eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 162 همان لحظه، در با کلید باز می‌شود و آقاجون و عزیز سرمی‌رسند. کتاب‌ها را زیر لباسم پنهان می‌کنم. عزیز می‌گوید: -دختر تو چرا از جات بلند شدی؟ -خوبم عزیز. می‌تونم راه برم! -حتماً باید یه بلایی سرت بیاد که نتونی راه بری تا بری بخوابی؟ آقاجون خریدها را داخل خانه می‌برد و می‌گوید: -ولش کن حاج خانم. آدم یه گوشه بخوابه دلش می‌پوسه. به اتاقم می‌روم تا برای قرار با لیلا آماده شوم. درحال بستن گیره روسری‌ام هستم که عزیز می‌پرسد: -کجا می‌ری با این حالِت؟ مِن‌مِن می‌کنم و می‌گویم: -یه دوستام گفته باید برم ببینمش. یه کار مهم باهام داره. -نمی‌شه اون بیاد اینجا؟ نمی‌دونه تو نباید این‌ور اون‌ور بری؟ عزیز را درآغوش می‌گیرم و می‌بوسم. سرم را چندلحظه روی شانه‌اش می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. سر گذاشتن روی شانه عزیز از هرکاری لذت‌بخش‌تر است. بچه که بودم، عزیز صبح‌ها می‌آمد خانه‌مان و من را که تک و تنها در خانه خواب بودم بغل می‌کرد که ببرد خانه خودشان. بهترین بخش خوابم هم خواب سبکی بود که در آغوش عزیز و درحالی که سرم روی شانه‌اش بود می‌رفتم. عزیز می‌فهمد باید حتماً بروم و راضی می‌شود. -پس خیلی مواظب باش. چادرم را از جالباسی برمی‌دارم و درحالی که به حیاط می‌روم، آن را روی سرم می‌اندازم: -چشم. حواسم هست عزیز. قدم تند می‌کنم به سمت پارک و روی یکی از نیمکت‌ها می‌نشینم. بعد از چند دقیقه لیلا می‌رسد و می‌گوید همراهش سوار یک ون سبزرنگ شوم، مثل همان ونی که شب شام غریبان سوارش شدیم. لیلا همراهم را می‌گیرد و باتری‌اش را درمی‌آورد. دیگر عادت کرده‌ام به این حساسیت‌ها و ملاحظات امنیتی. این بار ون راه می‌افتد و وقتی از لیلا درباره مقصد می‌پرسم، جواب سربالا می‌دهد. تقریبا نیم‌ساعت در راهیم تا در حیاط یک خانه از ون پیاده می‌شویم؛ فکر کنم از همان خانه‌هایی باشد که لیلا و همکارانش به آن‌‌ها می‌گویند خانه امن. قبل از ورود، خانمی بازرسی بدنی‌ام می‌کند، کیفم را می‌گیرد و وارد می‌شویم. از پله‌ها بالا می‌رویم و لیلا در راه می‌گوید: -کارشناس پرونده قبول کرد منصور و ستاره رو برای چند دقیقه ببینی! سر جایم می‌ایستم و خشکم می‌زند. اصلاً آمادگی‌اش را نداشتم. نمی‌دانم چه بگویم. چه حسی باید داشته باشم؟ نمی‌دانم. اما هرچه باشد، این فرصت بعید است دیگر پیش بیاید. باید همین الان هرچه می‌خواهم را از خودشان بپرسم. لیلا برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند: -پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه! به یک سالن می‌رسیم و مرصاد را می‌بینم که با تکیه بر عصا و پای آتل‌بندی شده منتظرمان ایستاده است. با دیدنش، داغ ارمیا برایم تازه می‌شود و چهره در هم می‌کشم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 163 زیر لب سلام می‌کند و می‌گوید: -با این که هردونفرشون ممنوع‌الملاقات بودن، اما فکر کردم بهتره یه ملاقات چنددقیقه‌ای باهاشون داشته باشید. حتماً خودتون می‌دونید از این ماجرا کسی نباید چیزی بدونه. -بله. کنار