✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_وهشت
✨جوشش خون
- حدود ساعت 8 شب بود که رفت بيمارستان 🏥... وقتي اومد بيرون🚶 رفتم سراغش ...
مطمئن بودم رفتنش اونجا يه ربطي به ماجراي مواد 🔥داشت ... هر چي بهش اصرار کردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به 🌸آقاي ساندرز🌸 بگه تا با اون بچه ها صحبت کنه ... و يه طوري قانع شون کنه که از اين کار دست بردارن ...😕
نمي دونست بايد چي کار کنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فکر مي کرد اگه بره پيش پليس چه بلايي ممکنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ 🌸ساندرز🌸 ... اما بدون اينکه چيزي بگه برگشت ...🙁
وقتي ازش پرسيدم چرا ...
هيچي نگفت ... فقط گفت ... 🌸آقاي ساندرز🌸شرايط #خاصي داره ... که اگر ماجرا درست پيش نره ممکنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست 🌸ساندرز 🌸به خاطر حمايت از کريس آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب ...🌃 من تا صبح☀️ نتونستم بخوابم ...
من خيلي کريس رو دوست داشتم ... خيلي ... 😞💔
مخصوصا از وقتي #عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم #دست_نيافتني شده ... #خوب تر از اين بود که مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ...😞💓
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو کاري نکن ... من ميرم پيش پليس و طعمه ميشم ...😔☝️ حاضر بودم حتي به دروغم که شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم بلايي سرش بياد ... که ديدم داشت با اون مرد👈👤 حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه کريس و با هم حرف مي زدن ...
برگشت سمت ماشينش ...🚙 و ...
همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... کريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ...😞😣 انگار تو شوک بود ...
هنوز به خودش نيومده بود ... سعي کرد دوباره بلند بشه ...
نيم خيز شده بود ... که اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بيني کريس خون مي جوشيد ...😨😣😞
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی