رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 167
*
دوم شخص مفرد
مطمئن بودم یه شوک روانی میتونه ستاره رو به حرف بیاره؛ و واقعا هم همینطور شد. ستاره با دیدن خانم منتظری فهمید تمام سرمایهگذاریش توی این سالها بیاثر بوده و هدر رفته؛ و واقعا داغون شد.
یه جورایی مقاومتش شکست. گفتم کاری به کارش نداشته باشن تا گریههاش رو بکنه، و میدونستم بعد از اون دیگه مثل قبل رفتار نمیکنه و خیلی راحتتر حرف میزنه.
درباره منصور هم، آدم پیچیدهایه، قرار شد ابالفضل که از من کارکشتهتره ازش بازجویی کنه. شبکه ستاره و منصور از هم متلاشی شده بود همه اعضا بازجویی شدن. جالبه که ستاره توی یکی از بازجوییهاش گفت: برام مهم نبود دخترها جذب شبکهم بشن و برام کار کنن. فقط میخواستم دیگه مسلمون نباشن. همین کافی بود.
خیلی روی این جملهش فکر کردم. این که فقط خواسته فکر زنها و دخترای ایرانی رو خراب کنه، چون میدونسته اگه اونها خراب بشن، یه جامعه خراب میشه. الان که فکرشو میکنم، پاشنه آشیل هر جامعهای زنهای اون جامعهاند. ظاهرا تاثیرگذاری کمی دارن، اما در واقع زنها هستن که دارن جامعه رو اداره میکنن و نبض جامعه دستشونه. برای همینه که دشمن راه نفوذش رو از بین زنها باز میکنه.
خراب شدن یه مرد، هیچ وقت به اندازه خراب شدن یه زن به جامعه ضربه نمیزنه. این یه مسئلهایه که خود زنها باید حلش کنن. امثال من نهایتا بتونیم باندهایی مثل باند ستاره رو دستگیر کنیم، اما تا وقتی خود زنها نخوان، ریشه امثال ستاره زده نمیشه.
اما یه سوال دیگه هست که هنوز گوشه چشمم چشمک میزنه؛ اونم ماجرای منصور و تصادف اتوبوسه. چطوریه که منصور تونسته این همه وقت، ارتباطش با سازمان منافقین رو پنهان کنه و کسی نفهمه؟ بیشتر سرشاخهها و خونههای تیمی منافقین توی دهه شصت دستگیر و بازجویی شدن، اما کسی به اسم منصور نرسیده! اصلا منصور با کی همکاری کرده برای دستکاری اتوبوس؟
باید برم قاضی پرونده اتوبوس رو پیدا کنم و ببینمش...
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 168
تمام شب را به منصور و ستاره فکر کردم و این که چطور توانستهاند اتوبوس پدر و مادرم را دستکاری کنند.
هرطور فکر کردم، دیدم محال است در همان دهه شصت، سپاه در بازجوییها و تحقیقاتش به نام منصور نرسیده باشد.
انقدر ذهنم را زیر و رو کردم تا یکی از آشناهای ستاره را در ایران پیدا کنم، و آخرش به یونس رسیدم. یونس تنها دوست ستاره است که هنوز در ایران است و دستگیر نشده؛ دوست قدیمی ستاره و حانان. و حالا هم دارم پرسانپرسان و با فشار آوردن به حافظهام، دنبال باشگاه قدیمیاش میگردم که امیدوارم هنوز همانجا باشد.
آخر کوچه، بنرهای بزرگ باشگاه را میبینم. باشگاه رزمی پسرانه ای که یک در باریک دارد و پله میخورد به سمت پایین. وقتی من اینجا میآمدم، این همه بنر دور و برِ در باشگاه نبود. در را تازه رنگ کرده اند و یک تابلوی نئون هم بالای در زده اند. در آستانه در میایستم و پایین را نگاه میکنم.
صدای فریاد مربی هنرجویان شنیده میشود و پیداست که تمرین دارند. با تردید از پلهها پایین میروم و به در سالن میرسم. بوی عرق و ابرهای تاتمیها زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم. یاد همان روزی میافتم که اولین بار با ستاره آمدم. خاطرات ارمیا برایم زنده میشود و لب میگزم. صدای مردی من را به خودم میآورد: ببخشید خانم، با کی کار داشتید؟
خودم را جمع و جور میکنم و میگویم:
-با یه آقایی به اسم یونس. میشناسیدشون؟
چهره مرد درهم میرود و بعد از چند لحظه فکر کردن میگوید:
-آقا یونس رو میگید که صاحب اینجان؟
خوشحال میشوم که هنوز هست و میشود پیدایش کرد. تایید میکنم و مرد جواب میدهد:
-شما چکارشون دارید؟
-یکی از شاگردای قدیمشونم.
مرد چشمانش را ریز میکند و میپرسد:
-شما شاگردشون بودید؟
حوصله سیمجیمهایش را ندارم. میگویم:
-بله. میشه بگید کجان؟
با تعجب ابرو بالا میدهد و بعد میگوید:
-رفتن جایی، یه ربع دیگه میآن.
روی نیمکتهای گوشه سالن مینشینم و منتظر میشوم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 169
هوا دم دارد، مثل همان وقتهایی که با ارمیا تمرین میکردیم. تمام پسربچهها را ارمیا میبینم. چقدر جایش خالیست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سالهایی که آلمان بود و از هم دور بودیم. پیامرسانم را باز میکنم و سراغ پیامهای ارمیا میروم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش مینویسم: سلام بیمعرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس.
پیام فقط یک تیک میخورد و میدانم این تیک هیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم: دلم برات خیلی تنگ شده.
وقتی به خودم میآیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی میبینم. اشک را از صورتم پاک میکنم و مرد را میبینم که با پیرمردی صحبت میکند:
-یه خانمی اومده میگه با شما کار داره!
-نگفت چکار داره؟
-نه. گفت از شاگردای قدیمتونه. اونجا نشسته.
پیرمرد به طرفم برمیگردد و عمویونس را میبینم که موهایش سپید شده و صورتش چروک برداشته.
ازجا بلند میشوم. مطمئن نیستم من را به خاطر بیاورد. حالا دیگر به من رسیده است. حس میکنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنهان میکند و میپرسد:
-سلام خانم. با من کار داشتید؟
دوست ندارم بگویم اریحا هستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکه ریحانهام.
میگویم:
-دخترعمه ارمیام.
با دقت به صورتم خیره میشود. این نگاهش را دوست ندارم. سر به زیر میاندازم و یونس بالاخره من را میشناسد:
-اریحا! چقدر بزرگ شدی!
به سردی میگویم:
-شما هم جاافتادهتر شدید.
بلند میخندد:
-یاد اون روزا بخیر. خیلی وقته ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبه؟ حتما اونم مردی شده برای خودش!
تلخ میخندم. ارمیا مردی شده بود برای خودش... حالا که فکر میکنم خیلی مرد تر از مرد شده بود! یونس که میبیند جوابش را نمیدهم، میپرسد:
-چیزی شده؟ چه کارم داشتی؟
-باید باهات حرف بزنم. یه مسئله مهمه که باید بگم.
-درباره چی؟
-مفصله.
احساس میکنم از آمدنم معذب است؛ اما اهمیت نمیدهم. داخل اتاق کوچکی که تابلوی مدیریت را سردرش زده اند مینشینیم. همان مرد جوانی که در ابتدا دیدم برایمان چای میآورد و قبل از رفتن، نگاه تندی به من میاندازد. نسبت به او حس خوبی ندارم.
بیمقدمه میگویم:
-میخوام هرچیزی که درباره گذشته ستاره و منصور میدونی رو بهم بگی.
چشمانش گرد میشوند و با حالتی ساختگی میخندد:
-یادمه مامانت رو خیلی دوست داشتی، به اسم صداش نمیزدی.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 170
هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب میدونی چی میگم!
تعجبش بیشتر میشود و نفس عمیقی میکشد:
-پس بالاخره فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
-نه. ارمیا بهم گفت.
-خب تو که همه چیز رو میدونی. الان چی میخوای بهت بگم؟
با حالت جدیتری میگویم:
-میخوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن که کسی نفهمید؟ چطوری منصور عضو مجاهدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟
جا میخورد؛ پیداست که انتظار نداشته بدانم ستاره در شهادت پدر و مادرم دست داشته. به لکنت میافتد:
-چرا اینا رو از من میپرسی؟
-چون احتمال میدادم یه چیزایی بدونی، الان دیگه مطمئن شدم!
سرش را پایین میاندازد و آه میکشد. بعد از چندثانیه میگوید:
-به درک! باشه، همه چیز رو میگم.
خسته شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البته از رابطهای سازمان. حانان گفته بود عضو سازمان بشم، درحالی که اعتقادی به مبانی فکریشون نداشتم.
نفس عمیقی میکشد و سر تکان میدهد:
-منم مثل حانان در اصل یهودیام.
از حرفی که میزند نفسم میگیرد. با حیرت میپرسم:
-چرا پنهانش کردی؟
-حانان گفت. گفت برای این که بتونیم ضربه بزنیم باید هویت اصلیمون رو پنهان کنیم. بعضی از خاندانهای یهودی همین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلیهاشون دوتا اسم دارن؛ یه اسم عبری و یه اسم اسلامی. اسم عبری ستاره هم هداسا بود.
لبم زیر فشار دندانهایم قرار گرفته و به زحمت میگویم:
-خب ادامه بده!
-من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بجز من و مافوقمون.
منصور بهمون خبر میرسوند و آمار سپاهیا رو میداد، اما کسی نمیدونست این خبرا از کی میرسه بجز من و مافوقم. برای همین با دستگیری بچهها منصور لو نرفت. مافوقم هم توی درگیری کشته شد.
-تو چی؟ بقیه تو رو میشناختن، تو چرا لو نرفتی؟
-حانان قبل این قضایا بخاطر یه مسئلهای با یه هویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یه مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یه اسم جدید.
-پس یونس اسم جدیدته، اسم قبلیت چی بود؟
-هورام اسم عبریمه، اما حمید صدام میکردن.
کمی از چای مینوشد، اما من با وجود گلوی خشکیدهام نمیتوانم چیزی بخورم. مشتاقم که باز هم بدانم:
-درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟
چای در گلویش میپرد و چندبار سرفه میکند. لیوان را روی میز میگذارد و چشمانش را میبندد: ازت معذرت میخوام اریحا... منو ببخش!
مشامم بوی خون میگیرد و سینهام میسوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامه میدهد:
-من اون اتوبوس رو دستکاری کردم.
حتی اون وقتی که تصادف کرد هم من پشت سرشون بودم. با حانان رفته بودیم که مطمئن بشیم کار درست انجام شده.
نفرت عجیبی در سینهام شعله میکشد.
با تمام قدرت هوا را به سینه میکشم تا آرام بمانم. حالم را که میبیند میگوید:
-حق داری منو نبخشی. حق داری همین الان تحویلم بدی به پلیس. برای منم بهتره!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 170 هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب میدونی چی میگم!
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 171
منظورش را از جمله آخر نمیفهمم اما میگویم:
-ادامه بده!
-با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو انداخت از اتوبوس بیرون که زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فهمیده بود ممکنه اتوبوس منفجر بشه.
به زحمت جلوی گریهام را گرفتهام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم میپرسم:
-چرا نیروهای امدادی انقدر دیر رسیدن؟
-اون جاده خلوت بود. کسی توی جاده نبود، فقط ما بودیم. حانان گفت صبر کنیم تا هوا یکم روشنتر بشه، بعد میریم خبر میدیم. میخواست مطمئن بشه کسی زنده نمونده. حتی خودش رفت توی اتوبوس و دور و برش رو چک کرد.
دندانهایم را به هم میفشارم و از جا بلند میشوم. حالم از بوی تعفن نامردیشان بههم میخورد. قدم تند میکنم که از اتاق خارج شوم. یونس پشت سرم میآید:
-صبر کن دختر! باید یه چیزی بهت بگم!
حالا به بیرون اتاق رسیدهایم. برمیگردم به سمت یونس و منتظر میشوم ببینم کدام افتخارش مانده که برایم نگفته؟ یونس عرق کرده و نفسنفس میزند.
ناگاه به کسی که احتمالا پشت سر من ایستاده نگاه میکند، نگاه کوتاهی آکنده از ترس و اضطراب. به تندی میگویم:
-دیگه چی میخوای بگی؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدای لرزانی میگوید:
-هیچی دخترم. فقط سلام به مامان و بابا برسون.
و صدایش را پایینتر میآورد:
-بعدا بهت میگم. خیلی مواظب باش.
بیخداحافظی از باشگاهش بیرون میزنم. داشتم در آن هوای گرفته و دم کرده خفه میشدم. نفس عمیقی میکشم و سوار ماشین میشوم. سرم را روی فرمان میگذارم و بغضم را رها میکنم. اجازه میدهم هقهق گریهام بلند شود.
حالا کمی آرامتر شدهام. یونس چه میخواست بگوید که نشد؟ چرا نگفت؟ چشمش به چه کسی افتاد که حرفش را خورد؟ اشکهایم را پاک میکنم و میخواهم راه بیفتم که برگه کاغذی روی برفپاککن ماشین میبینم. پیاده میشوم که کاغذ را بردارم. داخلش، با خط خرچنگقورباغهای نوشته: تا همینجاشم خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. فکر نکن همه چیز تموم شده. به موقعش حالتو میگیریم.