مرصاد، دو در ضد صدا هست که یکی از درها باز می‌شود و لیلا به من می‌گوید وارد شوم، اما کسی دنبالم نمی‌آید. در پشت سرم بسته می‌شود و مقابلم، ستاره را می‌بینم که روی یک تخت دراز کشیده است و ساعدش را روی پیشانی گذاشته. نفرت در جانم شعله می‌کشد و نفس عمیقی می‌کشم تا آرام باشم و بتوانم فکر کنم. ستاره ساعدش را از پیشانی برمی‌دارد و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد. بعد با حالت تحقیرآمیزی می‌گوید: -به به! منتظر بودم بیای. از کِی اطلاعاتی شدی که من نفهمیدم؟ جوابش را نمی‌دهم. مطمئنم الان دارد به خودش لعنت می‌فرستد که چرا در همان عراق من را نکُشت. می‌گویم: -مامان و بابام رو تو کُشتی، نه؟ صدای قهقهه چندش‌آورش بلند می‌شود: -آره من کشتم! خب که چی؟ -چرا؟ -چون باید می‌مُردن. همه شما مسلمونا باید بمیرید. دیدی که، ارمیا و رفیقشم با دستور من کشته شدن. تو هم باید بری قبر خودتو بکنی. خودت و رفیقای سپاهیت همه‌تون ول معطلید. دیر یا زود، همه‌تون رو می‌کشیم. می‌دانم این‌ها را می‌گوید که اعصابم را بهم بریزد. فرصت کمی دارم، باید مدیریتش کنم و سوالم را بپرسم: -بین تو و بابای من چی بوده؟ از خشم سر جایش می‌نشیند و به طرفم خیز برمی‌دارد. ناآرام اما عمیق نفس می‌کشد و می‌گوید: -چیزی نبود! یوسف عددی نبود که بین ما دوتا بخواد چیزی باشه. یوسف فقط یه احمق بود که با خریتش خودش و زنشو به کشتن داد! با این طور حرف زدنش می‌خواهد به زخمم نمک بپاشد، اما کلمات انقدر لرزان و آشفته از دندان‌های به هم قفل شده‌اش خارج می‌شوند که حتم دارم خودش هم از یادآوری ماجرایی که با پدرم داشته می‌سوزد. صدایم را بالا می‌برم: -درست حرف بزن! ناگاه به طرفم می‌جهد و دستش را بالا می‌برد تا بزندم. همزمان با اولین حرکتش، صدای باز شدن در را از پشت سرم می‌شنوم و قدم‌های تند دونفر را که حتماً آمده اند جلوی ستاره را بگیرند. پاهایم را روی زمین می‌فشارم و محکم سرجایم می‌ایستم، و تنها با یک دست به کسانی که پشت سرم هستند علامت ایست می‌دهم تا جلو نیایند. ستاره به من رسیده است اما دستش در هوا مانده؛ شاید چون با تمام خشم و جسارتی که از خودم سراغ دارم به چشمانش خیره شده‌ام. خدا شاهد است تمام مدتی که ستاره را به عنوان مادرم می‌شناختم، یک بار هم صدایم را برایش بلند نکردم و حتی در چشمانش خیره نشدم. اما حالا ستاره قاتل مادرم است و از آن بدتر، دشمن خونی کشورم. ستاره تندتند نفس می‌کشد. بلند می‌گویم: -چیه؟ بزن دیگه! حق داری، منم جای تو بودم از این که بعد این همه سال لو برم حسابی می‌سوختم. صدای مردی از پشت سرم می‌آید که: -ممکنه بهتون آسیب بزنه خانم. برنمی‌گردم که پشت سرم را نگاه کنم، اما می‌گویم: -بذار بزنه ببینم چکار می‌خواد بکنه؟ می‌خواد منم مثل مامان و بابام بکشه؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 164 ستاره دستش را پایین می‌آورد. صورتش سرخ شده اما حالت تهاجمی چند لحظه قبل را ندارد. می‌گویم: هرچی رشته بودی پنبه شد، نه؟ دیگه لازم نیست بگی چرا بابام رو شهید کردی. خودم فهمیدم. دم بابا یوسفم گرم که یکی مثل تو رو چزوند. ناگاه از اعماق جانش جیغ می‌کشد: کثافتا... عوضیا... لعنتیا... رویم را از ستاره و حال زارش برمی‌گردانم. دوست دارم روی زمین بنشینم و بلند گریه کنم، اما وقت شکستن نیست. دیگر با ستاره کاری ندارم، همانطور که او هم حواسش به من نیست و روی تخت نشسته و زار می‌زند. دیدن حال ستاره بهمم ریخته است. قبلاً عاشقانه دوستش داشتم. اصلاً اگر خودم را وارد این ماجرا کردم بخاطر او بود، اما تمام این مدت، از من متنفر بوده است. با حالی خراب از اتاق بیرون می‌آیم و لیلا را می‌بینم که با نگرانی نگاهم می‌کند. هیچ نمی‌گویم تا خودش به حرف بیاید: حالت خوبه؟ می‌خوای برسونمت خونه؟ -نه. گفته بودی قراره عمو منصور رو هم ببینم. -اگه الان حالت خوب نیست بذاریم برای یه دفعه دیگه. -خوبم. مرصاد از اتاق کناری بیرون می‌آید و به من و لیلا می‌گوید: خیلی خب، بریم. نفس عمیقی می‌کشم تا خون دوباره در رگ‌هایم به جریان بیفتد و بتوانم سوالاتی که از منصور دارم را در ذهنم حلاجی کنم. یک طبقه بالاتر می‌رویم و دوباره دری مانند در اتاق ستاره. قبل از این که وارد اتاق شویم، به لیلا می‌گویم: امروز توی زیرزمین خونه‌مون چندتا جزوه و کتاب از سازمان منافقین پیدا کردم. نمی‌دونم مال کیه، اما حدس می‌زنم مال عمو منصور باشه. لیلا اخم می‌کند و می‌پرسد: چطور؟ -بین کتابا چندتا برگه بود که خط منصور توش بود. توی کیفمه که دم در تحویل گرفتین. مرصاد به مامور کنار دستش می‌گوید کیفم را بیاورند و رو به من می‌کند: می‌تونید درباره اون برگه‌ها هم ازش بپرسید! ماموری کیفم را تحویلم می‌دهد. کتاب‌ها را از کیف درمی‌آورم و به لیلا می‌دهم. مرصاد می‌گوید: راستش درخواست خود منصور بود که شما رو ببینه. در این فکرم که چرا منصور باید بخواهد من را ببیند که در باز می‌شود و باز هم تنها وارد اتاق می‌شوم. منصور پشت میزی نشسته است و با شنیدن صدای باز شدن در، سرش را بالا می‌آورد. چند ثانیه فقط نگاهش می‌کنم. از دیدن منصور بیشتر منزجر می‌شوم، چون منصور عضوی از خانواده بود. از ما بود، خیانت کرد. ستاره اگر قاتل است، دشمنش را کشته اما منصور برادرش را. منصور لب باز می‌کند: راسته که تو باهاشون همکاری کردی؟ جواب نمی‌دهم. منتظرم اثری از شرمندگی و خجالت در چهره‌اش ببینم، اما دریغ! نفس می‌گیرم و می‌گویم: من شما رو طور دیگه‌ای می‌شناختم... پوزخند می‌زند: حالا درست شناختی! -تو هم جریان ترور پدر و مادرم رو می‌دونستی؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 165 می‌خندد و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: -معلومه! وقتی ستاره بدونه، یعنی منم می‌دونم. وقتی منصور آرام است، یعنی من هم باید آرام باشم وگرنه می‌بازم. می‌گویم: -یوسف برادرت نبود؟ به صندلی تکیه می‌زند و با پررویی تمام می‌گوید: -یه چیزایی هست که از برادری هم مهم‌تره. وسط حرفش می‌پرم: -مثلا سازمان مجاهدین خلق؟ منصور یکه می‌خورد و نمی‌تواند تعجبش را پنهان کند. نوبت من است که پوزخند بزنم: -همین امروز توی یکی از کمدای زیرزمین پیداشون کردم. کتابا و جزوه‌هات رو، همراه لیست‌های تروری که پر کرده بودی. اسم مادر و داییم هم اونجا بود. لبش را می‌گزد و به دستانش خیره می‌شود. ادامه می‌دهم: -واقعا انتظار نداشتم یه آدم انقدر نامرد باشه. لبخندی کج روی لبانش می‌نشیند و می‌گوید: -می‌تونی بگی نامرد، خائن، جاسوس، منافق، هرچی دلت می‌خواد. آره! من عضو مجاهدین خلق بودم. یوسف و طیبه رو من و ستاره کُشتیم، همراه همه اون بدبختایی که توی اون اتوبوس بودن. الانم پشیمون نیستم. خب هر جاسوسی یه تاریخ مصرف داره. تاریخ مصرف منم تموم شده. مهم اینه که مثل من، هنوز خیلی‌ها هستن که پاشونو روی گلوی رژیم ایران فشار بدن! حجم نامردی و خیانت منصور خیلی بیشتر از ستاره است، انقدر که چند لحظه نفسم را در سینه حبس کند. بعد از چند لحظه می‌گویم: -تاریخ مصرف اونام زود تموم می‌شه. قهقهه می‌زند و می‌گوید: -هنوز خیلی کوچیک‌تر از اونی که این چیزا رو بفهمی. -شاید. اما اینو می‌فهمم که الان اسرائیله که داره گلوش فشرده می‌شه، نه جمهوری اسلامی. باز هم می‌خندد. می‌گویم: -چرا می‌خواستی منو ببینی؟ -می‌خواستم باهات حرف بزنم. نه این که عذاب وجدان داشته باشم، اما حالا که از خودت عرضه نشون دادی، فکر کردم حقت باشه یه چیزایی رو بدونی. راستش با این که ازت متنفرم اما از جربزه‌ت خوشم اومد. عین یوسفی. با ناخنم روی میز ضرب می‌گیرم و منتظر نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -ستاره عضو سازمان نبود، اما بی‌ارتباط با بچه‌های سازمانم نبود. همون اولی که ستاره برای یوسف تور پهن کرد، همدیگه رو می‌شناختیم. قرار بود بعد این که یوسف تخلیه اطلاعاتی شد، کله‌پاش کنیم و با هم ازدواج کنیم. اما خب، یوسف یه‌دندگی کرد و نشد. در نتیجه حذفش کردیم. به همین راحتی؟ حدود بیست نفر آدم بی‌گناه را کشته است و با آرامش تمام به چشمانم خیره شده و می‌گوید حذفش کردیم! خیلی دوست دارم همین الان بلند شوم و دست پیچ خورده ام را در دهان منصور خورد کنم اما می‌پرسم: -الان اینا رو می‌گی به ضررت نیست؟ شانه بالا می‌اندازد: -این حرف‌ها بیست-سی سال پیشه. پرونده‌های این ماجرا مختومه شدن، دوباره باز شدنشون هم فرقی برای من نداره. گفتم که، تاریخ مصرف من گذشته. -یعنی الان می‌خوای حرف بزنی و همه چیز رو بهشون بگی؟ با حالت خاصی نگاهم می‌کند، نگاهی که هیچ‌وقت از منصور ندیده بودم. نفرتی توام با تحسین، و شاید کینه‌ای قدیمی. بعد از چند ثانیه می‌گوید: -تا قبل این که بفهمم تو هم با اونا همکاری می‌کردی، مطمئن بودم نباید چیزی بگم. اما وقتی فهمیدم تربیت ستاره جواب نداده، به این فکر افتادم که توی تصمیمم تجدید نظر کنم. -چطور؟ -باورم نمی‌شد توی خونه خودم نفوذی داشتم! -منم باورم نمی‌شد! باز هم قاه‌قاه می‌خندد. ساکت نگاهش می‌کنم؛ هنوز باورم نشده چنین آدمی با این عناد و دشمنی، بخواهد با اطلاعات ایران همکاری کند. می‌گویم: -ببینم، برای چی اون لیست‌های ترور رو ندادی به مافوقت؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 166 -چون از سازمان اومدم بیرون! بعد از چند لحظه مکث، چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: -ببین، من اگه عضو سازمان شدم فقط برای اون بازه زمانی بود. اگه بیرون نمی‌اومدم، الان داشتم با عقاید گندیده خودم توی کمپ اشرف و تیرانا می‌پوسیدم. خیلی احمقانه است که یک نفر خودش هم بداند عاقبتش چیست اما باز هم باز هم به کارش ادامه دهد! می‌پرسم: -خب الانم که دستگیر شدی و به قول خودت تاریخ مصرفت تموم شده! چه فرقی کرد؟ -من اگه دستگیرم نمی‌شدم و فرار می‌کردم، سوخت رفتنم مساوی بود با تموم شدنم. دنیا همینه. اما چیزی که مهمه، اینه که من توی مجاهدین خلق ابدا نمی‌تونستم این ضربه‌هایی که تا الان به ایران زدم رو بزنم. -یعنی فقط می‌خواستی به جمهوری اسلامی ضربه بزنی؟ همین؟ شانه بالا می‌اندازد و می‌خندد: -آره، همین. نوبت من است که به حماقتش بخندم. مشکل یک نفر با جمهوری اسلامی چه می‌تواند باشد؟ نمی‌دانم. وقت پرسیدن سوال دیگری‌ست که ذهنم را درگیر کرده: -ببینم، شماها که انقدر از پدر و مادرم کینه داشتین چرا من رو نگه داشتید؟ می‌گوید: -ستاره می‌خواست انتقامش رو کامل کنه. می‌خواست تو بشی همون چیزی که از یوسف انتظار داشت و نشد. البته، شرایط خانواده هم بی‌اثر نبود. باورم نمی‌شود تمام این مدت، هدف ستاره فقط انتقام بوده. یعنی تمام لحظاتی که مادر صدایش می‌زدم او داشته خودش را برای یک انتقام آماده می‌کرده؟ شک ندارم به ثمر ننشستن تلاش ستاره، حاصل دعای مادرم است. مادری که بی‌آن‌که بفهمم، برایم مادری کرده است. دیگر تحمل نشستن مقابل چنین آدمی را ندارم. جوابم را هم که گرفته‌ام. بلند می‌شوم و قبل از این که از اتاق بیرون بروم، منصور می‌گوید: -یادت باشه، توی این دعوا اگه بخوای طرف کسی رو بگیری تهش عاقبتت بهتر از من نمی‌شه. من و یوسف مقابل هم بودیم، توی دوتا خط فکری، الان اون مُرده و منم به همین زودیا می‌میرم. هردومون عمرمونو توی چیزی که فکر کردیم درسته گذاشتیم و براش تموم شدیم. اما من بهت پیشنهاد می‌دم تو فکر زندگی خودت باشی، طرفداری از این‌ور یا اون‌ور به دردت نمی‌خوره. مثل اکثر مردم باش، بی‌طرف و آزاد. تلخندی می‌زنم و می‌گویم: -می‌دونی چرا اینو بهم می‌گی؟ چون خودتم مطمئنی آدم بی‌طرف وجود نداره. یا حق، یا باطل. حالت سوم وجود نداره! درضمن، اونی که تموم شده تویی، نه بابای من. بالاخره موقع مرگ درکش می‌کنی! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 167 * دوم شخص مفرد مطمئن بودم یه شوک روانی می‌تونه ستاره رو به حرف بیاره؛ و واقعا هم همینطور شد. ستاره با دیدن خانم منتظری فهمید تمام سرمایه‌گذاریش توی این سال‌ها بی‌اثر بوده و هدر رفته؛ و واقعا داغون شد. یه جورایی مقاومتش شکست. گفتم کاری به کارش نداشته باشن تا گریه‌هاش رو بکنه، و می‌دونستم بعد از اون دیگه مثل قبل رفتار نمی‌کنه و خیلی راحت‌تر حرف می‌زنه. درباره منصور هم، آدم پیچیده‌‌ایه، قرار شد ابالفضل که از من کارکشته‌تره ازش بازجویی کنه. شبکه ستاره و منصور از هم متلاشی شده بود همه اعضا بازجویی شدن. جالبه که ستاره توی یکی از بازجویی‌هاش گفت: برام مهم نبود دخترها جذب شبکه‌م بشن و برام کار کنن. فقط می‌خواستم دیگه مسلمون نباشن. همین کافی بود. خیلی روی این جمله‌ش فکر کردم. این که فقط خواسته فکر زن‌ها و دخترای ایرانی رو خراب کنه، چون می‌دونسته اگه اون‌ها خراب بشن، یه جامعه خراب می‌شه. الان که فکرشو می‌کنم، پاشنه آشیل هر جامعه‌ای زن‌های اون جامعه‌اند. ظاهرا تاثیرگذاری کمی دارن، اما در واقع زن‌ها هستن که دارن جامعه رو اداره می‌کنن و نبض جامعه دستشونه. برای همینه که دشمن راه نفوذش رو از بین زن‌ها باز می‌کنه. خراب شدن یه مرد، هیچ وقت به اندازه خراب شدن یه زن به جامعه ضربه نمی‌زنه. این یه مسئله‌ایه که خود زن‌ها باید حلش کنن. امثال من نهایتا بتونیم باندهایی مثل باند ستاره رو دستگیر کنیم، اما تا وقتی خود زن‌ها نخوان، ریشه امثال ستاره زده نمی‌شه. اما یه سوال دیگه هست که هنوز گوشه چشمم چشمک می‌زنه؛ اونم ماجرای منصور و تصادف اتوبوسه. چطوریه که منصور تونسته این همه وقت، ارتباطش با سازمان منافقین رو پنهان کنه و کسی نفهمه؟ بیشتر سرشاخه‌ها و خونه‌های تیمی منافقین توی دهه شصت دستگیر و بازجویی شدن، اما کسی به اسم منصور نرسیده! اصلا منصور با کی همکاری کرده برای دستکاری اتوبوس؟ باید برم قاضی پرونده اتوبوس رو پیدا کنم و ببینمش... * ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 168 تمام شب را به منصور و ستاره فکر کردم و این که چطور توانسته‌اند اتوبوس پدر و مادرم را دستکاری کنند. هرطور فکر کردم، دیدم محال است در همان دهه شصت، سپاه در بازجویی‌ها و تحقیقاتش به نام منصور نرسیده باشد. انقدر ذهنم را زیر و رو کردم تا یکی از آشناهای ستاره را در ایران پیدا کنم، و آخرش به یونس رسیدم. یونس تنها دوست ستاره است که هنوز در ایران است و دستگیر نشده؛ دوست قدیمی ستاره و حانان. و حالا هم دارم پرسان‌پرسان و با فشار آوردن به حافظه‌ام، دنبال باشگاه قدیمی‌اش می‌گردم که امیدوارم هنوز همانجا باشد. آخر کوچه، بنرهای بزرگ باشگاه را می‌بینم. باشگاه رزمی پسرانه ای که یک در باریک دارد و پله می‌خورد به سمت پایین. وقتی من اینجا می‌آمدم، این همه بنر دور و برِ در باشگاه نبود. در را تازه رنگ کرده اند و یک تابلوی نئون هم بالای در زده اند. در آستانه در می‌ایستم و پایین را نگاه می‌کنم. صدای فریاد مربی هنرجویان شنیده می‌شود و پیداست که تمرین دارند. با تردید از پله‌ها پایین می‌روم و به در سالن می‌رسم. بوی عرق و ابرهای تاتمی‌ها زیر بینی‌ام می‌زند و چهره در هم می‌کشم. یاد همان روزی می‌افتم که اولین بار با ستاره آمدم. خاطرات ارمیا برایم زنده می‌شود و لب می‌گزم. صدای مردی من را به خودم می‌آورد: ببخشید خانم، با کی کار داشتید؟ خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌گویم: -با یه آقایی به اسم یونس. می‌شناسیدشون؟ چهره مرد درهم می‌رود و بعد از چند لحظه فکر کردن می‌گوید: -آقا یونس رو می‌گید که صاحب اینجان؟ خوشحال می‌شوم که هنوز هست و می‌شود پیدایش کرد. تایید می‌کنم و مرد جواب می‌دهد: -شما چکارشون دارید؟ -یکی از شاگردای قدیمشونم. مرد چشمانش را ریز می‌کند و می‌پرسد: -شما شاگردشون بودید؟ حوصله سیم‌جیم‌هایش را ندارم. می‌گویم: -بله. می‌شه بگید کجان؟ با تعجب ابرو بالا می‌دهد و بعد می‌گوید: -رفتن جایی، یه ربع دیگه می‌آن. روی نیمکت‌های گوشه سالن می‌نشینم و منتظر می‌شوم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 169 هوا دم دارد، مثل همان وقت‌هایی که با ارمیا تمرین می‌کردیم. تمام پسربچه‌ها را ارمیا می‌بینم. چقدر جایش خالی‌ست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سال‌هایی که آلمان بود و از هم دور بودیم. پیامرسانم را باز می‌کنم و سراغ پیام‌های ارمیا می‌روم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم می‌دوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش می‌نویسم: سلام بی‌معرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس. پیام فقط یک تیک می‌خورد و می‌دانم این تیک هیچ‌وقت دوتا نمی‌شود. دوباره می‌نویسم: دلم برات خیلی تنگ شده. وقتی به خودم می‌آیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی می‌بینم. اشک را از صورتم پاک می‌کنم و مرد را می‌بینم که با پیرمردی صحبت می‌کند: -یه خانمی اومده می‌گه با شما کار داره! -نگفت چکار داره؟ -نه. گفت از شاگردای قدیمتونه. اونجا نشسته. پیرمرد به طرفم برمی‌گردد و عمویونس را می‌بینم که موهایش سپید شده و صورتش چروک برداشته. ازجا بلند می‌شوم. مطمئن نیستم من را به خاطر بیاورد. حالا دیگر به من رسیده است. حس می‌کنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنهان می‌کند و می‌پرسد: -سلام خانم. با من کار داشتید؟ دوست ندارم بگویم اریحا هستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکه ریحانه‌ام. می‌گویم: -دخترعمه ارمیام. با دقت به صورتم خیره می‌شود. این نگاهش را دوست ندارم. سر به زیر می‌اندازم و یونس بالاخره من را می‌شناسد: -اریحا! چقدر بزرگ شدی! به سردی می‌گویم: -شما هم جاافتاده‌تر شدید. بلند می‌خندد: -یاد اون روزا بخیر. خیلی وقته ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبه؟ حتما اونم مردی شده برای خودش! تلخ می‌خندم. ارمیا مردی شده بود برای خودش... حالا که فکر می‌کنم خیلی مرد تر از مرد شده بود! یونس که می‌بیند جوابش را نمی‌دهم، می‌پرسد: -چیزی شده؟ چه کارم داشتی؟ -باید باهات حرف بزنم. یه مسئله مهمه که باید بگم. -درباره چی؟ -مفصله. احساس می‌کنم از آمدنم معذب است؛ اما اهمیت نمی‌دهم. داخل اتاق کوچکی که تابلوی مدیریت را سردرش زده اند می‌نشینیم. همان مرد جوانی که در ابتدا دیدم برایمان چای می‌آورد و قبل از رفتن، نگاه تندی به من می‌اندازد. نسبت به او حس خوبی ندارم. بی‌مقدمه می‌گویم: -می‌خوام هرچیزی که درباره گذشته ستاره و منصور می‌دونی رو بهم بگی. چشمانش گرد می‌شوند و با حالتی ساختگی می‌خندد: -یادمه مامانت رو خیلی دوست داشتی، به اسم صداش نمی‌زدی. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 170 هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب می‌دونی چی می‌گم! تعجبش بیشتر می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد: -پس بالاخره فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟ -نه. ارمیا بهم گفت. -خب تو که همه چیز رو می‌دونی. الان چی می‌خوای بهت بگم؟ با حالت جدی‌تری می‌گویم: -می‌خوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن که کسی نفهمید؟ چطوری منصور عضو مجاهدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟ جا می‌خورد؛ پیداست که انتظار نداشته بدانم ستاره در شهادت پدر و مادرم دست داشته. به لکنت می‌افتد: -چرا اینا رو از من می‌پرسی؟ -چون احتمال می‌دادم یه چیزایی بدونی، الان دیگه مطمئن شدم! سرش را پایین می‌اندازد و آه می‌کشد. بعد از چندثانیه می‌گوید: -به درک! باشه، همه چیز رو می‌گم. خسته شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البته از رابط‌های سازمان. حانان گفته بود عضو سازمان بشم، درحالی که اعتقادی به مبانی فکری‌شون نداشتم. نفس عمیقی می‌کشد و سر تکان می‌دهد: -منم مثل حانان در اصل یهودی‌ام. از حرفی که می‌زند نفسم می‌گیرد. با حیرت می‌پرسم: -چرا پنهانش کردی؟ -حانان گفت. گفت برای این که بتونیم ضربه بزنیم باید هویت اصلیمون رو پنهان کنیم. بعضی از خاندان‌های یهودی همین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلی‌هاشون دوتا اسم دارن؛ یه اسم عبری و یه اسم اسلامی. اسم عبری ستاره هم هداسا بود. لبم زیر فشار دندان‌هایم قرار گرفته و به زحمت می‌گویم: -خب ادامه بده! -من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بجز من و مافوقمون. منصور بهمون خبر می‌رسوند و آمار سپاهیا رو می‌داد، اما کسی نمی‌دونست این خبرا از کی می‌رسه بجز من و مافوقم. برای همین با دستگیری بچه‌ها منصور لو نرفت. مافوقم هم توی درگیری کشته شد. -تو چی؟ بقیه تو رو می‌شناختن، تو چرا لو نرفتی؟ -حانان قبل این قضایا بخاطر یه مسئله‌ای با یه هویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یه مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یه اسم جدید. -پس یونس اسم جدیدته، اسم قبلیت چی بود؟ -هورام اسم عبریمه، اما حمید صدام می‌کردن. کمی از چای می‌نوشد، اما من با وجود گلوی خشکیده‌ام نمی‌توانم چیزی بخورم. مشتاقم که باز هم بدانم: -درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟ چای در گلویش می‌پرد و چندبار سرفه می‌کند. لیوان را روی میز می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد: ازت معذرت می‌خوام اریحا... منو ببخش! مشامم بوی خون می‌گیرد و سینه‌ام می‌سوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامه می‌دهد: -من اون اتوبوس رو دستکاری کردم. حتی اون وقتی که تصادف کرد هم من پشت سرشون بودم. با حانان رفته بودیم که مطمئن بشیم کار درست انجام شده. نفرت عجیبی در سینه‌ام شعله می‌کشد. با تمام قدرت هوا را به سینه می‌کشم تا آرام بمانم. حالم را که می‌بیند می‌گوید: -حق داری منو نبخشی. حق داری همین الان تحویلم بدی به پلیس. برای منم بهتره! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کــلیـپـــــــــــــ عــاشـقــانـــہ اســمــــے حسن ❤️ تــقــدیــــــــمــــ نــگـــــــاه پـــرمــهـــرتــــــــون🌺🌺🌺🌺❤️❤️❤️❤️❤️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae