eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
..خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟ -سلام...ممنونم.... هیچی..😔گرفتاری پشت گرفتاری😐 . -چی شده؟ -وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه..😕😔 . -خب حالا چرا ناراحتید؟😟 -خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔 . -ببخشید منو...😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت _ببخشید منو...😞 . -خواهش میکنم...شما که کاری نکردید...شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...😒😓 -اخه یه چیزی شده 😕 -چ چیزی؟ -نمیدونم چجوری بگم بهتون😕 -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢 -نه نه...اصلا صحبت اون نیست... -خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه 😕 -راستش...🙈راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود☺️☝️ . بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧💓 صدای قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم...😨 با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه 😕 از استرس داشتم قبض روح میشدم . چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییی؟😧 من اصلا باورم نمیشه...😯مادر شما؟. چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟😳 . با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد ☺️👌 که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویی نبود🙈 ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم😊 زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...☺️مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅 . -چشم اقا مجید😊 . با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...😇 و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...😕 حداقل برای خانوادم احترام قائله...😐 حداقل برام نقش بازی نمیکنه...🙄 حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...😶 . راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکی برات ارزش قائله☺️ حی اینکه یکی دوستت داره...😍 اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد... اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم .☺️🙈 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . ❤️💓چند ماه بعد💓❤️ . بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری... بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم... و زینب خانم شد بانوی دل من😘❤️شد ملکه ی قصه های من☺💖 . منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود😎💰 . خدا رو هزار بار میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد😅🙈 و به جاش مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😍 . اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم به خاطر محبوب دل زینب شدن بود خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊☺️ 🏡خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.😍☺️ . در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی😊 رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم😌 دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت... به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...😊میخندیدیم...😁 هعییییی...هعییییی😅 . دیدم زینب زینب چادرش👑 رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت _اینکه حسرت خوردن نداره...😉بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقا مجید اگه منو گرفتی... 😜🏃♀ و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض😄 و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😍 زینب راست میگفت... باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور... نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت😎👌 . حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم...👌 بلکه یاد روز عقدم با مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅🙈 . 💔از زبان مینا💔 . . داشت غیر قابل تحمل میشد برام... 😞