برای کسی که تا دم مرگ رفته و سردی لوله اسلحه را روی پیشانیاش حس کرده باشد، این تهدید چندان کارگر نمیافتد. با این وجود کاغذ را در کیفم میگذارم که به لیلا بگویم؛ چون نمیخواهم خطری متوجه عزیز و آقاجون شود.
به خانه که میرسم، دایی یا همان آقای شهریاری سابق را میبینم که گویا آمده بوده به من سر بزند. چه فرصت خوبی شد! شاید حرف زدن با او حالم را بهتر کند.
دایی محکم در آغوش میگیردم، به تلافی تمام وقتهایی که نامحرم حسابش میکردم. حالا معنای برخورد پدرانهاش را میفهمم. دونفری در حیاط مینشینیم و از او میخواهم درباره مادرم حرف بزند.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 172
-یکی از خصوصیات طیبه این بود که خودشو با شرایط وفق میداد. نق نمیزد. هیچ چیزی باعث نمیشد بیخیال هدفش بشه. توی هر شرایطی، مطالعهش سر جاش بود. توی سالهای جنگ، وقتی یه مدت رفته بودیم روستاهای اطراف اصفهان، نق نمیزد که اینجا امکانات نداره و سختمه و این حرفا. یه راهی برای خودش باز میکرد.
مثلا توی روستا که بودیم، به خانمها قرآن و احکام یاد میداد. با وجود سن کمش خیلی خوب کلاسداری میکرد. خیلی دوست داشت بیاد جبهه، اما نمیشد.
وقتی من و محمدحسین از جبهه میاومدیم، میبردمون توی اتاق و میگفت همه چیز رو مو به مو براش بگیم. همینطوری که تو الان منو نشوندی اینجا و گفتی از طیبه برات بگم! وقتی ما خاطراتمون رو میگفتیم، تندتند مینوشت و گاهی گریه میکرد.
نوشتههاش هست. راستی، میدونی تو خیلی شبیهشی؟
-چطور؟
-همین که جا نزدی، همین که ناامید نشدی و هدفت رو ول نکردی. این خیلی ارزشمنده.
همراهم زنگ میخورد. شماره نیفتاده است. با تردید جواب میدهم. بلافاصله بعد از این که میگویم «الو»، صدایی گرفته از پشت خط میگوید:
-من یونسم اریحا. خیلی وقت ندارم چیزی بگم. ببین، میتونی نیمساعت دیگه بیای پارک محلهتون؟ یه کاری هست که نمیشه پشت تلفن گفت.
کمی میترسم اما زیر لب میگویم:
-باشه!
صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. اصلا یونس شمارهام را از کجا آورده است؟ دایی حال نگرانم را از چهرهام میخواند که میگوید:
-کی بود؟
برای گفتن حرفم کمی مکث میکنم. چه بگویم؟ دایی ماجرا را کامل نمیداند. میگویم:
-یکی از دوستای ستاره بود. گفت برم پارک محل ببینمش. کارم داشت.
دایی لبخند میزند:
-الان دیگه هوا تاریکه عزیزم. بذار منم همراهت بیام. میرسونمت و میرم خونه.
-بچه که نیستم داییجون.
-میدونم. ولی دوست ندارم تنهات بذارم.
نمیدانم اگر یونس را ببیند چه فکری دربارهام میکند. یونس که پیرمرد است... مربی بچگیام هم بوده.
بهتر است سربسته برایش توضیح دهم که داستان نشود. در ماشین مینشینیم و میگویم:
-یه آقایی بود که وقتی بچه بودم به من و ارمیا رزمی یاد میداد. اسمش یونسه، از آشناهای قدیمی ستاره. صبح رفته بودم پیشش که ازش یه چیزی درباره ستاره بپرسم. الان نمیدونم چرا زنگ زده میگه کارم داره؟
دایی لبخند میزند و میگوید:
-پس خوب شد همراهت اومدم.
راست میگوید.
الان که او همراهم است آرامش بیشتری دارم. دایی در ماشین مینشیند و من پیاده میشوم. یونس را میبینم که نگران و مضطرب روی یکی از نیمکتها نشسته. مرا که میبیند، نگاهی به اطراف میاندازد. میرسم به چندقدمیاش. نمیدانم لرزش بدنش از ترس است یا سرمای پاییزی؟ با صدایی خفه و لرزان میگوید:
-حانان هنوزم آدم داره توی ایران، یکیشون منم. گفته حتی اگه یه نفرم مونده باشه، اونو میفرسته برای کشتن تو.
چشمانم سیاهی میرود. سعی میکنم آرام باشم و کلماتش را یکییکی تحلیل کنم. میپرسم:
-ببینم، اونوقت تو چرا اینا رو به من میگی؟ مگه آدمِ حانان نیستی؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 173
-ببین، من اگه اینا رو میگم، برای اینه که خسته شدم. یه عمر حانان و ستاره همه گندکاریا و آدمکُشیهاشونو گذاشتن به عهده من. نمیخوام این یکی رو انجام بدم. تهشم یا اطلاعات ایران منو میگیره، یا خودشون میکشنم. من پام لب گوره. به فکر خودت و خانوادهت باش!
-از کجا بدونم راست میگی؟
-دیگه راست و دروغ گفتن برام فایده نداره...
همان لحظه، نگاهش میرود به سمت دیگر خیابان. رد نگاهش را دنبال میکنم و به دو موتورسوار میرسم که نزدیک ماشین دایی پارک کردهاند. یونس داد میزند:
-خودشونن!
نگران میشوم که نکند بلایی سر دایی بیاورند. تا بخواهم قدمی به سمت دایی بردارم، صدای فریاد ایست میشنوم و روشن شدن موتورسیکلت.
دستی از پشت سر هلم میدهد و تنها کاری که از دستم برمیآید، این است که دستانم را ستون کنم تا با صورت زمین نخورم. سرم گیج میرود و دندههایم تیر میکشند. صدای رگبار گوشخراش گلوله در تمام فضای ذهنم میپیچد و فریادهای ممتد مردی که از عمق جان داد میزند: ایست!
صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچد و سرم را که بالا میآورم، پاهای مردی را میبینم که با تمام قدرت دنبال یک موتور میدود و همزمان اسلحهاش را آماده شلیک میکند. به سختی مینشینم تا دایی را ببینم.
دایی در ماشین نشسته و شوکزده و با چشمان گرد به طرف من نگاه میکند.
مردی مسلح کنار ماشین ایستاده و با دقت اطراف میپاید. کف دستانم میسوزد. خودم را از روی زمین بلند میکنم و با تکیه به درختی میایستم. الان فقط دایی مهم است. با دقت نگاهش میکنم، سالم سالم است.
میخواهد پیاده شود که مرد مسلح اجازه نمیدهد. کمی جلوتر از ماشین، دو موتورسوار زمین خوردهاند. موتورشان واژگون شده و چرخش هنوز میچرخد.
چند مرد مسلح بالای سرشان میرسند و بلندشان میکنند، دستبند به دستانشان میزنند و آنها را داخل یک سمند مینشانند. سمند میرود اما یکی از مردهای مسلح میماند و وقتی برمیگردد، میبینم مرصاد است.
از کجا پیدایش شد؟ به طرف من میدود اما نگاهش به چیزی پشت سر من است. یاد یونس میافتم. نکند فرار کرده باشد؟ پشت سرم را نگاه میکنم و اول از همه، خون پخش شده روی زمین را میبینم و بعد جنازه یونس را. دستانم را روی دهانم میگیرم و به درخت تکیه میدهم. مرصاد خودش را بالای سر یونس میرساند. دست روی گردنش میگذارد و گوش بر قلبش؛ اما مطمئنم قلب یونس دیگر نمیزند.
اگر یونس من را هل نمیداد، الان این پنج-شش تیر به من میخورد. پیرمرد بیچاره خودش را قربانی من کرد؛ شاید برای این که گناهانش بخشیده شوند.
مرصاد دستش را روی گوشش میگذارد و میگوید:
-مرکز یه آمبولانس بفرستید، یه جنازه داریم اینجا.
و درحالی که بلند میشود مردمی که جمع شدهاند را متفرق میکند. چشمش به من میافتد که دستم روی دهانم مانده و به درخت تکیه زدهام.
-حال شما خوبه خانم منتظری؟
فقط سرم را تکان میدهم. مغزم قفل است و هنوز خیرهام به جنازه یونس.
دوست دارم جیغ بزنم اما صدایم در نمیآید. این چندمین بار است که به چشم خودم مردن یک انسان را دیدهام؟ یاد یکی از اقوام میافتم که پزشک بود. همیشه میگفت وقتی ببینی که یک آدم بزرگ، با همه تواناییها و قدرتش میتواند در عرض چندثانیه بمیرد و به جسمی بیارزش و ناتوان تبدیل شود، تازه میفهمی بشر چقدر خرد و ضعیف است. و اگر بشر به عجز خودش پیببرد، زندگیاش تغییر خواهد کرد. شاید انسان بهتری بشود.
صدای مردانهای از پشت سر میگوید:
-ریحانه جان! عزیزم! خوبی؟
برمیگردم و دایی را میبینم. خودم را در آغوشش میاندازم و بغضم شکسته میشود. کاش آن وقتی که خودم جنازه ارمیا را در آمبولانس گذاشتم هم کنارم بود. من را در ماشین مینشاند و خودش با مرصاد حرف میزند. حتما مرصاد همه چیز را سربسته برایش میگوید...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 174
*
دوم شخص مفرد
اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمیذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرفهای خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار میکرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم.
هفته پیش تمام وقت فقط پلههای دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهمهایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوونهای منتظر حکم، حالم رو داغون میکرد. هرکدوم اینا میتونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. میتونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمیکشید.
شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم.
برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد.
یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیهالسلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا میکنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر میخواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمیره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمیشد.
هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد.
از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم میشد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو میدیدم. توی خیابون امام رضا(علیهالسلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارتهای قبل، دائم تو حرم بودی!
اصلا خوشت نمیاومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. میگفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم.
فقط تو بودی که قدر لحظهلحظه زیارتت رو میدونستی. از همون بچگیت، زیارتنامه خوندنت دل سنگ رو آب میکرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت.
امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و میخندی. خیلی خوشگلتر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا!
دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف میزدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در میزد.
اومد تو و بیمقدمه گفت:
-ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد میخواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچهدار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایهای یا نه؟
از حرفش خندهم گرفته بود:
-من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟
-تقصیر خودته. میخواستی زن بگیری.
بعد جدی شد و گفت:
-نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمیآد. پایهای؟
یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم:
-انشاءالله میآم!
ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت:
-مطمئنی؟
-آره.
-تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش.
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 175
پاییز 1398، اصفهان
آقاجون شمردهشمرده و با حوصله برای یوسف شعر میخواند و همزمان، برگهای خشک را گوشه حیاط جمع میکند. یوسف که تازه راه افتاده هم به حال خودش در حیاط میچرخد و حرفهایی میزند که فقط خودش معنیشان را میفهمد! انگار سعی میکند صداها و حروف را مانند آقاجون تقلید کند. از این که در محیط باز قرار گرفته و فضای بیشتری برای راه رفتن دارد کیف کرده؛ چون در آپارتمان هفتادمتریمان جای زیادی برای بازی ندارد. برای همین است که چند قدم تلوتلوخوران میرود، بعد به طرف من که روی تخت گوشه حیاط نشستهام برمیگردد، خودش را در دامنم میاندازد و از شادی جیغ میزند.
شنیده بودم حلالزاده شبیه داییاش میشود اما حیرتم آنجاست که چطور یوسف انقدر شبیه کودکی ارمیا شده، درحالی که من و ارمیا هیچ نسبت ژنتیکی و خونیای با هم نداریم؟ شاید دلیلش این باشد که قبل از به دنیا آمدن یوسف هم، زمان تنهاییام را با خاطرات ارمیا میگذراندم و عطر مزارش.
برای بار چندم پیامهایم را چک میکنم. آخرین پیامش، دوتا پیام آخری بود که دو شب قبل برایم فرستاد؛ اول فرستاد:«613.79» و کمی بعد هم «1341.300». این یعنی حالش خوب است و فقط سرش شلوغ است. دوست دارد با رمز به هم پیام بدهیم؛ یک رمز بین خودمان دوتایی. دلیل خاصی هم ندارد، دوست دارد. تمام پیامهایش همینطوری ست، یا رمز است، یا شعر! این حالتش را به من هم منتقل کرده است.
از دیروز صبح، خانهی بدون او خستهام کرد و آمدم خانه عزیز. همیشه همینطور است. خانه بدون او زود خستهام میکند. امروز صبح برایش پیام دادم:«با من بگو تا کیستی؟ مهری بگو، ماهی بگو/ خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی بگو!». منظورم فقط این بود که از حالش باخبرم کند. عادت کردهام با شعر خبر بگیرم.
خیرهام به پیام بیجواب و انقدر حواسم پرت است که صدای عزیز باعث میشود بفهمم یوسف نشسته روی زمین و با دستانش خاکها را شخم میزند. عزیز دارد حرص میخورد ولی آقاجون با خونسردی تمام میگوید: طوری نیست که. بچه باید خاکبازی کنه تا بزرگ شه.
