eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
وبه، با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه. وسط حرفش پریدم : _ ببخشید مامان ولی... من انتخابمو کردم.😊 پدرم خنده ی تمسخرآمیزی به مادرم زد و گفت : _هه... بیا... تحویل بگیر مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد پرسید : + خب کیه؟ ما میشناسیمش؟ _ نه مامان. شما نمیشناسین. تا بحال ندیدینش. میدونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنین. ولی من تصمیم خودمو گرفتم. دوباره شروع شد... ادامه دادم : _ من اتفاقی جایی دیدمش ولی بعدا فهمیدم خواهر دوستمه. الانم تنها انتخاب من برای ازدواج اونه.😊❤️👌 مادرم نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت : + بخدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره محمده شیرمو حلالت نمیکنم رضا! سرم را زمین انداختم. مادرم که فهمیده بود به هدف زده عصبانی شد و صدایش را بالا برد : + ای خدا... من چیکار کردم که انقدر باید از دست این پسر و کاراش حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن منو نگاه کن، برای اولین بار و آخرین بار دارم میگم این پنبه رو از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم. والسلام.😠✋ بلند شد و از اتاقم بیرون رفت... پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد😏 اتاقم را ترک کرد. بغضم گرفته بود.😞😢 میدانستم تلاشم برای آنها بی فایده است. شمشیر را از رو بسته بودند. انگار دست به دست هم داده بودند... تا با انتخابم کنند...😣 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مدتی صبر کردم... بهار آمد و سال نو🌸🌱 آغاز شد. مجددا با خانواده ام درباره ی فاطمه❤️ حرف زدم. باز هم با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت.😔 تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم به خواستگاری فاطمه بروم. روز پنجم عید بود. به محمد زنگ زدم و اجازه خواستم. گفت خبر می دهد. فردایش زنگ زد. بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادرم می آیم. حس کردم میخواست قرار را به هم بزند، اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت.😒 روز قرار رسید... صبحش به آرایشگاه 💇♂رفتم و سر و ریختم را مرتب کردم. پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود. با خیال راحت آماده شدم. ☺️ کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم. کمی استرس داشتم. سر کوچه پارک کردم. بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ی ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی🍰 را از صندلی عقب برداشتم. آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم. دل توی دلم نبود. 😍💓زنگ زدم. محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد. موقع روبوسی خندید 🤗😘و در گوشم آهسته گفت : _«ماشالا خوشتیپ! »😁 مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم... محمد و مادرش یک طرف نشستند و من مقابلشان دو زانو نشستم. مادرش سر حرف را باز کرد و گفت : _ اون روز خیلی زحمتت دادیم پسرم. مارو رسوندی تا ترمینال. خدا خیرت بده.😊 + خواهش میکنم. وظیفم بود.☺️ _ محمد خیلی ازت تعریف می کنه. بارها ذکر خیرتو پیش ما گفته. من فکر می کردم با خانواده تشریف میارین. البته محمد گفته بود شاید تنها بیای. من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم. گفتم : + والا یکم درگیر بودن. حالا ایشالا بعدا مزاحمتون میشیم. _ انشاالله که خیره.😊 بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. محمد هم به بهانه ی بردن جعبه ی شیرینی پشت سرش رفت. بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️☕️☕️ وارد سالن شدند. محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم. نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود.🙈 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم. ☺️❤️ اندکی گذشت. نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم. هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می آید و فاطمه هم پشت سرش. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم. ☺️ سرم پایین بود و 🌸گلهای چادرش🌸 را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم. بعد از اینکه کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود. محمد سکوت را شکست و گفت : _ من توی این یک سالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم. با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای که فکر می کرد درسته . بنظرم این برای از همه چیز مهم تره. ولی به خودشم گفتم. که سر راهش قرار دارن خیلی زیادن.😊 مادرش خطاب به من گفت : + ببین پسرم محمد سربسته درباره ی شرایط زندگی و خانواده ی شما یه چیزایی به من گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستن و برای همینم امروز نیومدن. 😊وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیای حدس میزدم که نتونستی پدر و مادرتو راضی کنی. اینکه انقدر ج