کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #شصت ✨معادله چند مجهولی چند بار صدام
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_ویک
✨تا اعماق افکار
هر دو سوار ماشين من شديم ...💨🚙
- ممنون از پيشنهادتون اما همون طور که مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ... 😊هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ...
توي مسير که مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بريم اونجا ...😋☺️🌳
هنوز نمي تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زير چشمي بهش نگاهي کردم و استارت زدم ...
تمام طول مسير ساکت بود ...
پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي کرد ...
با هر ثانيه اي که مي گذشت اشتياق بيشتري براي #کشف_حقيقت در من ايجاد مي شد ... حس و شوري که فقط مي شد توي نوجواني درک کرد ...😊
از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ...🌳⛲️
چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب کرد ...
چند ثانيه گذشت ...
آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي کرد ... اگه جلسات روانکاوي پليس براي حل مشکلات من سودي نداشت ...
حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ...
يکي استفاده از اين #سکوت هاي کوتاه و بلند ... و #صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ...
نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اينطور برخورد مي کنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ...😊 با من طوري برخورد مي کنيد که ...
خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ...
- همه اش همين؟ ... فکر نمي کني براي اون جايي که بزرگ شدي اين رفتارت يکم شبيه دختر بچه هاست؟ ...😁
باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع کرد ...
خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينکه از حرفي که بهش زدم خنده اش گرفت ...😂 توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي که از سر تمسخر نبود ...
- شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جايي که بزرگ شده ... 😅آدم هاي اونجا ... به آخرين چيزي که فکر مي کنن ... اينه که بقيه در موردشون چي فکر مي کنن ... براي افراد مهم نيست که کي در موردشون چي ميگه ...
اما همه چيز بي اهميته تا زماني که #مسلمان نباشي ...☺️☝️
به پشتي نيمکت تکيه داد و کامل چرخيد سمت من ...
- من دارم توي کشوري زندگي مي کنم ... که وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ... چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ...😊
ديگه اهميت نداره #مسيحي ها و #يهودي هايي هم هستن که #عربن ...👌
و اين چيزي بود که اولين بار گفتي ... به جاي اينکه فکر کني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ...☺️
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو ديدم ...
ديدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...😊
باورم نمي شد ...
اونقدر عادي باهام برخورد کرده بود که فکر مي کردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب من نشده ...😳😟
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه کردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ...
اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ... مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ...
و اگر نوشتم، اون کلمات چي بوده....
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_ودو
✨قانون ناشناخته ها
خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمکت تکيه دادم ...
انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ... نمي تونستم عقب بکشم ...😎
می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود اون بچه رو با تير بزنم ...
بچه اي که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...😎👌
براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ... با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود ... داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي کردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيکمت ما مي رسيد ... 👦🏻👦🏻👧🏻👧🏻
بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ...
- قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ... اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ...😕 اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي کردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...😎
جدي توي صورتم زل زد ...
چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار ميده ...
و من فقط داشتم ارزيابيش مي کردم ... استاد رياضي اي که خودش وسط يه معادله گير کرده بود ...
- منظورم اين نبود ...😠
- پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم کمکي بکنم ...😐
تظاهر کردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ...
اما دروغ بود ... مي خواستم حلش کنم و به جواب برسم ...
مي خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بيرون بکشه ...
گام بعدي، شکست حالت کنترليش بود ...
يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ...
با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ...
مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش مي لرزيد ...😠
موفق شده بودم ...
چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانيش فاصله بود ... چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ...
اما یهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله کردن به من ... يا ...
بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم ...
هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ...
- متشکرم کارآگاه ... و عذرمي خوام از اينکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...😠
باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ...
من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پيدا کنم ...
اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ... جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ...
يه کدنويسي غير قابل هک ... برنامه اي که کدهاش غير قابل نفوذ بودن ...😟😥
عجيب ترين موجودي که در مقابلم قرار داشت ...
چيزي که تا به اون لحظه نديده بودم ... اون از من دور مي شد و حتي نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ...
ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و اين قانون ناشناخته هاست ...😥
*توضیحات*
پ.ن نویسنده:
این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛
✨ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند.✨
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی