💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وبیست_وپنج
مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت...
لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. 😍ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیزارم بره... نمیزارم...😢😔
آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد.
ــ سالم خانومی! داشتی منو دید میزدی؟!
مهیا آرام خندید.
ــ اعتماد به نفست منو کشته...!
مهیا آرام از جایش بلند شد.
ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه!
شهاب، نگران سر جایش نشست.
ــ دراز بکش الان برات دارو میارم.
ــ نه نمی خواد. اونقدر هم درد ندارم.
ــ هر چی دکتر گفت. باید استراحت کنی. من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم زود بیا تا یه چیزی بخوری.
مهیا سری تکان داد.
شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت.
از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب
زد.
شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت.
با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. 😣از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه
پیچیده بود.😋 نفس عمیقی کشید.
به آشپزخانه رفت.
ــ سلام!
شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند.
ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم...😊
مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت.
ــ بقیه کجان؟!
ــ مریم خونه، پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند.
مهیا، سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد.
ــ بگیر مادر. برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید.😊
مهیا به سینی که دوتا کاسه آش 🍲🍲با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت.
سری تکان داد و از مادرش گرفت.
ــ خیلی ممنون!😋
ــ نوش جونت عزیزم!
مهیا به طرف پذیرایی رفت.
شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت.
ــ بشینیم روی زمین؟!😋
ــ باشه.☺️
هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست.
ــ وای خدای من! چه آش خوش مزه است.😋
چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد.
ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد.
ــ هیچی! بیخیال!😉
ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو!😬
ــ نمیشه...😌
ــ اذیت نکن بگو!😬😫
شهاب، به چشمان مهیا خیره شد.
ــ یعنی بگم؟!
ــ اره بگو!
_به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم!😜
مهیا با تعجب،😳😟 ابروهایش را باال داد.
کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت:
ــ من زشتم آره؟!😠😬
ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد.
شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد:
ــ آخ آخ! چیکار کردی!!😫
مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند😨😨
ــ چی شده؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد.
ــ هیچی مامان! چیزی نیست!😅
شهین خانوم سری تکان داد.
ــ هی جونی... کجایی؟!😇
مهال خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند.
شهاب روبه مهیا گفت:
ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی...😂
مهیا آرام خندید☺️ ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید.
ــ الان من زشتم؟!😠😬
شهاب خندید و با مهربانی گفت:
ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه!😍
از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست.☺️🙈
شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وبیست_وشش
مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت.
ــ مامان، سالاد تموم شد.
شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد.
ــ دستت درد نکنه!😘
امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند.
مریم وارد آشپزخانه شد.
ــ مامان، محسن میگه گوجه ها 🍅رو بدید.
شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد.
همزمان، صدای ماشین از حیاط🚙 آمد و صدای مریم در خانه پیچید.
ــ مامان شهاب اومد.
لبخندی روی لب های مهیا، نشست.☺️
شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت.
ــ برو استقبال شوهرت!😊
مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت.
به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ 👞خیره شد.
شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد.
ــ سلام! خسته نباشی!😍
ــ سلام خانومی! درمونده نباشی!☺️
مهیا
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وبیست_وشش
✨آخرین سه حدیث
بعد از اون جمله سوالي ...
با دنيايي ترديد که از هر سو به سمتم حمله ور شده بود ... ديگه هيچ چيز به زبانم نيومد ...
با خودم گفتم اگه همه چيز حقيقت داشته باشه ...
اونها بهتر از هر کسي شرایط من رو مي دونن ...
هر چند قلبم در برابر وجود خدا و حقانيت پيامبر به حقيقت ايمان رسيده ...
ولي دانش و معرفت اسلامي، و این ايمان و باور سه روزه ...
ضعيف تر و سست تر از اون هست که بي توجه از قدرت هاي مافوق ...
توان غلبه بر باورهاي شرطي شده و ضد دين من رو داشته باشه ...
و به سادگي يه تلنگر مي تونست دوباره همه چیز رو در هم بشکنه ... اونها به چالش کشيده شدن من رو مي ديدن ... و مي ديدن که چطور خستگي ناپذير دارم براي نگهداشتن و ارتقاي اين اعتقاد اندک، تلاش مي کنم ...
ساعت ها بي خوابي ...
و آخرين چيزي که خورده بودم، عصرانه ديروز هواپيما بود ... من حتي براي از دست ندادن زمان و فرصت کوتاهم، قيد شام روز قبل و صبحانه اون روز رو زده بودم ...
براي رسيدن به جواب ... از همه چيز گذشته بودم ...
و حالا ... اين حقيقتا نهايت وسع و قدرت من بود ...
يأس و نااميدي هم حمله ور شده بود ... و فشارش روي حس سردرگمي و خستگي درونم، بيشتر از قبل سنگيني مي کرد ...
چند لحظه نشستم روي تخت و زل زدم به پنجره ...
دستي به سرم کشيدم ... خم شدم و آرنجم رو پايه دست هام کردم ... و براي لحظاتي گرفتم شون توي صورتم ...
ـ هنوز وقت عقب نشيني نشده ... يادته قبل از اومدن فشار بدتري روت بود؟ ... فوقش برمي گردي سر خونه اول ...
و از جا بلند شدم ...
👈اين بار، از اول، با دقت بيشتري ... و اين بار، کل احاديث و جواب هايي رو که مرتضي نوشته بود ...
از نگاه قبلي ... فقط سه سخن آخر مونده بود ...
✨ـ پيامبر: همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوانات.
✨ـ امام علي: روزه قلب از فکر در گناهان ، برتر از روزه شکم از طعام است.
✨ـ حضرت فاطمه زهرا: روزه دارى كه زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نكرده روزه اش به چه كارش خواهد آمد.
ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ...
همه چيز مقابل چشم هام جواب پيدا کرد ...
کل نقاط گمشده ذهنيم همين سه حديث آخر بود ...
تمام جواب ها در يه قدمي من بود و شيطان تا آخرين لحظه سعي کرد چشمم رو به روي اونها ببنده ...
ذهنم روشن شده بود ... مثل کوري که ناگهان داشت عظمت دنيا رو از بالا با چشم هاش مي ديد ...
هر لحظه که مي گذشت جواب هاي بيشتري بين سرم شکل مي گرفت ... و مغزي که بين جمجمه خشک مي شد ... داشت چيزهايي رو پردازش مي کرد که وراي باور خودم بود ...
تمام داده ها و کدهاي دريافتي اون دو روز ...
با سه حديث آخر تمام شد ... و حالا مغزم مي تونست کل شون رو يکجا ببينه ...
رفتم جلو و دستم رو قائم گذاشتم روي پنجره ... و دوباره محو اون احاديث شدم ...
✨ـ روزه يعني بايد از هر چيزي که مانع از رسيدن تو به خدا ميشه پرهيز کني ... هر چيزي که به بعد حيواني مربوط ميشه بايد کنترل بشه و در حداقل قرار بگيره ...
تا بعد سوم فرصت غلبه بر بعد مشترک حيواني وجود انسان رو پيدا کنه ...
غلبه بر بعد حيواني👉 يعني پردازشگر مغز به جاي بعد مادي و حيواني وجود انسان ميره سراغ بعد سوم ... ظرفيت و روح ...
يعني در اين ماه، مسلمان ها به فرمان خدا مجبور ميشن ... يه ماه به صورت تمريني ... کارهايي رو انجام بدن ... کارهايي رو کنار بگذارن ... و کارهايي رو کنترل کنن که در نتيجه باعث غلبه بعد سوم بر بعد حيواني و کاهش نقطه ضعف اونها در برابر شيطان ميشه ...
پس از اين جهته که ميگن شيطان در رمضان به بند کشيده ميشه ... چون راه ورودش و ارسال داده اش به انسان بسته ميشه ... و انساني که اين مدت بعد سومش رو تقويت کرده ... اين ظرفيت رو در وجودش ايجاد کرده که به سمت خليفه خدا شدن و تسخير عالم روح و ماده حرکت کنه ...
هر چقدر اين غلبه و تمرين يه ماهه قوي تر باشه ... اين تاثير در طول سال، بيشتر از قبل مي تونه پايداري خودش رو حفظ کنه ... و هر چقدر اين پايداري قوي تر و ادامه دار تر ... غلبه و قدرت يافتن بعد سوم بيشتر ...
يعني ديگه اين بعد مادي و حيواني نيست که شخصيت انسان رو کنترل مي کنه ... اين بعد سوم و قدرت فکر و اراده خود فرد هست که زندگيش رو دست مي گيره ...
#به_خاطرهمين هم هست که اسلام اينقدر اصرار داره افراد در طول سال هم روزه بگيرن ... چون روزه فقط نخوردن نيست ... روزه يعني ايستادن در مقابل همه موانع ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی