رو کلید خونه ی ما 🔑رو از همسایه ی سمت چپی مون بگیر. یه در قهوه ایه بزرگه. من باهاشون هماهنگ میکنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه ی کنار جاکفشیه. از در رفتی تو سمت چپت یه اتاقه که میز مطالعه مون اونجاست. کشوی میزو باز کنی همون رو ورقه های پروژه رو سنجاق کردم گذاشتم. 📎📑فقط زحمت مرتب کردن نهاییش هم میفته گردنت. شرمندم. ایشالا برات جبران کنم.😊
_ این چه حرفیه؟ باشه حتما میرم. اتفاقا بچه ها هم نگران پروژه بودن. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه.😊
+ ممنون. خدا سایه ی پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم میگفت اومده بودی دم در خونه. اگه کار واجبی داری بگو؟
_ کار واجب... نه... حالا بعدا دربارهش حرف میزنیم.☺️
+ باشه داداش. پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ.
_ خداحافظ.
باران نم نم می بارید...☁️
آماده شدم و به سمت خانهشان حرکت کردم.
💨🚙کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم.🔑🚪 بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود...
وارد خانه شدم.
همه چیز مرتب و سرجایش بود. دور تا دور سالن پشتی های قرمزی چیده شده بود که رویش پارچه ی سفید سه گوش قرار داشت. از جا لباسی کنار در یک چادر سفید گلدار آویزان بود.🍃💎
نگاهی به عکس🌷پدر محمد🌷 انداختم.
وارد اتاقی شدم که محمد گفته بود. کیف چرمی قهوه ای محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت. یک کیف چرمی بنفش هم کنارش بود. حدس زدم باید کیف فاطمه باشد.☺️ کشوی میز را باز کردم. برگه های محمد درست همان رو بود. آنها را برداشتم. چند ورق از سنجاق جدا شده بود. دانه دانه از کشو بیرونشان آوردم. حدود ده دوازده تایی می شد.🖇🖇📑
مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دستخط محمد نبود.
برگه را بیرون آوردم و خواندم. معلوم بود که انتهای یک متن است.📝
✍{... و ما چون غباری در هوا معلق، دریغ از فهم حقیقت بادهایی که ما را به این سو و آن سو می برد. و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست. پس اگر چنان است که درد ها را تو می پسندی و زخم ها را تو میزنی، بی شک خود التیام دهنده و مرهمی.
الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...
آنان که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرامش می یابد، آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. }✍
برگه را پایین آوردم.
احساس می کردم دستخط فاطمه است.❤️ #خواستم بقیه ی متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم. دستم را به سمت کشو دراز کردم...
چند ثانیه #مکث کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشو را بستم.😥 #عذاب_وجدان مانعم شده بود. محمد به من #اعتماد کرده بود و من نباید از این اعتماد #سوءاستفاده می کردم.😓😔
اگر میدانست احساس من نسبت به خواهرش چگونه است هرگز از من درخواست نمی کرد به خانهشان بروم.😐
آن برگه را همراه بقیه ی کاغذها با خودم با خانه آوردم... چندین و چند بارجملاتش را خواندم.
"... و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست..."
این جمله انگار #حرف_دل من بود که در #قلم فاطمه جاری شده بود...
آنقدر جملاتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم...☺️
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_وچهار
بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت...
دی ماه بود❄️ و به پایان ترم نزدیک می شدیم. از جزوه ها عقب افتاده بود. بخاطر اینکه کمکش کنم بعد کلاس در کتابخانه باهم درس میخواندیم📚👌 و رفع اشکال می کردیم.
فشار درس ها زیاد بود. از طرفی هم غم از دست دادن پدربزرگش اذیتش می کرد. به همین خاطر درباره ی فاطمه🎀 هیچ حرفی نزدم تا فکرش بیش از این درگیر نشود.☺️
با نمرات به قول خودش ناپلئونی آن ترم را پاس کرد.😅 بعد از پایان ترم چند باری خواستم سر صحبت را باز کنم اما جرات نمی کردم. 😬
در این یک سالی که از دوستیمان می گذشت کم کم #ظاهرم،طرز #حرف_زدنم، #لباس پوشیدنم تحت تاثیر محمد قرار گرفته بود.😍👌
طبق معمول یک روز با هم سر خاک شهدا رفتیم... 🚶🌷🚶
هوا سرد شده بود. بعد از اینکه فاتحه خواندیم رو به من کرد و گفت :
_ راستی رضا. من یادم رفت بپرسم. اون شبی که پدربزرگم فوت کرد اومده بودی خونه ی ما؟ خواهرم میگفت دوستت با یه رنوی سبز اومده بود کارت داشت تا صبحم سر کوچه تو ماشین خوابید. چیکارم داشتی؟😊
+ راستش... اون شب یه مهمونی دعوت بودم. 😕بخاطر اینکه زیر بار مشروب خوردن نرفتم با عموم بحثم شد. 😐مجبور شدم از مهمونی بیام بیرون. خانوادمم خیلی شاکی شده بودن. جایی رو نداشتم برم. 😔بی اختیار اومدم سمت خونه ی شما که خواهرت گفت نیستی.😒
_ عجب....واقعا شرایط سختی داری. ولی مطمئن باش خدا اجر کارتو بهت میده.😊☝️
سعی کردم از فرصت استفاده کنم و بحث را به سمت فاطمه سوق بدهم. گفتم :
+ راستی من نمیدونستم تو خواهر داری. فکر می کردم تک بچ