◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدونهم
علی بلند خندید.
-قبلا بهش گفتی؟
-نه،اصلا.
فاطمه گفت:
_چطور؟ درست گفتم؟
علی گفت:
-دقیقا،مثل همیشه زدی تو خال.
بعد مدتی فاطمه به آشپزخونه رفت تا شام آماده کنه.علی به مادرش گفت:
_خب نظرت چیه؟
-تو واقعا الان فقط با اون هستی؟
علی از یادآوری گذشته ناراحت شد.
-آره.
-میدونه قبلا با خیلی ها بودی؟
-میدونه.
-پس چرا حاضر شده با تو ازدواج کنه؟ اونقدر زیبا و خوش اخلاق هست که نمیشه گفت چون خواستگار نداشته با تو ازدواج کرده یا عاشق چشم و ابروی تو شده.از مال و اموال هم که دیگه هیچی نداری..واقعا چرا با تو ازدواج کرده؟!
-خودتون گفتین من تغییر کردم.
-ولی بالاخره یه کارهایی تو گذشته ت انجام دادی که اینا با اون کارها موافق نیستن.
فاطمه گفت:
_بفرمایید،غذا آماده ست.
علی و مادرش به آشپزخونه رفتن.
فاطمه میز زیبایی چیده بود.خورشت قیمه درست کرده بود و خیلی با سلیقه تزیینش کرده بود.سالاد هم مثل تابلو نقاشی بود.حتی ماست هم تزیین شده بود.با احترام برای مادر علی غذا کشید و خورشت تعارف کرد.وقتی اولین لقمه رو خورد،علی گفت:
_چطور بود؟
مادرش گفت:
_خوبه،خوش مزه ست.
به فاطمه خیره شد.گفت:
_چرا با افشین ازدواج کردی؟
-چون خیلی خوبه.
-اون موقعی که با تو ازدواج کرد،خوب بود؟
-بله.
-قبلش چی؟
فاطمه متوجه منظورش شد.
-قبلش هم خوب بود.
-قبل ترش؟
-همه آدم ها ممکنه اشتباه کنن.کسی که متوجه اشتباهش میشه و سعی میکنه درستش کنه،معلومه آدم قوی و عاقل و باجرأتی هست.آدمی که عاقل و قوی و باجرأت باشه،قابل اعتماده.
-یعنی نگران نیستی بازهم بره سراغ یکی دیگه؟
فاطمه لبخند زد و گفت:....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