🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #چهارم
شادی از #بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.😠😣
چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم.
#یه_صورت_سیاه_که_به_خاکستری_و_سبز_میزد.😳😱😰
چشم های بدون مژه و ابرو😰😳چونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود😖😨 یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود.... 😰😳
😭 بی اختیار به گریه افتادم. 😭
همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد.
صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم.
چهره شون همراه با ترس شد.😧😧
سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.😣😣
چشم های مادرم پر اشک😢 شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.😞
صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید 😒و روی صندلیش نشست.
دستم رو به صورتم کشیدم...
و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
🕊🕊🕊🕊
تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.😣
آخه میدونید! خیلی به #قیافم وابسته بودم،😞
کی میتونست باور کنه ارشیا...
ارشیای #خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به #هیولا شده باشه😭
هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید!
😖تمام فکر و ذکرم قیافم بود.😣
شاید #تعریف و #تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من #بهتر وجود #نداره.
باورش برام خیلی سخت و سنگین بود
...برای همین هم 👈یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه.
بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.😕
یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن:
_اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه
با این افکار راهی 👈مدرسه و درس👉 شدم.
نمیتونستم #رفتاردوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.😕
البته نمیخواستم خبری داشته باشم
اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم.
اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد😞😣
کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که
اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم،
...نتونستم ازش قایم بشم
آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود😔
اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد
اصلا همینش برای من جالب بود،
من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد.
بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد. 😮😧
به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:
_دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم.
بعد خودش رو کمی عقب کشید
- ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب
زبونم قفل شده بود.😞🤐
باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه،
خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه...
_اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری😞
اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم.
به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😄
بلند گفت:
- چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده
... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه😞
صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.😖
خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😣
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #پنجم
دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...😕
از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی📓...
و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم...
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد😇
اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....🎒
تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست....
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم😣
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
🕊🕊🕊🕊
بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و