفهمیدم همش. تحت تاثیر حرف های پینار بودم.
خدایا کمکم کن! صدای دکتر رو شنیدم
- تموم شد... حالا دیگه فقط باید صبر کنین!
ادنان ولم کرد. با عجله برگشتم سمتشون. دکتر با تعجب پرسید:
-گریه دیگه واسه چی؟ مگه درد داشت؟
همون جوری که داشتم لباس می پوشیدم وحشت زده پرسیدم:
- بیهوش که شدم میخواین شکمم رو باز کنین؟
- کی گفته؟
- پینار!
ادنان خیلی سریع اومد سمتم و یه سیلی محکم زد تو گوشم.
- مگه من بهت نگفتم با کسی حرف نزن؟
با ناباوری دستمو گذاشتم رو جای سیلیش که میسوخت.
- من به کسی... چیزی نگفتم... اون داشت تعریف میکرد... منم شنیدم... که چه جوری اومده اینجا.
حالا دیگه می فهمیدم اصلا نه منو دوست داره نه میخواد بچه ای با من داشته باشه. دلم بدجوری شکسته بود. دلم اینجا فقط به ادنان خوش بود.رفتم و نشستم گوشۀ دیوار.
سرمو گذاشتم رو زانوهام و بیصدا شروع کردم به گریه. یه صدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت من. دست ادنان بود که نشست رو موهام. صداش دوباره مثل قبل مهربون شده بود.
-اگه نمی خوای بمونی پیش دکتر بیا بریم اتاقت.
بی صدا بلند شدم. بدون اینکه نگاهش کنم. راه افتادم و رفتم بیرون. دکتر داشت یه چیزایی به ادنان میگفت که باعث شد من خیلی جلوتر برم. یه کم بعدش شنیدم که اون هم پشت سرم می اومد. وقتی رسیدیم به اتاقم انگار میخواست چیزی بگه اما خیلی سریع رفتم تو و درو بستم. اتاقم تاریک بود.
رفتم و روی تخت دراز کشیدم. ادنان اومد تو اتاق. چیزی نگفتم.
اومد و کمرمو گرفت و منو از رو تخت بلند کرد و محکم گرفت بغلش.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
ادامه دارد...
میکنه با خر طرفه... ببینم؟ اولش اومده بودی باهات چیکار کرد؟
- ادنان ؟ نمیدونم
- لالا؟ تو میگی اولش اومده بودی اینجا ادنان چیکارت کرد که این گوساله هم بفهمه؟
- ادنانو میگی؟ شب اول همچین منو با اون پسره زدن که داشتم روده هامو بالا می آوردم... چند شب بیهوش بودم... بعدش که به هوش اومدم منو داد دست همون پسره و یکی دو نفر دیگه.
بقیۀ حرفش رو با یه لرزه به تمام بدنش ناتموم گذاشت. نمیدونستم چی بگم. خیره مونده بودم به پینار. انگار فهمید که میخوام بدونم ادنان با اون چیکار کرده بوده. یه لحظه انگار فکر کرد و تصمیمش رو گرفت.
بلند شد و ایستاد و دامن کوتاهشو کشید پایین و بلوزشو داد بالا. زیر شکمش رد یه زخم بود. خیره شده بود به جای زخم اما صداش به طرز غریبی از همیشه بی تفاوت تر بود.
- بابا خیلی بهتون سخت گذشته! خدا صبرتون بده...میگم شماها خنگین میگین نه!
من بدبخت شوهر داشتم و یکماه و نیمه هم حامله بودم! رفته بودم برای چک آپ پیش دکتر زنان... تشنه ام بود و یه لیوان آب خواستم ازش... داد... اونم چه دادنی... خلاصه چشم که باز کردم...
اشکاش مثل سیل جاری شده بود رو گونه هاش اما صداش بی احساس:
- وقتی به هوش اومدم... ۸ ماه و نیم بعدش بود... نمیدونم چه جوری اینهمه وقت منو بیهوش نگه داشته بودن یا چیکارم کرده بودن که هیچ چیش یادم نمیاد... از کل بچه ام و حس مادرونه ام همین یه زخم مونده...
من و لامیا با تعجب خیره شده بودیم بهش. که اشکهاشو پاک کرد و خیلی سرد ادامه داد:
- فکرشو بکن چند تا زن بودیم...توی یه اتاق کوچیک... انگار مرغ بودن بدبختها! که خروس می اومد و می پرید بهشون... بدبختها مثل ماشین جوجه کشی فقط حامله می شدن...
نمی دونستم چرا کسی کاری با من نداره تا اینکه یه ماه بعدش ادنان اومد سروقتم... آوردنم اینجا.
- اون زنها چی؟
-هیچ کدومشون رو نمیدونم چی شدن... انگار به خوشگلی من نبودن.
- بچه ات چی شد؟
- دست این بی وجدان بی شرف درد نکنه...
پینار دستش رو فرو کرد تو یقۀ لباسش و یه عکس در آورد. گرفت طرفمون.
یه نوزاد سفید و خیلی قشنگ بود که تو خواب ازش عکس گرفته بودن. عکسو گرفتم و با دقت نگاهش کردم. حس عجیبی تو دلم وول میزد. حس غریبی به بچه. به ادنان.
نمیدونم چی بود. بی اختیار دستم رفت سمت شکمم و پرسیدم:
- پینار؟ وقتی گفتی حامله بودی... میتونستی بگی بچه اتو دوست داری؟ میتونستی وجودشو حس کنی؟ یعنی...
- راستش دیگه یادم نیست... واسه چی میپرسی؟
- آخه...
- فقط اینو بهت بگم... بچه ام که رفت یه چیزی هم با خودش برد... فقط میتونم بگم حالم دست خودم نیست... داغونم... مثل روانیا...
- شوهرت چی شد؟
- همون قدر که تو میدونی شوهرم چی شد همون قدرم من میدونم... من الان حتی نمیدونم کجای این ترکیۀ خراب شده ام... کدوم شهر؟!
پینار با اومدن ادنان حرفشو خورد و بعد هم بشقابش رو برد و خالی کرد تو آشغالدونی. لامیا هم همچین حالش بهتر نبود انگار. حالا اون یاد چی افتاده بود خدا میدونه. اون هم خیلی سریع با گفتن شب بخیر و بوسیدن گونه ام رفت و بشقابشو تمیز کرد و رفت. ادنان اومد و نشست کنار من پشت میز.
- تو که هیچی نخوردی!
- گشنه ام نیست...
- دکتر منتظره... زود باش بذار دهنت... بریم...
- ادنان ؟ نمیشه... یعنی... میشه من... آخه... دلم میخواد بچه امو نگه دارم...نمیخوام مثل پینار...
ادنان صندلیشو کشید جلوتر و نزدیک من. صداش خیلی مهربون و دلسوزانه بود.
-ببین دختر جون... گیریم این بچه رو نگهش داشتی و به دنیا هم اومد... میخوای چیکارش کنی؟ اینجا میخوای بزرگش کنی؟ اینجا جای بچه ها نیست... حتی اگه به دنیا هم بیاد ازت میگیرنش!
- کی؟
- چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که بدونی نمیشه نگهش داری... الان هم میریم و میندازیمش... حالا بخور.
یکی از شیرینی ها رو برداشت و به زور کرد تو دهنم و با سرش اشاره کرد بخورمش. با بی میلی میخوردم و یکی دو بار هم عوق زدم. خودش هم فهمید که نمیتونم. آرنجاشو گذاشت روی میز و پیشونیش رو چسبوند به مشتهاش.
چشماش بسته بود. دست چپمو گذاشتم رو شونه اش که سمت من بود. حس میکردم ناراحته اما از چی نمیدونستم.
-چیزی شده ادنان ؟
سرشو برگردوند سمت من اما چیزی نگفت. به جاش فقط نگاهم کرد. میخوام بگم نگاهش غمگین بود اما شایدم من اشتباه متوجه شدم.
- اگه نمی خوری پاشو بریم سریع تر تمومش کنیم. بازوم رو گرفت و بلندم کرد. با عجز و بیچارگی نگاهش میکردم. نمیخواستم باهاش برم. اما زورم هم بهش نمیرسید.
- نمیشه تا فردا صبر کنیم؟ شاید نظرتون عوض بشه؟
- نظر هیچ کس قرار نیست راجع به چیزی عوض بشه... پس نه خودتو اذیت کن نه منو... بیا... دکتر منتظرمونه.
با پرسیدن دیگه نمیخوری بشقابم رو خالی کرد تو ظرف آشغال. اشاره کرد که بیا. با اکراه دنبالش راه افتادم. اگه منم مثل پینار می شدم چی؟ دلم نمیخواست خانواده ام برام بی اهمیت بشه. همین الانشم فقط به عشق دوباره دیدن اونا زنده بودم. ای کاش مسافت بیشتری بود تا مطب دکتر
#پرسش_پاسخ
#مشاور_خانواده
سوال
سلام خودم چهل وپنچ و شوهرم بنچاه دو سالشه نحوه آشنایی مون فامیل هستیم دوتا فرزند دارم بیست و چهار وهجده ساله مشکل من در مورد فرزند بزرگم هشتش دوتا پسر دارم پسر بزرگم رشته پزشکی درس میخونه فرزند خوبیه حرف گوش کن وسر به زیر بامحبت مشکلی که داریم خیلی کم حرفه تو خونه با فا میل خیلی تو داره مثلاً در مورد موضوعی زیاد حرف نمیزنه وقتی ازش سوال میکنیم با جواب های کوتاه تمومش میکنه من من خیلی دلم می خواهد در مورد کاراش بکه خیلی کم میگه ولی با دوستاش اینطوری نیست میکه میخنده بحث میکنه خیلی راحت نمیدونم چکار کنم لطفاً راهنمایی بفرمائید یک دنیا ممنونرابطه اش با پدرش مثلاً چطور بگم همه چیز رو راحت در میان نمی راه مثل اینکه خجالت میکشه درجمع بیشتر شنوده است زیاد حرف نمیزنه باباش هم تا ی چیزی رو نپرسه چیزی نمیگه اکه هم به که خیلی کم میکه نه از کودکی بچه خجالتی هستش با من ی کمی بهتره سعی میکنم به حرف بکشم ولی منم بعضی وقتها دیگه از دست کم حرفیش خسته میشم لطفاً راهنمایم کنید خواهش میکنم ممنون از لطفتون
#پاسخ
سرکارخانم#امیری
سلام خدمت شما دوست عزیز .خدمتتون عرض کنم که فرمودین پسرتون پسر خوبی هستن فقط کم حرف هستن . اینکه با شما کم حرف هستن یک مسئله طبیعی هست نباید نگران باشید واینکه گفتین با دوستهاشون راحت صحبت میکنند وفقط با شما اینگونه هستن این نشانگر این هست که اقا پسر شما دیگه کودک نیست وداره مستقل میشه زمانی که بچه ها بخوان به استقلال برسند یکی از نشانه هاش همین هست که فرمودین با دوستانشون راحتتر هستن وبا اونها زیاد دوست دارن باشن وشما نباید انتظار داشته باشی مثل دخترها که بیشتر با پدر ومادر رابطه عاطفی دارن ایشون هم اینطور باشن وهر کس ی اخلاقی داره احتمالا اقا پسر شما یک فرد درون گرا باشه افراد این مدلی زیاد نمی تونن با افراد دیگه ارتباط برقرار بکنند ویک نکته دیگه که وجود داره این هست که کلا از اقایون وقتی میخواید چیزی بپرسید جزئی سوال بپرسید مثلا اگر کلی بگین چه خبر اون هم میگه سلامتی ولی سوال رو جزئی تر بپرسین مثلا مدرسه رفتی فلانی چی گفت اون موقع شاید به نتیجه خوبی برسین .ودر کل باور کنید که اقا پسرتون بزرگ شده وداره مستقل میشه به این استقلالش اهمیت بدین تا انشاءالله شاهد موفقیتهای او شوید وزیاد حساس نباشین طوری که فکر کنند همش دارین کنترلش میکنید اینجوری بدتر مقابله میکنند .موفق باشید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
❣
#نکته_ها
_چند دشمن مهم زندگی زناشویی از دیدگاه روان شناسان:
1. تلویزیون و فضای مجازی
2. خانهنشینی
3. ساعات کاری اضافه
4. عدم رسیدگی به وضع ظاهری
5. بیتوجهی
6. حسادت مفرط
7. نگاه منفی به خانواده همسر
8. نبود برنامه برای زندگی
9. عدم گفتگو با یکدیگر
10.نبودن احترام و ارزش
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