یوسف را بغل میکنم و دستان کوچکش را زیر شیر حوض میشویم. جیغ میزند و میخواهد بازی کند. آقاجون خاکهای لباسش را میتکاند و دستانش را میشوید، بعد یوسف را از من میگیرد:
-این فینگیلی رو بدهش به من. بریم بازی کنیم بابا؟
یوسف میخندد. آقاجون زیر گلوی یوسف را میبوسد و خنده یوسف بیشتر میشود. آقاجون خوب بلد است با بچهها ارتباط برقرار کند و یوسف عاشق اوست.
هیچ چیز به اندازه دیدن نشاط آقاجون برایم خوشایند نیست. از بعد از به دنیا آمدن یوسف، خندههای عزیز و آقاجون عمیقتر شدهاند. یوسف مرهمی بود روی داغ فرزندی که بر دل آقاجون نشسته بود. آقاجون و عزیز با دیدن یوسفِ من، خاطراتشان با کودکیهای پدرم را زنده میکنند. انگار جوان شدهاند و برگشتهاند به همان سالها.
آقاجون از وقتی فهمید حکم منصور و ستاره اعدام است، تا یکی دو هفته بجز چند کلمه حرف نزد. شاید داشت با خودش فکر میکرد کجای کارش خراب بوده که منصور به اینجا رسیده.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 176
همان یکی دو هفتهای که آقاجون داشت از تمام زندگیاش حساب میکشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت.
این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم.
اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آنها نبود و نمیخواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوبارهشان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگیمان کم و بیش آرام شده است.
صدای زنگ در میآید و کمی بعد، عمو صادق وارد میشود. میتوانم از چهرهاش بخوانم چندان روبهراه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربهسر یوسف نمیگذارد و با یوسف بازی نمیکند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد.
میکشانمش یک گوشه و میپرسم:
-چی شده عمو؟
دستی میان موهایش میکشد و میگوید:
-نمیدونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریختهست. مگه اخبار رو ندیدی؟
منظورش آشوبهاییست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده.
میگویم:
-خب قبلا هم این چیزا بود. درست میشه.
کلافه میگوید:
-نه... نه. من نگران چیزِ دیگهم.
-چی؟
-نمیدونم. خودمم نمیدونم چمه. نگران سردارم.
-کدوم سردار؟
-حاج قاسم. نگران حاج قاسمم.
حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل میشناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست میشکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست.
به خودم و عمو دلداری میدهم و میگویم:
-نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمیشه.
میدانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است.
حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم. آیتالکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟
-چرا انقدر نگرانین؟
-شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاجآقات چه خبر؟
تعجب میکنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا میاندازم و به روی خودم نمیآورم نگرانم:
-نمیدونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟
-نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بستهس.
صدای گریه یوسف بلند میشود. عزیز صدایم میزند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمیایستد ناهار بخورد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 177
آقاجون صدایش میزند:
-وایسا بابا. کجا میخوای بری تو این اوضاع؟
عمو کفشهایش را میپوشد و میگوید:
-کار دارم. باید برم. با موتور میرم.
قبل از این که آقاجون حرف دیگری بزند، عمو رفته است. فقط آمد و روی شعله نگرانیهایم بنزین ریخت و رفت.
راستی گفتم بنزین! همان کلمهای که بهانه شد برای به آتش کشیدن بانکها و خانههای مردم. شنیدهام در همین اصفهان، یک کارگاه تولیدی را آتش زدهاند که کارگرانش همه زنان سرپرست خانوار و افراد کمتوان بودهاند.
من نمیدانم آنها که دارند از این آشوبها دفاع میکنند چطور رویشان میشود حرف دفاع از مردم ایران بزنند. یاد حرفهای صراف افتادم، آن شب در موسسه. وقتی داشت میگفت باید برای چندسال آینده نیروهایی تربیت کنند که به قول خودش، آنها را بریزند کف خیابان. این کارهایشان تلاش بیهوده است، مانند دست و پا زدن انسانی در حال مرگ. خودشان بهتر از هرکسی میدانند تمام شدهاند.
از وقتی عمو رفته است، یک چشمم به اخبار تلوزیون است و چشم دیگرم به پیامها. یوسف هم انقدر دورم چرخید که حوصلهاش سر رفت و خوابش برد.
ساعت حدود چهار است که همراهم زنگ میخورد. شمارهای که میافتد آشناست. امیدوارانه تماس را وصل میکنم بلکه خودش باشد، اما صدای ناآشنای مردی امیدم را به دلهره تبدیل میکند:
-سلام. خانم منتظری؟
-بفرمایید.
