صی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم :
+ ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم.👌
پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت :
_ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم... !؟
+ مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته.
از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم :
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره.😍😇
_ نامزد داری؟
+ بله،اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگردم پیشش.😊
با لبخند گفت :
_ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر خوشبختیه!😊
کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دوری وقت برگشتن آمده بود...🛫
🇮🇷🛬به ایران رسیدم و با استقبال پدر و مادرم راهی خانه شدیم...
به محض اینکه رسیدم به محمد زنگ زدم و برگشتنم را اعلام کردم. 😍😇
حالا باید برای سومین بار درباره ازدواج با پدر و مادرم حرف می زدم...☺️😎
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_ونه
صبح روزبعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم :
_ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید...😊👌
فورا وسط حرفم پریدو گفت:
+ اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم.
اجازه ندادم ادامه بدهد،گفتم :
_ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر #مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه #به_زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. 😔مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه. خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم.😒🙏
مادرم ناراحت شده بود...
اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم :
_ مامان دوستت دارم.😘🙏
دستش را کشید وگفت :
+ خوبه خودتو لوس نکن.😒
با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت :
+ حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟
_ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک ببینیش. 😇مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی!
+ ولی بابات راضی نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته.
_ اگه شما بخواین میشه.😍
گوشه چشمی نازک کردو گفت :
+ زنگ بزن فردا بریم ببینمش.😌
+ روی چشمم.☺️🙈
فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم.😇 برای دیدن فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانهشان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم، 😅اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد...
وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش واردشدیم. 🤗🤗چند دقیقه بعد فاطمه💓☕️ با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود.
سینی را به برادرش داد و محمد ازما پذیرایی کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد :
_ عزیزم شما دانشجویین؟ رشتهتون چیه؟
+ من درس حوزه میخونم.
مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پریدو شروع کرد به سرفه کردن.😥 بعد ازاینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت :
_ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم،ولی به خودشم گفتم که پدرش زیربار این ازدواج نمیره.
مادر محمد گفت :
+ منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه.
مادرم تا آن روز نمیدانست که قبلا تنهایی به خواستگاری رفته ام. با خودم گفتم «بیچاره شدی رفت!» 😬😔چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت.مادر محمد ادامه داد :
+ بهرحال شما محترمین ولی واقعیت هارو نمیشه نادیده گرفت.بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای مامعیار رضای خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست. امامن دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما م
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ونه
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشههای سمیرا،😏بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕
کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁
کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔
یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑
بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
💞جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.
باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓
خانواده عمومحمد،..
آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅
خانم بزرگ و آقابزرگ....
از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖
حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.😊
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁
_خیلی خودتو تحویل میگیری.😊
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...! 😜
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ...
با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏
بهونه میگرفت گرما را،..
خراب بودن میوه ها...
گرم بودن شربت...
مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏
خانم بزرگ #نصیحت میکرد..
و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود....
یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..😥🙏
نکند خراب شود.!
نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود.
✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.✨✌️
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم... 😠
رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏
یاشار ترسید...😨
تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...
آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
💓یوسف و ریحانه...💓
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.
یوسف آرام آرام بود...
آرامشی داشت #وصف_نشدنی... #میدانست کار، کار #خدایش بود.☝️
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی_ونه
°°یک لیوان درد و دل
سه هفته بعد،
یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید.
زیر لب یاعلی(ع) گفت.
دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت:
+سلام بابا بفرما
بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت:
+سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من
-سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟
+خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره
-خب بابا بهشتو که مفتی نذاشتن زیرپای شما
حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند.
دستش را به کمرش گرفت و گفت:
+میرم چایی بیارم
-نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم.. راستی نوه های گلم چطورن؟
+خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی.
حسین دو لیوان چای ریخت،
و با شکلات هایی که آورده بود در سینی گذاشت، اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد.
بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد:
-بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس.. عروس سادات... بابایی
حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت:
-ترسیدم بابا...خوبی؟
نفس حلما به آه شکست.
سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید:
-چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟
+نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد...
-چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟
+به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین.. ولی
-حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه
+یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_ونه
✨نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد …
می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
.
– آیا این دو با هم منافات داره؟ …
– دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با #یهودی_ها🕎 داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها🕋… جایی برای یه #مسلمان توی سیستم اون هست؟ ..
.
.
– پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …
.
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
.
.
– یعنی من اشتباه می کنم؟ … .
.
لبخند کوتاهی زد … .
.
– برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم … .
.
از جاش بلند شد …
رفت سمت پدرم و باهاش دست داد … .
.
– از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید … .
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد …
از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط … .
.
من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم …
اما مثل یه آدم عادی …
نه جایی که هر لحظه، در معرض #تهمت و #سوءظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم …
و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …!!
.
چند روز بعد،
داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم…
بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم … .
.
زنگ زدم #قم …📞
ازشون خواستم برام #استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم… .
.
✨آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود…✨
” گفت:
از امروز به بعد تو #درنزدما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی #امین و #درستکار میباشی … ”✨📖
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ونه
با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟...😞
دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم..
صف های چند ساعته ی هلال احمر
و سیزده آبان
و داروخونه های تخصصی که چیزی نبود...
دوستای منوچهر پروندش رو بیرون کشیدن..
و کارت جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن.
اما این کارا طول کشید...😣
برای خرج دوا و دکتر منوچهر #خونمون رو #فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد...
داروها رو که می زدن گر می گرفت...
می گفت:
_انگار من رو کردن توی کوره بدنم داغ میشه...
تا چند روز حالت تهوع داشت...
ده روز دهان و حلقش زخم می شد...
آب دهانش رو به سختی قورت می داد.. و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت....😞
منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت و موهای سرش رو با تیغ زدم.
صبح که برده بودمش حمام،موهاش تکه تکه می ریخت.
موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد.
گفت:
_با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک شده بود.
یک زیر حرف میزدم...
گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر.😭
آینه را برداشتم و جلو ی منوچهر ایستادم...
_خیلی خوش تیپ شده ای. عین یول براینر. خودت را ببین.😍
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.
منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون.
و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.
منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید..
همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از ازش...
انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه بنویسم...😅
علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ونه
نگاهی به عباس انداخت..
دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود..
فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣
سید نگاهی به فاطمه کرد..
باید از زیر زبان این دو حرف میکشید..
_دلیل خاصی داره؟
فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت..
_خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..!
نیم نگاهی به عباس انداخت..
_من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..🙏🙏
از ریزش کلمات فاطمه..🍃
تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد..
بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت..
دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد..
_اگه خطایی کردم.. به بزرگی #چادرخاکی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..!
خدای من..!!!
عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست..
منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!.
چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت..
عباس رو به سید گفت
_اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون..
سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت
_برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم😊
همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید..
فاطمه خداحافظی آرامی کرد..
وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد..
فاطمه که رفت.. سید گفت
_نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..😊
عباس دست سید را گرفت..
تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت..
_اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم..
نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت
_ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! 🤦♂❣
سید از لحن کلمات...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #سی_ونه
✨قاتل اجاره ای؟
اولين صبحي بود که بعد از مدت ها، زودتر از همه توي اداره بودم ...😅
اوبران که از در وارد شد ... من، دو بار کل پرونده قتل رو از اول بررسي کرده بودم ...
- باورم نميشه ... دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايي؟ ...😁😳
نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصي بهم نگاه مي کرد...
- هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي کنم هيچي پيدا نمي کنم ... ديگه دارم ديوونه ميشم ...🙁😑
- 🌸ساندرز 🌸چي؟ ...😕
چند لحظه در سکوت بهش خیره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روي تخته ...
اسم ساندرز رو از قسمت #مظنونين پاک کردم ...😊
- من که در زمان قتل توي بيمارستان بوده ...😕
- تو که مي گفتي ممکنه قاتل اجير کرده باشه ...😟 چي شد نظرت عوض شد؟ ...
نمي دونستم چي بايد بگم ...
اگه حرفي مي زدم ممکن بود براي خانواده ساندرز دردسر درست کنم ...😐 ممکن بود بي دليل به داشتن ارتباط با گروه هاي تروريستي محکوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه ...😕
از طرفی تنها دليل من براي اينکه کريس تادئو واقعا از زندگي گذشته اش جدا شده بود ...
جز حرف هاي دنيل ساندرز چيز دیگه اي نبود ...
اينکه اون بچه ... محکم تر از اين بوده که بعد از اسلام آوردن ... به زندگي گذشته اش برگرده ...🤔😟
- به نظرم آقاي بولتر ... کمي توي قضاوتش دچار مشکل شده ... بهتره روي جان پروياس تمرکز کنيم ...😎☝️
- ولي ثروت💰 🌸دنيل ساندرز🌸 بيشتر از يه معلم رياضي دبيرستانه ... با پروياس هم رابطه خوبي داره ... می تونی زیر مجموعه اون باشه ...😕 در غیر این صورت، این همه ساندرز بود ...
همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقي يه شرکت تجاريه ... ميشه گفت در آمدش به راحتي ده برابر شوهرشه ...🙄 توي اطلاعات مالي شون هيچ نقطه مبهمي نيست ... يه حساب می شده با اون ازدواج کنه؟ ...🤔
اوبران با تعجب به اون فايل نگاه مي کرد ...
و من به خوبي مي دونستم اوج تعجب جاي ديگه است ...👌
و چيزهايي که مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيري پرونده از مسير درستش مي شد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ونه
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم....
یک بار به #بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ #حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. #چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.🏃😭
_"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.😭
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.🏃😭
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.😣😞
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود..
و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
_"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"😢
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.😣😭
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به #خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین 🚙به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم😨😣
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سی_ونه
فیروزه
تقریبا تمام قسمتها درگیر «وقایع هشتادوهشت» شده بودند؛ مستقیم یا غیرمستقیم.
بشری هم آغاز کارش را با 88 شروع کرد. تجربهی سخت اما خوبی بود.
شعلههای آتش از سطل زباله و موتور سیکلت کنارش زبانه میکشید.
دود و بوی پلاستیک سوخته حلقش را میسوزاند و سوی چشمانش را کم میکرد. روسری سبز را دور صورتش بست.
تا این جا سوژهاش را تعقیب کرده بود. حالا باید او را از جمعیت خارج میکرد و به کوچه پس کوچهها میکشاند تا بتواند دستگیرش کند. راحت نبود؛ باید جمعیت متفرق میشدند تا در پی اش، سوژه که لیدر به حساب میآمد هم فرار کند.
بالاخره گارد ویژهای که بشری منتظرش بود رسید. جمعیت پراکنده شدند. بشری خودش را به زنی که دنبالش بود نزدیک کرد و سایه به سایهاش دوید.
کسی فکر نمیکرد بشری قصد تعقیب داشته باشد. چند نفر دیگر هم در مسیر آنها فرار میکردند.
چشمش به مردی خورد که با سر و صورت خون آلود، به سختی خودش را میکشید تا از دست آشوبگرها فرار کند.
نمیتوانست خوب بدود. بشری خودش را از جمعیت کنار کشید و طوری که کسی متوجه نشود، بین درختهای کنار مادی رفت. جای دنجی بود؛ کنار پل. میتوانست سوژه را هم زیر یکی از این پلها گیر بیندازد. منتظر زن شد تا گیرش بکشد؛ اما هنوز کوچه آن قدر خلوت نشده بود که بتواند کارش را بکند.
جوان تندتر دوید.
بشری تا رسیدن جوان، دو سه ثانیه وقت داشت فکر کند. تصمیمش را گرفت.
کار خطرناکی بود که میتوانست به لو رفتن ماموریت منجر شود؛ و اگر این کار را نمیکرد، شاید جنازه جوان هم به خانوادهاش نمیرسید. بسم الله گفت و دست دراز کرد.
قسمتی از گریبان پیراهن جوان در دستش آمد. جثه جوان بزرگتر از بشری بود. بشری با تمام توان کشید و جوان را پرت کرد روی خاکها. انگار داشت شهادتین زمزمه می کرد.
خونی که از دهانش میریخت،
لباسش را سرخ کرده بود. از صورت منقبض و نفسهای یکی در میانش میشد فهمید درد زیادی را تحمل میکند. بیشتر از این کاری از دست بشری برنمیآمد. آرام در گوش جوان گفت:
-برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکهت نکردن!
صدای همهمه نزدیکتر شد.
حتی پشت سرش را نگاه نکرد. از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
-اونور! بسیجیه از اونور رفت!
زن پیشاپیش جمعیت میدوید.
وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشهای خزید و خودش را در خیابان و کوچه پس کوچهها پنهان کرد. حالا بشری مانده بود و زنی که دنبالش میگشت. زن متوجه بشری نبود و داشت مسیر خودش را میرفت. درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری رفت بین درختهای کنار مادی و دنبال زن رفت.
منتظر شد تا به پل نزدیک شود.
موقعش که رسید، از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست زن به داخل مادی، انداختش روی چمنها.
زن جیغ خفهای کشید.
سبکتر از چیزی بود که بشری فکر میکرد. قبل از اینکه زن بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت:
-هیس! مامورا...
بشری مطمئن بود زن آموزش دیده است و خودش را برای مبارزه آماده کرد. زن لحظهای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد:
-تو ماموری!
قبل از اینکه بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. در حدی نگه داشت که زن برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نردههای کنار پل وصل کند. صدای خس خس نفسهای زن را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش.
زن با دست آزادش، خنجر را در شکم بشری نشانده بود و حالا میخواست بیرونش بکشد. بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. دست زن را گرفت تا خنجر را بیرون نکشد. نفسش بالا نمیآمد. مچ زن را پیچاند تا خنجر را رها کند. صدای ترق استخوان زن را شنید. زن از درد به خود پیچید. به سختی گفت:
-به این راحتیا نیست خانوم کوچولو!
بشری که داشت زن را میگشت، با پشت دست به دهان زن کوبید:
-زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست...
خون گرمی که روی لباسها و بدنش میخزید، توانش را آرام آرام خارج میکرد. با صدایی که از ته چاه در میآمد، گزارش موقعیت داد.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_ونه
(مصطفی)
احمد مثل برق گرفتهها نگاهم میکند:
-چرا اینجوری شدی سید؟
مات نگاهش میکنم. مگر چجوری شدهام؟ به سختی لبهایم را تکان میدهم:
-علی رو زدن...
-الان کجاست؟ حالش چطوره؟
حال بدم را که میبیند،
سراغ بقیه بچهها میرود. بین حرفهایشان، کلماتی مثل اتاق عمل، خونریزی، تیر، چاقو و جراحی را میشنوم.
دکتر هم درباره همینها حرف میزد،
البته درست نفهمیدم چه گفت. حتی نفهمیدم چطور ماجرا را برای افسر انتظامی تعریف کردم.
فقط صدای زنگ همراه علی را میشنوم:
- لبیک یا حسین جان...
اگر مادرش ببیندش چکار میکند؟
نه، امیدوارم حداقل خونهای صورتش را پاک کرده باشند، وگرنه مادرش خیلی شوکه میشود. اصلا نباید ببیند. به مادرش میگویم رفته مسافرت، رفته شمال، راهیان نور، اردوی جهادی، چه میدانم! میگویم فعلا دستش بند است. کار دارد، نمیتواند ببیندتان.
چشمانم تار میشوند و بی آن که بخواهم، روی صندلی رها میشوم. سرم تیر میکشد. با دست میگیرمش، بازهم تیر میکشد.
بچهها دورم جمع میشوند....
عباس با بچهها سرود کار میکند:
-از جان گذشتهایم/ در جنگ تیغ و خون...
علی در هیئت میخواند:
-بی سر و سامان توام/ سائل احسان توام... ثارلله...
عباس گوشهای آرام به سینه میزند و دم میگیرد:
-غریب کربلا حسین... شهید نینوا حسین...
علی در هیئت میخواند:
- نفس نفس من/ شعر غم تو/ ایشالا بمیرم/ تو حرم تو... حسین ثارلله... اباعبدالله...
عباس با بچهها سرود تمرین میکند:
-بسیجیان حیدریم/ فداییان رهبریم...
علی از گروه سرود بچههای مسجد عکس میگیرد.
عباس را بچهها در میان گرفتهاند و از سر و کولش بالا میروند. عباس میخندد، شیرین، مثل شیرینیهای نیمه شعبان.
علی پوسترها را به دیوار میچسباند. دستی روی عکس آقا میکشد و صورت ماهشان را میبوسد.
عباس میانداری میکند:
-اناالعباس واویلا حسین تنهاست واویلا...
علی مجلس شب تاسوعا را گرم میکند:
-ای اهل حرم میر و علمدار نیامد/ سقای حسین سید و سالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد!
عباس همراه بقیه بچهها دم میگیرد:
- حسین... حسین... حسین... حسین...
صدایشان هزاربار به پرچمها و گلدستههای مسجد میخورد و پژواک میشود:
-حسین... حسین... حسین... حسین... حسین...
سرم تیر میکشد، با دست میگیرمش،
بازهم تیر میکشد. دستم به باندی که روی سرم بستهاند میخورد. اخمهایم درهم میرود.
احمد دستانم را میگیرد:
-سید چرا نگفتی سرت شکسته؟
-علی کجاست؟
-هنوز تو اتاق عمله!
-عباس کجاست؟
-نمیدونم!
-به خانواده علی گفتین؟
-هنوز نه!
-اون پسره... اون کجاست؟
-مفتش شدی سید؟ روی تخت کنارته! چه ضعفی کرده بنده خدا! توام ضعف کردیا... یهو افتادی!
مینشینم. سرم دوباره تیر میکشد.
پسرک هم روی تخت نشسته، با دستبند، لرزان و پریشان. چشمش که به من میافتد، بیشتر میترسد:
- آقا غلط کردم! بخدا خر شدم اومدم دوتا شعار دادم تو خیابون... ما مال این حرفا نیسیم به جون امام!
احمد دستش را بالا میگیرد:
-جون امام رو وسط نکشا... عین آدم حرف بزن!
-به پیر، به پیغمبر، من تروریست و منافق و اینا نیستم! هنوز اصلا هجده سالمم نشده... خرمون کردن... گفتن بیاین مقابل فساد قیام کنین... نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم... شکر خوردم آقا... من طاقت کتک خوردن ندارم.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم:
-کی خواست تو رو کتک بزنه بچه؟ چندسالته؟
-شونزده... دو سه روز دیگه میرم تو هفده.
-اسمت چیه؟
-امیرعلی!
-کی زدت از پشت سر؟
-نمیدونم. فکر کنم همون مرد گندهه... افتادم زمین پام پیچ خورد. بعدش نفهمیدم چی شد اون دوست شما پرید جلو.
احمد با اندوه زمزمه میکند:
-علی...
🇮🇷ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سی_ونه
_کنار دیوار استاده بودم و گوشه ی چادرم رو مدام توی دست مچاله می کردم و باز می کردم، پر بودم از استرس.
هنوز نمی دونستم کاری که می خوام بکنم درسته یا غلط! مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می کردم.
کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم، ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه ای می شد که قطع شده بود... می دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم های کوتاه اما محکم راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه ی سمت راست مغازه پشت یه دیوار پیش ساخته سجاده پهن کرده بود و انگار داشت دعای بعد نمازش رو می خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید... اما من ناقص بودم! باید تلقین می کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم.
نشستم روی صندلی چرم پایه کوتاه کنار میز و چشم دوختم به کفش های مشکی پام. نفس های آخرش بود، اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟
خیلی تحت فشار بودم، هنوز هیچی نشده بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم تا بشم ابر بهار و وسط مغازه های های بزنم زیر گریه...
_شما کجا اینجا کجا ریحانه خانوم؟!
صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می شد!
موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم!
آستین پیراهن مردونه آبی رنگ تنش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار شک کرده بود که گفت:
_خیره ایشالا!
باید یه حرفی می زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف تر و جواب داد:
_علیک سلام. اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ نمی دونم...
_زنعمو خوبه؟ ترانه؟
_خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم
داشتم جون می کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم:
_گوشم با شماست
کیفمو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز.
_میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟
چشماش چهارتا شده بود. عقلم نمی رسید کارم خوبه یا بد! فقط توقع داشتم چون دوستم داره بی چون و چرا قبول کنه.
_نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می مونه
_نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست
_مرده و قولش
_اما...
_به من اعتماد نداری؟
_این روزا به هیچی اعتبار نیست...
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...
ادامه دارد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_ونه
مى ایستد و فریاد مى زند:
_ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!»
همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد...
اما این بلوا و بحث و جدل ، #ابن_سعد را به معرکه مى کشاند.
ابن سعد، #سَیّاستر از این است که #جوعمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #آشوب و بلوا بکشاند.... از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست...
و از سوى دیگر او را #کاملا در چنگ خود میبیند
آنچنانکه هر لحظه #اراده کند، مى تواند جانش را بستاند....
پس چرا بذر #تردید و #تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
_دست بردارید از این جوان مریض!
تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى :
_✨شرم ندارید از غارت خیام آل االله ؟
ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید:
_هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند.
#دریغ از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.
ابن سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد...
و این #فرصتی است براى تو که به
سامان دادن جبهه خودت بپردازى....
اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،...
تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است...
و #هجوم و #غارت و #چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.
نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى.
چه سرخى غریبى دارد آفتاب !
و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است .
آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند.
او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ،
این کبوتران پر و بال سوخته
و این آشیانه هاى آتش گرفته را نمى تواند ببیند.
پیش روى تو #سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر #خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند...
و دورتر، #بچه_هایى که جا به جا در پهناى بیابان ،...
ایستاده اند،
افتاده اند،
نشسته اند،
کز کرده اند
و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند.
آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان .
خدا نکند که اینها #بچه_هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند...
و از شدت #وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان #خیمه_ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى #فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده.
دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى #سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى....
و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛
هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ،
لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.
جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.
همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ،
به سمت تنها خیمه سلامت مانده ، حرکت مى کنى....
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى.
#اکنون_نوبت_زنها_وبچه_هاست...
باید #پیش_از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده .
نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن .
اما همچنان باید بدوى....
باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى.
تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد..
ادامه دارد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سی_ونه
نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید
_تو برا چی میری؟
در این مدت هربار سوالی میکردم،..
فریاد
میکشید..
و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود..
که به آرامی پاسخ داد
_الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!
جریان خون در رگ هایم به لرزه افتاده.. و نمیدانستم با من چه خواهد کرد..
که مظلومانه التماسش کردم
_بذار برگردم ایران!😰😢🙏🙏
و فقط
ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد
_فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد..
و او #نقشه_دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد
_ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی
کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.
_سپس از کیفش #روبنده و #چادری_مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت
_این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.
و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد،..😱😭
با لحنی محکم هشدار داد..😠
_اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه #ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی های افغانستانی!😈
از میزبانان وهابی تنها خاطره #سربریدن برایم مانده..😱😰
و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم..😱😰😭
که با هقهق گریه به پایش افتادم
_تورو خدا... 😰😭😱بذار من برگردم ایران!
و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود.. که با هر دو دستش شانه ام را به سمت خودش کشید..
و صدایش آتش گرفت
_چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟
خودم را از
میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل...😱😡😰😭
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405