✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #چهارم
همه از عباس شکایت کردند..
او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند..
بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای..
دعوا و جنجال به پا میکرد..😡👊همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام #شرمنده_اهل_محل بودند..😓
نگرانی های زهرا خانم و عاطفه..
تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..😥
افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!😊
حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!😔
_خیر نمیشه😊
_خب اجازه بدید ببینمش🙁
_فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!😊
حسین اقا..با موهای سپیدش..
آرام به سمت پسرهای جوان رفت..😔هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..😠هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..😔
مانده بود حیران ک چه کند..
برای پسری که #شر بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. #اختیارخشمش را نداشت..😥
حسین اقا به خانه برگشت..
در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت..
زهراخانم..
که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید
_سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟😨😥
حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت..
زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..😔😥
عاطفه که صحنه را نگاه میکرد..
با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود..
_سلام بابا حالا یعنی چی میشه😢😥
حسین اقا با صدای آرامی جواب داد
_سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!😥
زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟😨😳
حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد😭
حسین اقا با آرامش گفت..
ادامه دارد...