-ابراهیمیام. دوست حاجآقاتون.
تازه صدایش را میشناسم. اضطرابم بیشتر میشود و به سختی میگویم:
-چیزیش شده؟
-چیز خاصی که نشده... فقط... یکم ناخوشه.
از جایم بلند میشوم و صدایم را بالاتر میبرم:
-یعنی چی؟
-باور کنین هیچی نیست. خودش بهم گفت بهتون خبر بدم.
-مگه خودش نمیتونست زنگ بزنه؟ اصلا الان کجاست؟
-خوبه، فقط الان خوابیده. بیمارستان صدوقیایم. چیز خاصی نشده.
دیگر حرفهایش را نمیشنوم که دارد دلداریام میدهد. خداحافظی میکنم و پریشان در اتاق میچرخم. یوسف برعکس من آرام خوابیده است. خوش به حالش. هیچ چیز از اتفاقات اطرافش نمیداند.
عزیز حالم را میبیند و دلیلش را میپرسم اما خودم هم نمیفهمم چطور جواب میدهم. وقتی به خودم میآیم که دارم آماده میشوم بروم بیمارستان.
عزیز اعتراض میکند:
-نمیشه بری که! همه خیابونا بستهس.
اما الان از آسمان سنگ هم ببارد نمیتوانم اینجا بمانم. میگویم:
-تا میرم و میآم یوسف پیش شما باشه.
عزیز میفهمد نمیتواند منصرفم کند. یک گاز ملایم از لپهای نرم و پنبهای یوسف میگیرم و از اتاق بیرون میروم. تلاشهای آقاجون و عزیز برای منصرف کردنم بینتیجه میماند و سوار ماشین میشوم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 178
سعی میکنم از کوچههای فرعی بروم چون میدانم خیابانهای اصلی بستهاند. همین دیروز آقاجون مجبور شده بود از احمدآباد تا اینجا را پیاده بیاید؛ چون نه اتوبوسی در کار است و نه ماشینها میتوانند راحت تردد کنند. دایی هم میگفت چهار، پنج ساعت در ترافیک بزرگمهر مانده است.
باید وارد خیابان هشتبهشت شوم، اما در ورودی خیابان، چند نفر شاخههای خشکیده درختان را آتش زدهاند و راه را بستهاند. مردی از ماشینش پیاده شده و با یکی از مردها بحث میکند که بچهاش مریض است و اجازه دهند رد شود، اما بیفایده است. همان چند جوان که سنی هم ندارند، خیابان را بند آوردهاند. یک موتور هم وسط خود خیابان هشتبهشت پارک کردهاند که کسی رد نشود. مردم در ماشینهایشان نشستهاند و با وحشت به جوانها نگاه میکنند. در دست یکی از جوانها یک چماق است و ایستاده وسط خیابان به نظام بد و بیراه میگوید.
طوری خط و نشان میکشد که کسی جرات ندارد جوابش را بدهد. به همین راحتی، پنج، شش جوان کم سن و سال و بدون سلاح، توانستهاند یک خیابان را بند بیاورند و جلوی آنهمه آدم بایستند.
دلیلش هم ساده است: ترس. به قول شهید آوینی: قلمرو حاکمیت شیطان، ضعف و ترس انسانهاست. و تو نیز اگر میخواهی جهان را از کف او خارج کنی، نباید بترسی.
جوانها مردی که داشت برای باز شدن راه التماس میکرد را دوره میکنند و تهدید میکنند که اگر خفه نشود خودش را با ماشینش آتش میزنند. مرد میترسد و دور میزند تا از میان کوچهها، راهی برای خودش باز کند. قبل از رفتن، سرش را از پنجره ماشین بیرون میآورد و با صدای بغضآلودی به جوانها میگوید:
-واگذارتون کردم به امام حسین(علیهالسلام).
همان جوان چماق به دست پوزخند میزند:
-حسین امام ما نیست، امام عرباست! ما ایرانیایم.
از حرف جوان خندهام میگیرد. راست گفت، کسی که امامش حسین(علیهالسلام) باشد راه را بر مردم نمیبندد. حسین علیهالسلام امام هر که باشد، امام او نیست. امام عربها هم نیست. حسین علیهالسلام امام آدمهای آزاده است، از هر قوم و نژاد و کشوری که باشند. اما مغز این جوانها را طوری با ارزشها و تفکرات جاهلی خشکاندهاند که به جای فهمیدن حق و حقیقت، به نژاد فکر میکند.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا