که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
خودش را روی تختش انداخت...
درازکشید.ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.اما فکرها ذهنش را درگیر کرده بودند.
هر دودستش را زیر سرش گذاشت و باز فکر کرد.
به خودش!!..
به خانواده ای که زیادی با آنها تفاوت داشت!!..
به نبود آقابزرگ و خانم بزرگ در تمام مهمانی ها؟!..
به تفاوت عمده و بارز عمو محمد با پدرش و عمو سهراب!!؟..
به اینهمه بی تفاوتی پدرش و اینهمه تلاش مادرش برای آینده او؟!..
به حرف امروز حمید.!.
و چراهایی که هیچکدام جوابی نداشت. و باز هم فکرها به هیچ نتیجه ای نمیرسید!😑😣
_یوسف جان،... مادر..!!! یووسف
صدای مادرش بود..
که به در میزد و نگران بود از غیبت طولانی اش.از روی تخت بلند شد.با لبخند آرام در را باز کرد.
_جانم مامان.!چیزی شده؟!😊
+وا.... مادر یه ساعته چپیدی تو اتاقت که چی؟؟!! خب بیا خوش بگذرون مث یاشار مث همه.😕
مادرش صدایش را آرامتر کرد و گفت:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــڨ
💞قسمـــٺ #هفتم
مادر، صدایش را آرامتر کرد.
_من این مهمونی برا شناخت بیشتر برات ترتیب دادم.از فردا پس فردا که ارشد قبول بشی دیگه نمیبینمت.لااقل خیالم از زن گرفتنت راحت
میشه.😐
یوسف_ عجب...! پس برا زن گرفتن من این کارا رو میکنین.!؟نکنین مادر من.! بدبخت کردن من که مهمونی نمیخاد.😁
فخری خانم خندید.
_مادر فدای خنده هات.این حرفا چیه. بدبختی کدومه.یه دختر برات انتخاب کردم پنجه آفتاب. همونی که دوست داری.میدونم خوشت میاد.😌
با مادر از پله ها پایین رفتند..
_جدی مامان..! نکنه دختر مهتاب تو آسمونه.😜
پس گردنی مادر به او زد.😐
_من دارم جدی حرف میزنم.حالا یه نگاهی کن ببین خوشت میاد خبرم کن!
به پذیرایی رسیده بودند.دست به سینه ایستاد.
_اول شما بگو کی هست حالا تا ببینم.!😎
مادر باخنده گفت
_اوناهاش ببین خانواده شون کنار بابات
نشسته.😄
نیم نگاهی کرد.
_این که مهساست.واقعا که مامان.خب بگو مهسا.چرا میگی نگاه کنم!😕
_وا مادر من! تو میخای زن بگیری!! نباید یه نگاه کنی ببینی خوشت میاد یا نه!!؟درضمن، مهسا همونیه که دوست داری اول که میشناسیمش،آقای سخایی، پدرش، مرد خوبیه.تازه..!چادری هم که هس.! دیگه چی میخای!؟بخاطر تو نرفته انگلیس.!
_نه دیگه اینجا رو بد گفتین. چادری باشه #ولی_واماهم_داره!☺️
مادرش فقط حرص میخورد..
نمیدانست چطور باید دل پسرش را راضی کند.! قبلا هرچه میکرد تا سمیرا را بتواند برایش انتخاب کند راضی نبود.و حالا با اینکه مهسا، چادری شده بود اما، باز هم #نظرش فرقی نکرده بود.!
فخری خانم با ناراحتی رویش را برگرداند. و بسمت مهمانها رفت.😒
نقشه های مادرش را نقش بر آب کرده بود.
بسمت اکیپ پسرها میرفت، که مریم خانم زن عموسهراب او را صدا کرد.
_خوب شد یوسف اومدی. کجایی تو آخه؟؟!! بیا اینجا ببینم!
مریم خانم، سعی میکرد مدام دستش را بگیرد....!😥اما آنها را میشناخت. سعی میکرد لبخندش را حفظ کند.سریع دستش را در جیبش کرد.
_بفرمایید زن عمو
مریم خانم_بیا پیش ما، کارت دارم
بسمت عموسهراب رفت. دست داد. عمو سرش را کنار گوش یوسف برد.
_تا کی میخای خودتو بچپونی تو اتاقت. اصلا تو مهمونی نیستی هااا !! یه نگاه به یاشار کن یاد بگیر ازش خوب بلده چجوری معاشرت کنه!😏 کی میخای یه سر و سامونی به زندگیت؟؟!! ٢٨سالته عمو بچه که نیستی!😠
عمو بااخم صاف ایستاد.
خوب مزه کنایه هایشان را میدانست... سعی میکرد #باآرامش،#بالبخندوآرام جواب دهد.
_نه بابا.! این چه حرفیه عمو. هنوز خیلی مونده تا بدبختی من. دلتون میاد اخه😁
اخم های عمو باز نشد...
یوسف هم سکوت کرد. دلش کمی #همنشینی_وصحبت_گرم میخواست.😞
پدرش بی تفاوت تر از آن بود که خواهان همصحبتی با او شود.😔
یاشار هم بود و دوستانش😔
حمید هم سرگرم هم صحبتی با مهرداد بود.😔
علی هم تماس گرفته بود که عذرخواهی کند بابت نیامدنش.حیف شد علی نیست. وگرنه میتوانست با او، در این مهمانی خوش باشد.😔
کسی جز عمومحمد نمیشناخت که آشنا با روحیاتش باشد.😍✌️
از جمع عموسهراب جدا شد و خودش را به عمومحمد رساند...
عمومحمد او را گرم درآغوش پدرانه اش فشرد.😍🤗انقدر گرم حرف بودند که متوجه نشد همه بسمت مهمانخانه میروند. برای صرف شام.☺️
سالن مهمانخانه، از سه میز ناهارخوری ١٢ نفره تشکیل شده بود...میز اول را که حمید،مهرداد، یاشار و دوستانش نشستند. میز دوم و سوم را کنار هم گذاشتند تا بقیه باهم و خانوادگی شام را صرف کنند.
باعمو محمد بسمت میز خانوادگی رفت. که ناگهان حمید باصدای بلندی گفت:
_کجاا میری یوسف؟؟ 🗣 بابا بیا اینجا، اینجا جمع مجرداست.... بیخود دلتو خوش نکن کسی بهت زن نمیده! 😜
همه خندیدند...😀😃😄😁
فخری خانم از آن سوی میز بلند گفت:
_وا مادر این چه حرفیه، مگه بچم چشه! ؟
خاله شهین_اتفاقا یوسف #مایه_افتخاره حمید خان
حمید رو به یوسف